كتاب توحيد - دفتر سوم: تسبيح و توحيد خداوند

مشخصات كتاب

سرشناسه : بني هاشمي، سيدمحمد، 1339 -

عنوان و نام پديدآور : كتاب توحيد/ محمد بني هاشمي.

مشخصات نشر : تهران:منير، 1388 -

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 34000 ريال : ج.1 : 978-964-539-146-9 ؛ 40000 ريال : ج.2 : 978-964-539-207-7 ؛ 48000 ريال : ج.3 : 978-964-539-265-7 ؛ 40000 ريال : ج.4 978-964-539-207-7 :

يادداشت : ج.2 (چاپ اول: 1389) .

يادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1390).

يادداشت : ج.4 (چاپ اول: 1391) (فيپا).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج.1. اثبات صانع.- ج.2. معرفت خدا و آثار و احكام آن.- ج.3. تسبيح و توحيد خداوند.- ج.4. معرفت بلآيه و بدون الآيه ي خداوند

موضوع : توحيد

موضوع : الهيات

موضوع : خدا -- اثبات

رده بندي كنگره : BP217/4/ب87ك2 1388

رده بندي ديويي : 297/42

شماره كتابشناسي ملي : 1655059

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

پيش گفتار

«اَلحَمدُ لِلّهِ لا شَريكَ لَه، الحَمدُ لِلهِ كَما يَنبَغي لِكَرَمِ وَجهِهِ و عِزِّ جَلالِهِ و َكَما هُوَ أهلُه.» (1)

خود را از شكر الطاف بي كران الهي عاجز مي بينم كه به اين بنده ي نالايق خود توفيق مجدّد عنايت فرمود تا دفتر سوم كتاب توحيد را به رشته ي تحرير درآورد. اين هم به بركت ضيافت الهي در ماه مبارك رمضان بود تا قدم دوم را در تبيين بحث «معرفت خداوند» برداريم.

دفتر اول بحث «اثبات صانع» و دفتر دوم بحث «معرفت خدا و آثار و احكام آن» بود كه در دو سال گذشته به انتشار رسيد. اين دفتر ادامه ي بحث معرفت خداست كه به دو موضوع محوري پرداخته است.

محور اول كه بخش نخست كتاب را تشكيل مي دهد، موضوع «تسبيح خداي واحد» مي باشد. اين بخش با بيان معناي «تصوّر پذيري خداوند» پرداخته است. سپس هم ارز بودن توصيف ناپذيري با تصوّرناپذير بودن پروردگار مطرح شده و به همين مناسبت، با بيان

ص: 15


1- 1-كافي 4/164، از دعاي شب سي ام ماه رمضان.

ادلّه ي عقلي و نقلي ثابت شده است كه معرفت «الله» فقط «بالله» حاصر مي شود و هر گونه معرفتي از طريق صورت ذهني نسبت به خداوند، به شرك منتهي مي شود. در ادامه، معناي صحيح توهّمي را كه در احاديث نسبت به خداي اَحد وارد شده، همراه با نقدِ بيان هاي نادرست در اين زمينه آورده ايم. آن گاه نظريّه اي را كه معتقد به ضرورت عقلي و نقلي توصيف خداست، مورد بررسي قرار داده ايم.

دو فصل پاياني بخش نخست هم به بحث درباره ي «نفي صفات از ذات الهي» و جمع آن با موضوع «اثبات صفات ذات خداوند» اختصاص يافته است.

بخش دوم كتاب بر محور موضوع «توحيد خداي سبحان» است. در اين بخش ابتدا در چند فصل بعضي از ظرايف بحث «توحيد» با استناد به آيات شريفه ي سوره ي توحيد مطرح شده است. در اين فصول معناي «بسم الله» و «الله» و «الصّمد» با استفاده از سخنان گهربار ائمّه ي معصومين (ع) تشريح شده است. در پايان اين قسمت، تذكّر احاديث را در خصوص نهي از تفكّر درباره ي خداوند و بيان حكمت آن آورده ايم.

قسمت دوم اين بخش به بحث نسبتاً مفصّلي درباره ي «توحيد فطري» اختصاص دارد كه در آن ابتدا معناي صحيح «فطرةالله» مطرح شده، مورد نقد و بررسي قرار گرفته اند.

فصل پاياني كتاب بيان و نقد نظريّه ي برخي دل سوزان به حال مشركان و بت پرستان است كه كوشيده اند آن ها را موحّدان واقعي جلوه دهند! اين فصل به اين منظور آورده شده كه روشن شود با منطق اسلام و قرآن نمي توان ادّعا كرد كه همه ي انسان ها اهل توحيدند و چنين برداشتي از فطرت توحيدي نادرست است.

اميدوارم مباحث اين دفتر توانسته باشد تبيين خوبي از بحث تسبيح و توحيد خداي متعال را ارائه دهد. آن چه از مباحث توحيد باقي مي ماند، يكي ادامه ي بحث معرفت خداست كه نياز به يك دفتر مستقل دارد. در دفتر چهارم – با توفيق الهي و عنايت خاصّ بقيّة الله ارواحنا فداء – انوار معرفت را توضيح خواهيم داد كه شامل

ص: 16

«معرفت بالآيات و الأسماء» و «معرفت بدون الآية» و اقسام هر يك مي شود.

در دفتر پنجم هم إن شاءالله به شرح اركان ايمان خواهيم پرداخت كه در حقيقت، بيان توحيد عملي است؛ يعني آثار و لوازم اعتقاد به توحيد در عملِ يك موّحد واقعي. از خداي منّان به حرمت اين ماه با فضيلت مسألت دارم كه به راقم ناقابل اين سطور توفيق تكميل مباحث توحيد را عنايت بفرمايد.

امّا در هفته ي اول اين ماه مبارك يكي از عالمان علوم اهل بيت (ع) و خدمت گزاران راستين ايشان، جناب مستطاب حضرت حجّة الاسلام و المسلمين مرحوم حاج شيخ محمّدباقر علم الهدي، دعوت حق را لبّيك گفت و بدن شريفش در جوار محبوبش، حضرت سيّد الشّهداء (ع)، در سرزمين مقدّس كربلا آرام گرفت. اين مصيبت، همه ي دوستان اهل بيت (ع) را داغدار نمود.

ما براي عرض اداي احترام و سپاس نسبت به اين بزرگوار، اين تلاش ناچيز را به نيابت از ايشان به ساحت مقدّس حضرت زين العابدين و سيّدالسّاجدين (ع) تقديم مي داريم. إن شاءالله با امضاي اين امام هُمام مورد قبول درگاه حق قرار گيرد و مرحوم تازه گذشته مورد عنايت ويژه ي آن حضرت واقع گردد.

در پايان با دعايي كه همين امام بزرگوار در شب بيست و هفتم ماه رمضان از ابتدا تا انتهاي شب مي خواندند، دست نياز به درگاه بي نياز بلند مي كنيم:

«اللهُمَّ ارزُقنِي التَجافِيَ عَن دارِ الغُرورِ و الإنابَةَ إلي دارِ الخُلُودِ وَ الإستعدادَ لِلمَوتِ قَبلَ حُلولِ الفَوتِ.» (1)

«خدايا، دور شدن از خانه ي فريب (دنيا) و روي آوردن به خانه ي جاودانگي (آخرت) و آماده شدن براي مرگ پيش از رسيدن فوت را روزي ام گردان.»

الهي آمين!

سيد محمدبني هاشمي

شب 27 رمضان المبارك 1431-15 شهريور1389

ص: 17


1- 1.اقبال الأعمال/228.

ص: 18

ص: 19

ص: 20

بخش اول: تسبيح خداي واحد

فصل 1: توصيف ناپذيري خداوند

معناي «الله أكبر»

يكي از بهترين عبارات در معرّفي خداي متعال جمله ي نوراني و پُرمغز «الله أكبر» است كه توجّه به معناي دقيق آن در معارف توحيدي، بسيار مهمّ است. مرحوم شيخ صدوق در كتاب شريف «معناي الأخبار» بابي را به توضيح معناي همين جمله اختصاص داده و دو حديث زيبا در شرح آن آورده است. در حديث دوم شخصي در حضور حضرت امام جعفر صادق (ع) عبارت «الله أكبر» را به زبان مي آورد. ايشان از او مي پرسند:

خداوند از چه چيزي بزرگ تر است؟

مي گويد: از هر چيزي! مي فرمايند:

حَدَدتَهُ.

او (خدا) را محدود كردي.

سؤال مي كند: پس چگونه بگويم؟ مي فرمايند:

اَللهُ أكبَرُ مِن أن يُوصَفَ. (1)

خداوند بزرگ تر از آن است كه وصف شود.

ص: 21


1- 1.معاني الأخبار/ 11و12 باب معني الله اكبر، ح2.

نكته ي مهمّي كه حضرت در اين فرمايش خود تذكّر داده اند، آن است كه هر گونه مقايسه ي خالق متعال با غير او، به محدود كردن او مي انجامد. نشانه ي معرفت صحيح پروردگار اين است كه او را با هيچ چيز از هيچ جهت مقايسه نكنيم. بنابراين اگر كسي معتقد شود كه خداي متعال بزرگ تر از «هر چيز» است، به نوعي مشابهت بين خداوند و چيزهاي ديگر قائل شده و در حقيقت، او را محدود كرده است. درباره ي تعابير «حد» و «محدود» در دفتر اول كتاب توحيد توضيحاتي آورديم (1)و روشن ساختيم كه هر گونه وصفي درباره ي خداي متعال در حقيقت، او را محدود مي كند.

«تشبيه» و «تحديد» لازم و ملزوم يكديگرند. اگر چيزي را بتوان تشبيه كرد، محدود هم مي توان كرد و اگر بتوان حدّي برايش قائل شد، قابل تشبيه هم هست. پس اگر خداي متعال حقيقتاً غير قابل تشبيه به غير خودش باشد، به هيچ حدّي محدود و به هيچ وصفي موصوف نمي گردد. جمله ي پُر مغز «الله أكبر» نيز اشاره به همين حقيقت عميق دارد كه خداوند برتر و بزرگ تر از آن است كه مورد وصف قرار گيرد و هيچ صفتي براي ذات مقدّسش نمي توان قائل شد.

حديث اول منقول در «معناي الأخبار» هم به بيان ديگري بر همين حقيقت دلالت مي كند. راوي حديث مي گويد: امام صادق (ع) از من پرسيدند:

أيُّ شيءٍ اللهُ أكبر؟

«الله أكبر» چيست (يعني چه)؟

عرض كردم: خداوند از هر چيز بزرگ تر است. فرمودند:

فكانَ ثَمَّ شَيءٌ فيكونَ أكبرَ منهُ؟

پس آيا چيزي (قابل مقايسه با خداوند) هست كه او (خداوند) بزرگ تر از آن باشد؟!

عرض كردم: پس معناي آن چيست؟ فرمودند:

اَللهُ أكبرُ مِن أن يُوصَفَ. (2)

ص: 22


1- 1.كتاب توحيد 1/188-194.
2- 2.معاني الأخبار/11باب معني الله أكبر، ح1.

روشن است كه وقتي حضرت مي فرمايند: «فَكانَ ثَمَّ شَيءٌ» نمي خواهند منكر وجود هر چيز غير خدا بشوند؛ بلكه مقصود ايشان انكار وجود هر چيزي است كه قابل قياس با خداوند باشد.

توصيف ناپذيري خداي متعال لازمه ي قطعي معرفت اوست؛ به گونه اي كه اگر كسي به اين ويژگي متفطّن نشده باشد، در واقع خدا را نشناخته و غير او را به جاي او برگرفته است.

معناي «سبحان الله»

اين ويژگي در آيات و روايات با تعابير مختلفي مورد تأكيد قرار گرفته و مهم ترين شاخص معرفت خداوند محسوب مي شود. يكي از اين تعبير كه به طور مكرّر در زبان دين به كار رفته، تعبير «تسبيح» و ذكر شريف «سبحان الله» است. در نماز – كه از جهتي بالاترين مظهر عبادت و بندگي خداوند محسوب مي شود – بعد از «الله أكبر»، ذكر «سبحان الله» بيش از ساير اذكار تكرار مي شود. در ركوع، در سجده و در تسبيحات اربعه ي ركعت سوم و چهارم، اين ذكر شريف به زبان نمازگزار جاري مي شود. لذا خوب است معناي آن را از حاملان وحي الهي جويا شويم.

مرحوم شيخ صدوق در كتاب گران قدر «معاني الأخبار» بابي را هم به معناي «سبحان الله» اختصاص داده و سه حديث در توضيح آن از ائمّه (ع) نقل كرده است. هر سه حديث با تعابير مختلف به يك معنا اشاره دارند. ما براي رعايت اختصار به نقل حديث دوم اكتفا مي كنيم. امام صادق (ع) در پاسخ به سؤالي در مورد معناي اين ذكر شريف، فرمودند: «تنزيه». (1)

«تنزيه» ضدّ تشبيه است. تنزيه خداوند به اين است كه او را برتر از هر گونه تشبيهي به مخلوقات بدانيم و چون تشبيه و توصيف ملازم يكديگرند، تنزيه به اين

ص: 23


1- 1.معاني الأخبار/ 9ح2. همين حديث در كتاب التّوحيد مرحوم صدوق «تنزيهُه» نقل شده است: التّوحيد، باب45، ح3.

است كه او را بالاتر از حدّ توصيف بدانيم. در دفتر اول كتاب توحيد (بحث اثبات صانع) روشن شد كه همه ي اوصاف مخلوقات، ملازم با نقص و محدوديّت است. بنابراين نسبت دادن به هر ويژگي اي از مخلوقات به خداي متعال، به محدود كردن و ناقص دانستن او منتهي مي شود. پس تنزيه واقعي به اين است كه نه او را به غير خودش تشبيه كنيم و نه به صفتي توصيفش نماييم.

با اين ترتيب تسبيح خداي متعال كه همان تنزيه اوست، با وصف ناپذيري ذات مقدّسش ملازم مي شود. همان گونه كه وصف ناپذير بودن خداوند شاخص و معيار شناخت اوست، منزّه دانستن او از هر شباهتي با مخلوقات نيز تعبير ديگري از همان ملاك و معيار است.

در تعاليم اهل بيت (ع) اين مطلب به طور مكرّر و با صراحت، مورد تأكيد واقع شده است. يك نمونه، قسمتي از نوشته ي امام جعفر صادق (ع) است كه فرمودند:

تَعالي عَمّا يَصِفُهُ الواصِفُونَ المُشَبِّهُونَ اللهَ بِخَلقِهِ المُفتَرون عَلَي اللهِ. (1)

(خداوند) برتر است از آن چه وصف كنندگان توصيف مي كنند؛ همانان كه خدا را به آفريدگانش تشبيه مي كنند و (با اين كار) به خداوند افترا مي زنند.

مي بينيم كه در فرمايش امام (ع) وصف كنندگانِ خداوند، تشبيه كنندگانِ او به خلق و تهمت زنندگان به خدا دانسته شده اند؛ يعني كساني كه به او چيزهايي را نسبت مي دهند كه در شأن و مقام او نيست و با اين كار او را تا منزله ي مخلوقاتش تنزّل مي دهند. پس توصيف و تشبيه و تهمت زدن به خداوند تعابير مختلف براي يك عمل ناروا هستند.

توصيف خداوند، نشانه ي عدم معرفت او

نمونه ي ديگر در اين مورد گزارش يكي از مجالس امام ابوالحسن الرّضا (ع) است. كه وقتي سخني ناروا در مورد خداي متعال مطرح شد، حضرت به سجده افتادند و در

ص: 24


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عن الصّفة بغير ماوصف به نفسه تعالي، ح1.

همان حال چنين مناجات كردند:

سبحانَكَ ما عَرَفُكَ و لا وَحَّدُوكَ فَمِن أجلِ ذلكَ وَصَفُوكَ.

(خدايا) منزّهي تو؛ تو را نشناختند و به وحدانيّت تو معتقد نشدند، و به همين جهت تو را وصف نمودند.

ملاحظه مي شود كه امام (ع)، لازمه ي معرفت خدا و اقرار به وحدانيّت او را توصيف ناپذيري او دانسته اند. اگر كسي حقيقتاً به معرفت خداوند نائل شده باشد، اوّلاً او را بالاتر از حدّ تشبيه مي داند و به عبارت ديگر «يگانه» مي شمارد كه اين همان معناي «توحيد» خداوند است. (1)

ثانياً او را غير قابل وصف مي داند و به هيچ وجه راضي نمي شود كه صفتي براي او قائل شود. عبارت ديگر امام هشتم (ع) در مناجاتشان با خداوند شنيدني است.

سُبحانَكَ كيفَ طاوَعَتهُم أنفُسُهم أن يُشَبِّهُوكَ بِغَيرِكَ.

منزّهي تو؛ چگونه راضي شدند كه تو را به غير خودت، شبيه گردانند؟!

كسي كه به معرفت خداوند نائل شده، هرگز عقلاً زير بار «تشبيه خدا به غير خدا» نمي رود و نفسش به اين كه او را وصف نمايد، رضا نمي دهد. عبارت بعدي امام (ع) چنين است:

اللهُمَّ لا أصِفُكَ إلّا بِما وَصَفتَ بِهِ نَفسَكَ وَ لا أُشَبَّهُكَ بِخَلقِكَ. (2)

خدايا من تو را جز به آن چه خودت را بدان وصف كرده اي، وصف نمي كنم و تو را به آفريدگانت تشبيه نمي كنم.

در فهم دقيق فرمايش امام (ع) بايد به دو نكته توجّه داشت:

نكته ي اول اين كه نهي از توصيف خداي متعال جنبه ي ارشاد به حكم عقل دارد؛ نه تعبّد صِرف. هر عاقلي به نور عقل متنبّه مي شود به اين كه توصيف خداوند توسّط انسان، بدون تشبيه ذات الهي امكان ندارد. قائل شدن به هر گونه طَور و كَيف و سنخ

ص: 25


1- 1.ر.ك: كتاب توحيد1، بخش1، فصل6 و بخش2، فصل7 در معناي توحيد.
2- 2.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عين الصّفة، ح3.

براي پروردگار در حقيقت سرايت دادن ويژگي هاي مخلوقي به ذات مقدّس اوست و اين نتيجه اي جز محدود كردن او ندارد. فرمايش زيباي اميرالمؤمنين (ع) با ايجاز به همين نكته اشاره مي كند كه فرمودند:

مَن وَصَفَه فَقَد حَدَّهُ. (1)

هر صفتي كه براي خداوند قائل شويم، در واقع يك ويژگي از ويژگي هاي مخلوقات را به او نسبت داده ايم و با همين وسيله او را محدود كرده ايم. به طور كلّي اگر بخواهيم به نفي تشبيه از ذات مقدّس الهي ملتزم و وفادار بمانيم، بايد از نسبت دادن صفات به او چشم بپوشيم و خود را در ورطه ي آن گرفتار نسازيم. فرمايش عميق امام هشتم (ع) به همين حقيقت اشاره دارد؛ آن جا كه مي فرمايند:

لا نَفيَ مَعَ إثباتِ الصِّفاتِ لِلتَّشبيه. (2)

با وجود اثبات صفات، نفي تشبيه نمي شود.

معناي اجمالي توصيف خداوند از خودش

اين مطلب يك حكم عقلي است و استثنا بردار هم نيست. در جمله ي مورد بحث از امام رضا (ع) كه به خداوند عرضه داشتند: لا إلّا بِما وَصَفتَ بِهِ نَفسَكَ وَلا أُشَبِّهُكَ بِخَلقِكَ، توصيف كردن خداوند را با تشبيه او به آفريدگانش در كنار هم قرار داده اند. اين مطلب نشان مي دهد كه اين دو، دو روي يك سكّه اند و لازم و ملزوم يكديگر. از همين جا به نكته ي دوم پي مي بريم كه استثناي موجود در كلام امام هشتم (ع) (إلّا بِما وَصَفتَ بِهِ نَفسَكَ)، يك استثناي منقطع است نه متّصل. (3) در واقع توصيف خداوند به آن چه خودش را به آن وصف كرده، هيچ ربطي به توصيف مخلوقات از خداوند ندارد. حكم كلّي غير قابل وصف بودن خداوند قابل استثنا نيست

ص: 26


1- 1.نهج البلاغه، نسخه ي صبحي صالح، خ152، ص212.
2- 2.التّوحيد، باب2، ح2، ص40.
3- 3.در استثناي متّصل، مستثني از جنس مستثني منه است مانند: جاءالقوم إلّا زيداً. ولي در استثناي منقطع، مستثني از جنس مستثني مِنه نيست مانند: جاءالقوم إلّا حمارهم.

و توصيف خداوند «بما وَصَفَ بِهِ نَفسَه» ماهيّتاً با توصيفاتِ ما نسبت به او متفاوت است.

هرگونه توصيفي از جانب ما، به نوعي تشبيه و محدود كردن اوست. بنابراين قطعاً توصيف خدا به آن چه خودش را به آن وصف كرده، نه تشبيه است و نه تحديد. توصيف خداوند از خود به معناي خلق و وضع اسم و صفت براي خويش است. اسم و صفت نيز در لغت و فرهنگ اهل بيت (ع) به معناي نشانه و علامت است. پس توصيف خداوند از خود يعني اين كه مخلوقاتي را به عنوان نشانه وعلامت براي خويش قرار داده است. البته هيچ يك از اين نشانه ها چيزي از ذات مقدّس او را نشان نمي دهند و به هيچ وجه او را نشان دار نمي كنند. توضيحِ اين كه چگونه مي شود چيزي نشانه ي خداوند باشد اما او را نشان دار و مكشوف نكند، در ادامه ي مباحث خواهد آمد؛ إن شاءالله.

هر توصيفي از خدا محدود كردن اوست

محدّث عالي مقام، مرحوم علّامه ي كليني، در كتاب شريف كافي، بابي را به همين موضوع اختصاص داده كه عنوانش چنين است: «باب النَّهيِ عن الصِّفَةِ بِغَيرِ ما وَصَفَ بِهِ نَفسَه تعالي». در اين باب دوازده حديث از ائمّه ي طاهرين (ع) نقل شده است كه همگي بر اين موضوع دلالت مي كنند. قسمت هايي از حديث اول و سوم اين باب را آورديم. اكنون به حديث دوم توجّه مي كنيم:

امام زين العابدين (ع) به ابوحمزه فرمودند:

يا أبا حَمزَة إنَّ اللهَ لا يُوصَفُ بِمَحدُوديَّةٍ عَظُمَ رَبُّنا عَنِ الصِّفَةِ فَكيفَ يُوصَفُ بِمَحدُوديَّةٍ مَن لا يُحَدُّ. (1)

اين ابوحمزه! خداوند به هيچ محدوديتي وصف نمي شود. پروردگار ما بزرگتر از آن است كه مورد وصف قرار گيرد؛ پس چگونه كسي كه حدّي نمي پذيرد، به محدوديّتي وصف شود؟!

ص: 27


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عن الصّفة، ح2.

پيش تر به اين نكته توجّه كرديم كه هر وصف كردني، نوعي محدود كردن است. پس خدايي كه هيچ حدّي نمي پذيرد، مُال است كه قابل وصف كردن باشد. تعبير «صِفَة» در فرمايش امام سجّاد (ع) به معناي مصدر است؛ يعني وصف كردن يا وصف شدن. فعل وَصَفَ يَصِفُ دو مصدر دارد: يكي «وَصف» و ديگري «صِفَة». (1) اين جا همان طور كه در ترجمه آمده، مراد اين است كه خداوند برتر و بزرگ تر از آن است كه قابل وصف كردن يا وصف شدن باشد. در عنوان بابي هم كه مرحوم كليني قرار داده است، كلمه ي «الصِفَة» به معناي وصف كردن است. حديث يازدهم اين باب، به صورت ديگري همين مطلب را بيان مي كند. امام صادق (ع) مي فرمايند:

إنَّ اللهَ يُوصَفُ و كَيفَ يُوصَفُ و قَد قَالَ في كِتابِهِ: و ما قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدرِه (2) فَلا يُوصَفُ بِقَدرٍ إلّا كَانَ أعظَمَ مِن ذلِك. (3)

همانا خداوند قابل وصف كردن نيست و چگونه وصف شود در حالي كه كتابش فرموده است: و نتوانستند هيچ قدر واندازه اي براي خدا قائل شوند؟! پس خداوند به هيچ اندازه اي وصف نمي شود، مگر آن كه از آن بزرگ تر است.

تعبير «قَدر» در بحث توصيف ناپذيري خداي متعال قابل دقّت و توجه است. قدر و اندازه مربوط به مخلوقات است، هر مخلوقي با قدر و اندازه ي خود شناخته مي شود. كمالات مخلوقات هم هر كام اندازه ي خود را دارند. مفهوم «قَدر» با مفهوم «حدّ» يك مصداق دارند. كمال «علم» يك قدر و حدّ دارد، كمال «قدرت» اندازه ي ديگر، «حيات» حدّ ديگر و... «وجود» مخلوقات هم يك نوع حدّ و اندازه است. همان گونه كه در بحث «اثبات صانع» اشاره كرديم (4)، هر چيزي كه مفهوم داشته باشد يك حدّ و اندازه ي ذاتي دارد كه مانع صدقِ آن مفهوم بر غير مصداق خودش مي شود. بنابراين هر

ص: 28


1- 1.وَصَفَ يَصِفُ وَصفاً و صِفَةً. المنجد/903.
2- 2.انعام/91.
3- 3.اصول كافي، كتاب التوحيد، باب النّهي عين الصّفة، ح11.
4- 4.كتاب التوحيد 1/117-120.

مفهومي حكايت از يك حدّ و قدر ذاتي از مصداق خودش مي كند و تا جايي كه مفاهيم باقي باشند، اين اندازه ها و حدود هم هستند. اما خداي متعال كه به هيچ وجه مفهوم نمي پذيرد، مصداقِ اين اندازه ها و حدود هم واقع نمي شود. بنابراين خداوند قابل توصيف نيست؛ چون هيچ حدّ و قدري ندارد و اين است سرّ وصف ناپذيري خداي متعال.

نفي صفات از خداوند: قوام توحيد او

در همين بابِ مورد بحث كه نهي از توصيف خداوند مطرح شده، سه حديث با سندهاي مختلف در اين عبارت مشترك هستند كه:

سُبحانَ مَن لا يُحَدُّ يُوصَفُ. (1)

منزّه است آن كه حدّ و وصف نمي پذيرد.

حد نداشتن و وصف نداشتن در كنار هم قرار داده شده اند. پس اين مطلب به روشني فهميده مي شود كه هر چه پذيرد، وصف هم مي پذيرد و اگر حد نپذيرد، قابلِ وصف هم نيست.

نفي صفات از ذات مقدّس حق تعالي جزء ضروريّات مذهب اهل بيت (ع) در توحيد به شمار مي آيد. تعابير متعدّد و مكرّري در اين خصوص از ايشان نقل شده است كه به نقل يك نمونه از آن ها در اين جا اكتفا مي كنيم:

يكي از خطبه هاي توحيدي اميرالمؤمنين (ع) كه شامل معارفِ بلندي در بحث توحيد است، با اين عبارت آغاز مي شود:

إنَّ أوَّلَ عِبادَةِ اللهِ مَعرِفَتُهُ و أصلُ مَعرِفَتهِ تَوحيدُهُ و نِظامُ تَوحيدِه نَفيُ الصِّفاتِ عَنهُ... .(2)

همانا محور بندگي خداوند، معرفت اوست و اصل معرفت او، واحد دانستن اوست و نظام واحد دانستنِ او، نفي صفات از اوست.

ص: 29


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عن الصِّفة، ح5و5و9.
2- 2.تحف العقول، باب ما روي عن أميرالمؤمنين ع، ح1.

«اول» در فرمايش اميرالمؤمنين (ع) به معناي اوّلِ زماني نيست؛ بلكه به معناي محور، اساس و روح بندگي خداست كه همانا معرفت او مي باشد. (1)اما اصل و پايه ي معرفت او همانا توحيد اوست؛ چون توحيد به معناي يگانه و بي شبيه دانستنِ خداست و تا وقتي انسان به اين امر اقرار و اعتراف نكرده باشد، به معرفتِ خدا نرسيده است. به تعبير ديگر توحيد خداوند مرحله اي جدا و متأخّر از معرفتِ او نيست؛ بلكه لازمِ لاينفكّ و حتّي مقوِّم معرفت اوست. بنابراين ركن اصلي و پايه ي معرفت خداوند، اقرار به يگانگي و شباهت نداشتن او مي باشد. اما محور و اساس توحيد هم نفي صفات از اوست (نِظامُ تَوحيدِهِ نَفيُ الصِّفاتِ عَنهُ)(2)

تعبير «نظام» هم به معناي «قِوام» است؛ يعني توحيد خداوند بر پايه ي نفي صفات از او قوام پيدا مي كند. تا وقتي عارف به خداوند، صفات را از او نفي نكرده باشد، قائل به توحيد نشده و در حقيقت گرفتار تشبيه است. با اين ترتيب معرفت خداوند، توحيد او و نفي صفات از ذات مقدّس الهي، هر سه در يك رتبه خواهند بود و هيچ يك بدون ديگري محقّق نمي شوند. به بيان ساده تر خداوند جز به نفي صفات از ذات قدّوسش شناخته نخواهد شد و كسي كه به اين اعتقاد نرسيده باشد، از معرفت او محروم است.

توصيف ناپذيري خداوند از ديدگاه مرحوم علّامه ي طباطبايي

به عنوان مؤيّدي بر اين بحث اشاره اي مي كنيم به نظر مرحوم طباطبايي در اين خصوص كه پس از نقل همين حديث شريف در تعدادي از روايات، فرموده اند:

و خُطَبُ عليٍّ و الرِّضا (ع) و كلماتُ ساير الأئمّة (ع) مملوءةٌ مِن هذا المَعني و مِنَ المعلومِ أنَّ نَفسَ الصِّفَةِ تَحديدٌ و تعيينٌ و نَفسُ المفهومِ مُدرَكٌ. (3)

يعني خطبه هاي اميرالمؤمنين (ع) و امام هشتم (ع) و سخنان ساير ائمّه (ع)

ص: 30


1- 1-ر.ك: معرفت امام عصر ع/38و39.
2- 2-المنجد/818.
3- 3-الرّسائل التّوحيديّة/12.

مشحون و مملوّ از اين معناست و روشن است كه خود صفت بودن، اقتضاي محدوديّت و تعيّن دارد. اگر بر چيزي اطلاق صفت بتوان كرد، قطعاً آن چيز مخلوق است. بنابراين اگر چيزي مخلوق نباشد، اطلاق صفت بر آن نمي توان كرد. پس ذات خدا هيچ صفتي را نمي پذيرد.

نكته ي ديگري كه ايشان تذكّر داده اند، اين كه هر چه به فهم انسان درآيد، مدرَك است. اين توضيح ايشان ناظر به فرمايشي از اميرالمؤمنين (ع) است كه قبل از آن نقل كرده اند:

تَبارَكتَ يا مَن كُلُّ مُدرَكٍ مِن خَلقِهِ. (1)

اميرالمؤمنين (ع) به صراحت مي فرمايند كه هر مُدرَكي مخلوق است؛ يعني اگر چيزي مدرَك باشد، قطعاً مخلوق است. عكس نقيض اين قضيه اين است كه اگر چيزي مخلوق نباشد، مدرَك هم نيست. از سوي ديگر چون هر چه متعلِّق مفهوم قرار گيرد، مدرَك است؛ پس آن چه مدرَك نيست، هيچ مفهومي هم نمي پذيرد. نتيجه اين كه ذات الهي مفهوم پذير نيست؛ در حالي كه مي دانيم هر صفتي مفهوم خاصّ خود را دارد و ما صفتي نداريم كه مفهوم نداشته باشد. بنابراين ذات مقدّس ربوبي مغاير با هر صفتي است. «عينيّت با ذات» كه نوعاً فلاسفه از آن سخن مي گويند (2)، نمي تواند معناي صحيحي داشته باشد.

علّامه ي طباطبايي در فصل سوم «رسالة التّوحيد» با بيان دقيق تري همين موضوع را مطرح كرده و نتيجه گرفته اند كه ذات پروردگار از هر نوع تعيّن اسمي و وصفي بالاتر و برتر است. ترجمه ي عبارات در اين فصل چنين است:

بديهي است كه هر مفهومي ذاتاً جداي از ديگر مفاهيم است. در نتيجه انطباق يك مفهوم بر يك مصداق بالبداهه با يك نحوه تقييد براي مصداق توأم خواهد بود. با اندكي تأمّل ضروري بودن اين مطلب معلوم مي شود.

ص: 31


1- 1.اثبات الوصيّة، خطبة عليّ ع بعد وفاة النّبيّ ص/107.
2- 2.به عنوان نمونه رجوع كنيد به نظر ملّاصدرا در «رسالة المشاعر» المنهج التّاني، المشعرالأوّل في أنّ صفاته عين ذاته.

عكس (نقيض) منطقي اين قضيّه عبارت است از اين كه: انطباق مفهوم هر مصداقي كه ذاتاً نامحدود است، به نوعي متأخّر از مرتبه ي ذات آن مصداق مي باشد... و چون وجود واجبي (ندارد) صرف و خالص است، نامحدود مي باشد و در نتيجه از هر نوع تعيّن اسمي و وصفي و هر نحوه تقييد مفهومي، منزّه خواهد بود. (1)

خلاصه ي استدلال ايشان اين است كه: لازمه ي انطباق هر مفهومي بر مصداق خود، مقيّد و محدود شدن آن مصداق است و اگر چيزي نامحدود و مطلق باشد – يعني هيچ حدّي نپذيرد – مصداق هيچ مفهومي هم واقع نمي شود. بنابراين ذات مقدّس ربوبي كه منزّه از هر نوع حدّي است، متعلِّق هيچ مفهومي نمي گردد. از طرفي هر صفتي مفهوم خاصّ خود را دارد. بنابراين ذات پروردگار منزّه از هر نوع تعيّن وصفي است. به عبارت ديگر هيچ صفتي نمي تواند عين ذات حقّ متعال باشد. اين نتيجه ي قطعيِ بيان علّامه ي طباطبايي (ع) است.

با اين بيانات روشن است كه توصف ناپذيري خداي متعال پيوندي ناگسستني با تصوّرناپذيري آن ذات قدّوس دارد. اگر چيزي قابل تصوّر باشد و متعلِّق يك مفهوم ذهني بتواند واقع شود، آن را توصيف هم مي توان كرد و هر چه كه قابل تصوّر نباشد، قابل توصيف هم نيست. لذا مي توانيم تصوّرناپذيري و توصيف ناپذير بودن را هم ارز يكديگر بدانيم. فصل آينده را به ملازمت اين دو ويژگي در خداي متعال اختصاص مي دهيم.

ص: 32


1- 1.رسائل توحيدي/20و21.

فصل 2: توصيف ناپذيري هم ارز با تصوّرناپذيري

اشاره

به عنوان مقدمه ي اين فصل بايد به اين نكته توجه كنيم كه همه ي آن چه درباره ي تصوّرناپذيري صانع متعال در دفتر اول بيان شد، به خداي متعال هم قابل اطلاق است. (1) روح مطلب در هر دو جا يكي است. تنها تفاوت اين است كه در بحث اثبات صانع صرفاً نظر به صانع بودن خداي متعال داشتيم و احكام عقلي آن را بيان مي كرديم؛ اما در بحث معرفت توجه داريم كه همان صانع ناشناخته، اكنون معروف ما واقع شده و مشمول همان احكام عقلي هم هست. در اين فصل احاديثِ منقول در دفتر اول را تكرار نمي كنيم؛ اما به خواننده ي محترم مراجعه مجدّد به آن فصل را توصيه مي كنيم.

توصيف ناپذيري خداوند در قرآن

ابوهاشم جعفري خدمت حضرت امام رضا (ع) مي رسد. خود مي گويد:

سَألتُه عَن اللهِ هَل يُوصَف؟

از آن حضرت درباره ي خداوند پرسيدم كه آيا وصف مي شود؟

فرمودند:

ص: 33


1- 1.ر.ك: كتاب توحيد1، بخش2، فصل4.

أما تَقرَأُ القُرآنَ؟

آيا قرآن نمي خواني؟

عرض كردم: بلي. فرمودند:

أما تَقرَأُ قَوله تَعالي: «لا تُدرِكُه الأبصارُ و هُوَ يُدرِكُ الأبصارَ» (1)؟

آيا فرمايش خداي متعال را نمي خواني كه فرمود: «ديدگان او را درك نمي كنند در حالي كه او ديدگان را درك مي كند»؟

عرض كردم: بلي. فرمودند:

آيا ابصار (ديدگان) را مي شناسيد.

عرض كردم: بلي. فرمودند: چيست؟ عرض كردم: ديدگان چشم ها (أبصار العيون). فرمودند:

إنَّ أوهامَ القُلُوبِ أكبَرُ مِن أبصارِ العُيونِ فهو لا تُدرِكُهُ الأوهامُ و هُوَ يُدرِكُ الأوهامَ. (2)

همانا افكار قلبي بزرگتر از ديدگان چشم هاست؛ پس افكار او را در نمي يابند در حالي كه او افكار را در مي يابد (بر افكار احاطه و تسلّط دارد).

مي بينيم كه سؤال مطرح شده درباره ي توصيف پذيري خداي متعال بوده، اما پاسخ امام (ع) تصوّرناپذيري آن ذات مقدس است. معناي اوهام چنان كه پيش تر هم گفته ايم، (3) خطورات ذهني است. حضرت به ابوهاشم تذكّر مي دهند كه چون خداوند متعلِّقِ مفاهيم ذهني واقع نمي شود، پس قابل توصيف هم نيست. در واقع از طريق تصوّرناپذيري پروردگار، توصيف ناپذيري او را روشن كرده اند.

به طور كلّي در نوع بيانات ائمّه (ع) كه توصيف ناپذيري خداي متعال را مطرح كرده اند، استناد به آيه ي شريفه «لا تُدرِكُه الأبصارُ و هُوَ يُدرِكُ الأبصارَ» به چشم

ص: 34


1- 1.انعام/103.
2- 2.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب في ابطال الرّؤية، ح10.
3- 3.كتاب توحيد1/177.

مي خورد كه نشانگر ارتباط معنوي بين اين آيه و توصيف ناپذير بودن خداوند است. مثلاً در حديثي كه ابوحمزه از امام زين العابدين (ع) نقل كرده بود: إنَّ اللهَ لا يُوصَفُ بِمَحدُوديَّةٍ...، در انتها به آيه ي فوق استناد فرمودند. هم چنين در حديثي كه مرحوم كليني در كتاب شريف كافي از عبدالله بن سنان از وجود مقدّس امام صادق (ع) نقل كرده اند، چنين آمده است:

إنَّ اللهَ عَظيمٌ رَفيعٌ لا يَقدِرُ العِبادُ علي صِفَتِهِ و لا يَبلُغُونَ كُنهَ عَظَمِتِه «لا تُدرِكُه الأبصارُ و هُوَ يُدرِكُ الأبصارَ و هُوَ اللَّطيفُ الخَبير» و لا يُوصَفُ بِكَيفٍ و لا أينٍ و حيثٍ... . (1)

همانا خداوند بزرگ و بلند مرتبه است كه بندگان قادر به توصيف او نيستند و به كُنه بزرگي او نمي رسند. ديدگان او را درك نمي كنند در حالي كه او ديدگان رادرك مي كند و او لطيف و خبير است. نه به چگونگي توصيف مي شود. نه به مكان و نه به حيثيّت و جهت... .

اين جا هم ملاحظه مي شود كه عدم توانايي بندگان در توصيف خداوند را با آيه ي شريفه «لا تُدرِكُه الأبصارُ و هُوَ يُدرِك الأبصارَ» قرين دانسته اند.

نمونه ي ديگر فرمايش امام سجّاد (ع) به ابو حمزه ي ثمالي است كه فرمودند:

كَيفَ يُوصَفُ مَن لا يُحَدُّ و هُوَ يُدرِكُ الأبصارَ وَ لا تُدرِكُه الأبصارُ وَ هُوَ اللَّطيفُ الخَبيرُ. (2)

چگونه قابل توصيف است كسي كه حدّي نمي پذيرد واوست كه ديدگان را درمي يابد در حالي كه ديدگان او را درنمي يابند و او لطيف و خيبر است؟!

روشن است كه امام (ع) براي توصيف ناپذيري خداي متعال به نامحدود بودن و قابل تصوّر نبودن ذات الهي استناد و استدلال كرده اند. معلوم مي شود كه توصيف ناپذيري، نامحدود بودن و قابل تصوّر نبودن هر سه ملازِم يكديگرند و ناظر

ص: 35


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عن الصّفة، ح12.
2- 2.بحارالأنوار 3/308، ح47.

به يك حقيقت واحد هستند.

ناگفته نماند كه در تفسير اهل بيت (ع) از آيه ي شريف «لا تُدرِكُه الأبصار»، كلمه ي «أبصار» قبل از آن كه به ديدگانِ سر حمل شود، به اوهام و افكار تفسير شده است. امام صادق (ع) در بيان معناي همين آيه ي شريف فرموده اند: إحاطَةُ الوَهم (1). البته با اين بيان، مرتبه ي ظريف تر ادراك خداوند را نفي كرده اند كه به طريق اُولي مرتبه ي پايين تر هم نفي مي شود. به اين مطلب در فرمايش امام جواد (ع) به ابوهاشم جعفري تصريح شده است:

أوهامُ القُلُوبِ لاتُدرِكُهُ فَكَيفَ أبصارُ العُيونِ؟ (2)

افكار قلبي او را درك نمي كنند، چه رسد به ديدگان چشم.

حديث ديگر از امام هشتم (ع) نقل شده است كه فرمودند:

مَن وَصَفَ اللهَ بِخِلافِ ما وَصَفَ بِهِ نَفسَه فَقَد أعظَمَ الفِريَةَ عَلَي اللهِ قالَ اللهُ: «لا تُدرِكُه الأبصارُ و هُوَ يُدرِكُ الأبصارَ و هُوَ اللَّطيفُ الخَبير» هذِهِ الأبصارُ لَيسَت هي الأعيُنَ إنَّما هِيَ الأبصارُ الَّتي فِي القُلُوبِ لا تَقَعُ عَليهِ الأوهامُ و لا يُدرَكُ كَيفَ هُوَ. (3)

هر كس خداوند را به غير آن چه خودش را بدان وصف نموده، توصيف نمايد، به راستي به خدا تهمت بزرگي زده است. خداوند مي فرمايد: «لا تَدرِكُه الأبصارُ...». اين «ابصار» (در اين آيه) چشم ها نيستند؛ تنها چشمهاي دل هستند. افكار بر او واقع نمي شوند و درك نمي شود كه او چگونه است.

توصيف خداود در واقع تهمت زدن به اوست و «ابصار» در آيه ي شريف «لا تُدرِكُه الأبصار...» چشم هاي سر نيستند؛ بلكه چشم هاي دل هستند. منظور همان افكار است كه او را در نمي يابند و او اصلاً كيفيّتي ندارد تا افكار آن را درك نمايند.

ص: 36


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب في إبطال الرّؤية، ح9.
2- 2.همان، ح11.
3- 3.بحارالأنوار 4/53، ح29 به نقل از تفسير عيّاشي.

وجود ايمان به خداوند، نه وجود صفتش

همين مطلب با بيان و تعبير ديگري در قسمت هايي از خطبه ي توحيدي حضرت سيّدالشّهداء (ع) آمده است. مي فرمايند:

لا تُدرِكُهُ العُلَماءُ بِألبابِها و لا أهلُ التّفكير بِتَفكيرِهم إلّا بِالتَّحقيقِ إيقاناً بِالغَيبِ لِأنَّهُ لا يُوصَفُ بِشَيءٍ مِن صِفاتِ المخلوقينَ... يُصيبُ الفكرُ منه الإيمانَ به موجوداً و وجودَ الايمانِ لا وجودَ صِفَةٍ. (1)

علما خدا را با عقل هايشان درك نمي كنند و اهل فكر هم با فكر كردن او را در نمي يابند؛ مگر به ايجاب (يا تصديق) يقيني نسبت به امر غيبي. زيرا او به هيچ يك از صفات آفريدگان وصف نمي شود... . فكر (تنها) به اصل اثبات او مي تواند برسد؛ در حدّ اعتقاد و ايمان به او نه اين كه صفتي برايش ثابت كند.

اولين نكته اين است كه علما با عقل هاي خود، نمي توانند خدا را بشناسند. به تعبير ديگر خداوند معقول واقع نمي شود. نكته ي دوم اين كه اهل فكر هم با فكر كردن فقط به ايجاب (يا تصديق) يقينيِ يك امر غيبي مي توانند برسند.

«تحقيق» در لغت، هم به معناي «ايجاب» به كار رفته و هم «تصديق». (2) هر دو معنا در اين جا مي تواند مطرح باشد. «ايجاب» به اين است كه اهل فكر با فكر صحيح و عاقلانه به نقطه اي مي رسند كه مي يابند نمي توانند اصل وجود خداوند را منكر شوند و به ضرورت وجود او متفطّن مي گردند. همين حالت را مي توان «تصديق» ناميد؛ چون به اعتقاد و پذيرش خداي متعال از طريق افكار عاقلانه و عالمانه نائل مي شوند.

اين حالت همان نفي تعطيل از ذات مقدس پروردگار است كه در بعضي احاديث تعبير «اثبات» برايش به كار رفته است. اما اين اثبات در عين يقيني بودن به هيچ وجه خداوند را از غيب بودن خارج نمي سازد. لذا به يقين مي رسند؛ اما يقين به يك امر غيبي (إيقَاناً بِالغَيبِ). در واقع خداي متعال با معروف شدن و از حدّ تعطيل خارج

ص: 37


1- 1.تحف العقول، قسمت فرمايش هاي امام حسين ع ذيل عنوان توحيد، 244.
2- 2.المنجد/144.

گرديدن، از هيچ جهتي مكشوف نمي شود و ذاتش هم چنان در غيب و پنهاني باقي مي ماند. دليلي كه براي اين امر مطرح شده قابل وصف نبودن خداوند به صفات مخلوقات است. اگر – به فرض محال – خداوند حتّي به يك صفت از صفات آفريدگانش متّصف مي شد، ديگر در غيب كامل از عقول و افكار عالِمان نبود.

اگر مي توانستيم چند و چون (طَور و كَيف) براي خداوند قائل شويم، «او» به همان اندازه اي كه صفتي مي پذيرفت، براي ما معلوم و مكشوف مي گرديد و از غيب مطلق خارج مي شد. اما چون هيچ گونه وصفي از هيچ حيث و جهتي نمي پذيرد، در عين يقين به وجودش، هم چنان در غيب كامل از عقل و فكر و حواسّ مخلوقات باقي مي ماند.

ملاحظه مي شود كه توصيف ناپذيري خداي متعال چه پيوندي ناگسستني با مكشوف و معلوم نشدن ذات مقدّسش دارد.

نتيجه اي كه سيّدالشّهداء (ع) بر آن تأكيد ورزيده اند، آن است كه فكر حدّاكثر به اعتقاد و ايمان به وجود خداوند مي رسد؛ نه اين كه بتواند صفتي براي او اثبات نمايد. البته ناگفته نمايند كه اعتقاد و تصديق به وجود خداوند و نفي تعطيل از او، به نور عقل حاصل مي شود و ذاتاً يك امر فكري و ذهني نيست. اما افكار عاقلانه و عالمانه مي تواند در رسيدنِ عاقل به اين نقطه مؤثّر باشد. در حقيقت فكر صحيح مي تواند راهي باشد كه عاقل را به اعتقاد و ايمان به خداوند برساند. اما نه عاقلانه، هيچ راهي براي كشف و اِسناد صفتي به خداي متعال ندارند.

عدم امكان تخيّل ذات به سبب عدم تشبيه

حديث ديگر خطبه اي است از اميرالمؤمينن (ع) كه آن را هفت روز پس از وفات رسولخدا (ع) و هنگامي كه از جمع آوري قرآن فراغت يافتند، ايراد فرموده اند. عبارات ابتداي اين خطبه شاهد بحث ماست كه مرحوم صدوق در كتاب شريف «التّوحيد» آن را چنين آورده است:

اَلحَمدُ لِلهِ الَّذي أعجَزَ الأوهامَ أن تَنالَ إِلّا وجودَه و حَجَبَ العُقُولَ عَن

ص: 38

أن تَتَخَيَّلَ ذاتَه في امتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ و الشَّكلِ. (1)

حمد از آنِ خداست؛ هم او كه افكار را از اين كه جز به وجود او برسند، ناتوان كرد و عقل ها را محجوب نمود از اين كه ذات او را تخيّل كنند؛ (اين محجوب شدن) به اين علّت (است) كه ذات از شبيه و شكل داشتن امتناع دارد.

در كتاب شريف «تحف العقول» حديث اين گونه نقل شده است:

اَلحَمدُ لِلهِ الَّذي أعدَمَ الأوهامَ أن تَنالَ إلّا وُجُودَهُ و حَجَبَ العُقُولَ أن تَخالَ ذاتَهُ لِامتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَ التَّشاكُلِ. (2)

حمد از آنِ خداست؛ هم او كه براي افكار چيزي نگذاشت جز اين كه به وجود او برسند و عقل ها را محجوب نمود از اين كه ذاتش را به خيال درآورند؛ به جهت امتناع ذات از داشتن شبيه و هم شكلي.

با وجود اختلافات مختصري كه در اين دو نقل وجود دارد، معناي يكساني از هر دو فهميده مي شود. رسيدنِ اوهام و افكار به وجود خداوند، نه به اين معناست كه ذات مقدّس او موهوم واقع شود؛ بلكه به همان معنايي است كه در توضيح عبارات سيّدالشّهداء (ع) بيان شد. مراد اين است كه افكار و اوهام حدّاكثر به يك كشف عقلي منتهي مي شوند كه عاقل به بودنِ خداوند (نفي تعطيل از او) اقرار و اعتراف نمايد.

نكته ي ديگر اين كه دليل ناتواني عقل ها از تصوّر ذات پروردگار را، امتناع ذات از شباهت و صورت داشتن اعلام كرده اند و اين تأكيدي است بر مطالبي كه پيش از اين توضيح داديم.

قابل توصيف نبودن خدا به سب توهّم ناپذيري او

حديث ديگر اين است كه يك يهودي خدمت پيامبر اكرم (ص) مي رسد و مي گويد:

ص: 39


1- 1.التّوحيد، باب2، ح27، ص73.
2- 2.تحف العقول، باب ما روي عن أميرالمؤمنين ع، خطبته المعروفة بالوسيلة، 92.

يا مُحمَّد، صِف لي رَبَّكَ.

اي محمد، پروردگارت را برايم توصيف كن.

ايشان در پاسخ به او فرمودند:

إنَّ الخالِقَ لا يُوصَفُ إلّا بِما وَصَفَ بِه نَفسَه و كَيفَ يُوصَفُ الخالِقُ الَّذي يَعجِزُ الحَواسُّ أن تُدرِكَهُ و الأوهام أن تَنالَهُ و الخَطَراتُ أن تَحُدَّهُ و الأبصارُ عَنِ الإحاطَةِ بِهِ جَلَّ عَمّا يَصِفُهُ الواصِفُونَ... كيفَ الكَيفيَّةَ فَلَا يُقالُ لَه كيفَ و أيَّنَ الأينَ فَلا يُقالُ لهُ أينَ هُوَ مُنقَطَعُ الكَيفُوفيَّةِ و الأينُونيَّةِ فَهُوَ الأحَدُ الصَّمَدُ كُما وَصَفَ نَفسَه و الواصِفُونَ لا يَبلُغُونَ نَعتَهُ. (1)

همانا خالق جز به آن چه خودش را بدان وصف كرده، وصف نمي شود و چگونه وصف شود خالقي كه حواس از ادراك او، افكار از دسترسي به او، صُوَر ذهني از محدود كردن او و ديدگان از احاطه بر او عاجزند. برتر توصيفي است كه وصف كنندگان مي كنند... او چگونگي را چگونگي ساخته است؛ پس چگونگي بر او اطلاق نمي شود؛ و مكان را مكان كرده است؛ پس مكاني به او نسبت داده نمي شود. او محلّ بريده شدن چگونگي و مكان داشتن است (چگونگي و مكان داشتن به خالق متعال كه مي رسد، منقطع مي گردد، پس او اَحد صمد است؛ چنان كه خودش را وصف فرموده و توصيف كنندگان به وصف او نائل نمي شوند.

پيامبر الهي (ص) در پاسخ به يهودي كه خواستار توصيف پروردگار بود، ابتدا چنين استدلال كردند كه چگونه مي توان آفريدگاري را توصيف كرد كه اوهام و افكار از ادراك و نيل و محدود كردن او عاجزند. بله، اگر امكان تصوّر و محدود كردن او با مفاهيم ذهني بود، قابل توصيف هم بود.

دليل ديگر حضرت اين است كه توصيف خداوند با آن چه خودش خلق كرده مُحال است. چون هر توصيفي بيان كيفيتي براي اوست و كيفيّت ها را خداوند خلق

ص: 40


1- 1.بحارالانوار 3/304، ح40 به نقل از كفاية الاثر.

فرموده است، پس نمي توان با هيچ گونه كيفيّتي او را وصف نمود. چه زيبا فرمودند پيامبر گرامي اسلام (ص) به كسي كه از كيفيّت خداي متعال سؤال كرد:

كَيفَ أصِفُ رَبّي بِالكَيفِ وَ الكَيفُ مَخلُوقٌ وَ اللهُ لا يُوصَفُ بِخَلقِهِ. (1)

چگونه پروردگارم را به چگونگي توصيف كنم، در حالي كه چگونگي، مخلوق است و خداوند به مخلوقش متّص نمي شود؟!

آري اگر تشبيه به خلق نباشد، توصيف هم نخواهد بود.

هم چنين است اگر كسي بخواهد خداوند را به مكان داشتن توصيف كند، در حالي كه مكان را هم خدا مكان كرده است. پس مقام و منزلت خداوند در جايگاهي است كه هي نوع چگونگي و مكان داشتن از آن بريده و منقطع است. درباره ي وصف «اَحَد» و «صَمَد» كه خداوند در سوره ي توحيد خودش را به آن ها وصف كرده است، در همين دفتر سخن خواهيم گفت؛ إن شاء الله.

حديث بعدي از مولا اميرالمؤمنين (ع) است كه فرمودند:

اِتَّقُوا أن تُمَثِّلُوا بِالرَّبِّ الّذي لا مِثلَ لَهُ أو تُشَبِّهُوهُ مِن خَلقِهِ أو تُلقُوا عَلَيهِ الأوهامَ أو تُعمِلُوا فيه الفِكرَ و تَضرِبُوا لَهُ الأمثالَ أو تَنعَتُوهُ بِنُعُوتِ المَخلُوقينَ فَإنَّ لِمَن ذلِكَ ناراً. (2)

مراقب باشيد براي پروردگاري كه مثل و مانند ندارد، صورتي نسازيد؛ هم چنين او را به آفريدگانش تشبيه نكنيد؛ اوهام و افكار بر او نيفكنيد؛ فكر را در او راه ندهيد؛ براي او مثال نزنيد و به اوصاف مخلوقات، توصيفش نكنيد. هر كس يكي از اين امور را انجام دهد، آتش در انتظار اوست.

همه ي اين مواردي كه فرموده اند، به يكديگر وابسته اند؛ مثلاً اگر بتوان چيزي را به خلق خدا تشبيه كرد، اِعمال فكر هم در او مي توان نمود؛ متعلَّق افكار و تصوّرات هم وقاع مي شود (اوهام بر او افكنده مي شود) و قابل وصف به صفات مخلوقات هم هست.

ص: 41


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عن الكلام في الكيفيّة، ح9.
2- 2.بحارالأنوار 3/298، ح25.

نيز مي توان برايش از آفريدگانِ خدا مثال زد. بالعكس اگر يكي از اين خصوصيّات را نتواند بپذيرد، ساير آن ها را هم نخواهد پذيرفت. در هر مخلوقي بالأخره اين ويژگي ها راه پيدا مي كند و تنها موجودي كه هيچ يك از اين امور را نمي پذيرد، فقط خالق متعال است.

آخرين حديث اين فصل را از خطبه هاي اميرالمؤمنين (ع) در نهج البلاغه نقل مي كنيم:

لا تَقَعُ الأوهام لَهُ علي صِفَةٍ و لا تُعقَدُ القُلُوبُ منهُ علي كَيفيَّةٍ. (1)

افكار نمي توانند براي او صفتي قائل شوند و قلب ها هم هيچ كيفيّتي براي او متعقد نمي شوند.

منظور اين است كه با فكر و وَهم نمي توان به هيچ وجه از خداوند حكايتي داشت. همه ي تصوّراتي كه نوع فيلسوفان براي خداوند قائل مي شوند و مدّعي هستند كه از طريق آن ها مي توان به نحوي از خداوند حكايت كرد، مشمول جمله ي اول اميرالمؤمنين (ع) مي شود. مفاهيمي چون «حقيقة الوجود»، «علّة العلل»، «وجود بحت و بسيط» كه فلاسفه ي صدرايي به زعم خود از طريق آن ها معرفت به «وجهِ» خدا پيدا مي كنند، همگي مصداق اوهامي هستند كه هر يك صفتي را براي خدا درست مي كنند. همه ي اين ها برخاسته از تشبيه ذات مقدّس ربوبي به مخلوقات است و اگر باب تشبيه به طور كامل بسته شود، هيچ يك از اين تصوّرات ساخته نمي شوند. همان گونه كه قبلاً توضيح داديم، معرفت واقعي خداوند وقتي حاصل مي شود كه هيچ صفتي براي او تصوّر نشود و هيچ كيفيّتي براي او فرض نگردد.

ص: 42


1- 1.بحارالأنوار 4/319، ح45 به نقل از نهج البلاغه.

فصل 3: معرفة الله بالله

اشاره

تصوّرناپذيري و تصيف ناپذيري خداي متعال عنوان ديگري را در معارف توحيدي اهل بيت (ع) مطرح مي كند كه عبارت است از: معرفة الله بالله». اين اصطلاح در احاديث ائمّه (ع) به معاني مختلفي به كار رفته كه با يكديگر قابل جمع هستند. معنايي كه در بحث فعلي مورد نظر مي باشد، از حديثي كه مرحوم كليني و شيخ صدوق در كتاب هاي خود نقل كرده ند، به روشني قابل استفاده است.

اين دو نقل تفاوت هايي جزئي با يكديگر دارند. ما ابتدا نقل مرحوم كليني را در كتاب شريف «كافي» ذكر مي كنيم.

معرفت خدا از طريق صورت و مثال، شرك است

امام صادق (ع) مي فرمايند:

مَن زَعَمَ أنَّهُ يَعرِفُ اللهَ بِحِجابٍ أو بِصُورَةٍ أو بِمِثالٍ فَهُوَ مُشرِكٌ لأنَّ حِجابَه و مِثالَهُ و صُورَتَهُ غيرُهُ و إنَّما هُوَ واحِدٌ مُتَوَحِّدٌ فَكَيفَ يُوَحِّدُهُ مَن زَعَمَ أنَّهُ عَرَفَهُ بِغيرِهِ و إنَّما عَرَفَ اللهُ مَن عَرَفَهُ بِاللهِ فَمَن لَم يَعرِفَهُ بِهِ فَلَيسَ يَعرِفُهُ إنَّما يَعرِفُ غَيرَهُ. لَيسَ بَينَ الخالِقِ وَ المَخلُوقِ شَيءٌ و اللهُ خالِقُ الأشياءِ لا مِن شَيءٍ كانَ وَاللهُ يُسَمّي بِأَسمائِهِ و هُوَ غَيرُ أَسمائِهِ وَ

ص: 43

الأسماءُ غَيرُهُ. (1)

هر كس گمان كند كه خدا را به واسطه اي يا به صورتي يا به مثالي مي شناسد، پس او مشرك است. چون واسطه و مثال و صورتِ او، غير او هستند و جز اين نيست كه او يگانه اي است كه بايد يكتا دانسته شود. پس كسي كه به گمان خود او را به غير خودش شناخته، چگونه او را يكتا مي داند؟! و همانا فقط كسي كه خدا را به خود او شناخته، خدا را شناخته است و هر كس او را به خودش نشناخته، در حقيقت او را نمي شناسد و تنها غير او را مي شناسد. بين خالق و مخلوق هيچ چيز (واسطه اي) نيست و خداوند خالق همه چيز است؛ اما نه از چيزي كه بوده باشد (او اشياء را از چيزي خلق نكرده است). خداوند به اسماء خود ناميده مي شود و او خودش غير اسماء خويش است و اسماء، غير او هستند.

موضوع بسيار مهمّ و عميقي در اين حديث شريف مورد توجه قرار گرفته و در ضمن آن هم دقايقي در بحث معرفت خدا مطرح شده است. بحث اصلي اين است كه شناختِ خداوند به غير خودش شرك است و كسي كه گمان كند خدا را به چيزي غير خودش مي شناسد، در حقيقت غير خدا را به جاي خدا گرفته است و لذا موحّد واقعي نيست و به شركت افتاده است. وقتي خدا نه صورت دارد، نه مثال و نه هيچ واسطه اي كه بتواند به آن شناخته شود، روشن است كه سراغ اين ها رفتن، نتيجه اش دوري از معرفت خداست. موحد كسي است كه براي خداوند شبيه قائل نشود. اگر كسي تصوّر كند كه به واسطه ي غير خدا، خدا را شناخته است، در حقيقت صورت و مثالي را صورتِ و مثال خدا دانسته و از همين جهت به تشبيه گرفتار آمده است و لذا موحد هم نيست.

بين خالق و مخلوق هيچ چيز نداريم كه آن چيز بخواهد واسطه شود و ما خيال كنيم كه به آن واسطه خدا را شناخته ايم. هر چيز غير خدا – چه نامش را صورت و مثال خدا بگذاريم و چه هر نام ديگري – مخلوقي است كه مباينت با خالق اشياء دارد و هيچ مخلوقي نمي تواند معرِّف خدا باشد. خدا اگر شناخته شود فقط و فقط به خودش

ص: 44


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب حدوث الأسماء، ح4.

شناخته مي شود؛ نه به چيز ديگري كه بخواهد واسطه يا صورت يا مثال يا هر نام ديگري داشته باشد. اسم هايي هم كه خدا براي خودش قرار داده، غير او هستند و لذا نمي توانند معرّف او باشند. (1)

با اين توضيحات روشن مي شود كه يا خداوند به خودش شناخته مي شود (معرفة الله بالله) يا اصلاً شناخته نمي شود. فقط كسي كه خدا را به خودش شناخته، موحد است و غير او مشرك مي باشد. بنابراين اگر كسي از طريق مفاهيم و تصوّرات ذهني بخواهد به معرفت خدا برسد، به شرك مي افتد؛ چون غير خدا را به جاي خدا گرفته و از توحيد فاصله گرفته است.

بنابراين اصطلاح «معرفة الله بالله» يك معناي تنزيهي پيدا مي كند؛ يعني اين كه واسطه اي براي معرفت خدا قرار ندهيم و تصوّر نكنيم كه صورت هاي ذهني و مفاهيم يا هر چيز ديگري مي تواند معرِّف خدا باشد و وجهي از خداوند را نشان دهد. هر كس اين گونه گمان كند، از معرفت خدا و توحيد او به دور است.

در فرمايش امام صادق (ع) كلمه ي «إنَّما» وجود دارد كه دلالت بر حصر مي كند. فرموده اند:

إنَّما عَرَفَ اللهَ مَن عَرَفَهُ بِاللهِ فَمَن لَم يَعرِفهُ بِهِ فَلَيسَ يَعرِفُهُ إنَّما يَعرِفُ غَيرَهُ.

در اين عبارت دو بار حصر مطرح شده است مدلول صريح آن اين است كه اگر كسي معرفتش به خدا «به خود خدا» (بالله) نباشد، در حقيقت خدا را نشناخته است. خوب است در اين جا قسمتي از شرح مرحوم صدرالمتألّهين را در ذيل اين حديث نقل كنيم تا روشن شود كه ايشان با وجود اين كه معرفت خدا را از طريق تصوّرات و مفاهيم ذهني ممكن و بلكه لازم مي شمرد، در توضيح اين حديث شريف چه اعترافاتي نموده و چگونه به تناقض گويي با ديگر سخنانش گرفتار آمده است.

ص: 45


1- 1.إن شاء الله در دفتر بعدي بحث معرفت به اسماء و صفات روشن خواهيم كرد كه در حقيقت اسماء خدا هم به خود خدا شناخته مي شوند؛ نه اين كه اسماء، معرّف او باشند.

تصوّر خدا مصداق معرفت او از ديدگاه ملّاصدرا

ابتدا قمستي از سخنان ايشان را در شرح خطبه ي توحيدي اميرالمؤمنين (ع) از كتاب «اسفار» نقل مي كنيم تا مقايسه ي آن با سخنان فعلي ايشان بهتر روشن شود. عين عبارت اسفار اين است:

قوله (ع): «أوَّلُ الدِّينِ مَعرِفَتُهُ» أشارةٌ إلي أنَّ مَعرِفَةَ اللهِ (تعالي) وَلَو بِوَجهٍ ابتداءُ الإيمان و اليَقينِ، فإنَّ ما لَم يُتَصَوَّر شَيءٌ لا يُمكِنُ التّصديقُ بِوُجُودِهِ. (1)

فرمايش امام (ع): «أوّلُ الدّينِ مَعرِفتُهُ» اشاره به اين است كه معرفت خداي تعالي – هر چند معرفت به وجه باشد – ابتداي ايمان و يقين است؛ چون تا چيزي تصوّر نشود، تصديق به وجودش امكان ندارد.

كاملاً روشن است كه ايشان معرفت خداوند را در فرمايش اميرالمؤمنين (ع) به تصوّر ذهني از آن ذات مقدّس تفسير كرده است. دليلي كه ايشان براي اول بودن معرفت خدا آورده، اين است كه تا چيزي تصوّر نشود، بودنش تصديق نمي گردد. از اين بيان فهميده مي شود كه معرفت خدا در نظر ايشان از سنخ تصوّر است. قرينه ي ديگر بر اين معنا كلمه ي «بِوَجهٍ» است كه يك اصطلاح رايج و مشهور در فلسفه ي صدرايي مي باشد. صورت و مفهوم يك چيز «وجه» آن به حساب مي آيد و معرفت «وجه» يك شيء، مساوي است با معرفتِ آن شيء «بِوَجهٍ». بنابراين وقتي مي گويد: «معرفَةَ اللهِ (تعالي) وَلَو بِوَجهٍ»، مرادش تصوّر ذهني و مفهومي است كه مي تواند «بِوَجهٍ» حاكي از خداي متعال باشد. صدرالمتألّهين همين مفهوم ذهني را مصداق معرفت خداوند دانسته است. اگر بخواهيم از اين مفاهيم مثال هايي بيان كنيم، مي توانيم از كلمات استاد شهيد مرحوم مرتضي مطهّري استفاده كنيم. مثال هاي ايشان اين است:

مفهوم «واجب الوجود»، «علت نخستين»، «خالق كلّ»، «ذات ازلي»، «كمال مطلق». (2)

ص: 46


1- 1.اسفار 1/136.
2- 2.پاورقي هاي اصول فلسفه 5/103.

ملّاصدرا: معرفت خداوند به صورت عقليّه شرك است

با حفظ اين مقدمه، اكنون به بيان قسمت هايي از شرح صدرالمتألّهين ذيل حديث مورد بحث مي پردازيم:

المسألة التّاسعة: أنَّه لا يمكن معرفة الله إلّا به... .

مسأله ي نهم: معرفت خدا امكان ندارد مگر به خود خدا... .

فَمَن زَعَمَ أنَّه يَعرِفُ اللهَ بِحِجابٍ، أي بِمُتَوَسّطٍ بينه و بين خَلقِهِ و بِصورةٍ عقليّه أو بِمثالٍ خياليٍّ فهو مشركٌ غيرُ مُوَحِّدٍ إذ جَعَلَ غَيرَه مِن كُلِّ الوجوهِ مِثلَه...

هر كس گمان كند كه خداوند را به حجابي مي شناسد، يعني به چيزي كه واسطه ي بين او و خلقش باشد يا به صورتي عقلي يا مثالي خيالي، چنين كسي مشرك و غير موحد است؛ زيرا چيزي را كه از هر جهت غير موحد است؛ زيرا چيزي را كه از هر جهت غير خداست، مثل او قرار داده است... .

فحِجابهُ و مثالُه غيرُهُ مِن كُلِّ وَجهٍ إذ لا مشارَكَةَ بينَهُ و بَينَ غيرِه في جنسٍ أو فَصلٍ أو مادَّةٍ أو موضوعٍ أو عارِضٍ و أنَّما هو واحِدٌ مُوَحَّدٌ فردٌ عمّا عَداهُ... .

پس واسطه و مثال او از هر جهت غير اويند؛ زيرا هيچ مشاركتي بين او و غير خودش در جنس، فصل، مادّه، موضوع يا امرعارضي نيست و او يگانه ي يكتا دانسته شده و از غيرش ممتاز است... .

فَمَن عَرَفَه بِغَيرِه فما عَرَفَه و لا وَحَّدَهُ إذ لَيسَ بَينَ خالِقِ الأشياءِ و الأشياءِ شيءٌ مُشتركٌ لا ذاتيٌّ... و لا عرضيِّ... .

پس هر كه او را به غير او بشناسد، خدا را نشناخته و به توحيد او قائل نشده است؛ زيرا بين خالق اشياء و اشياء، هيچ چيز مشتركي نيست؛ نه ذاتي... و نه عرضي... .

فإن قلتَ: ألَيسَ الوجودُ أمراً مشتركاً بينِ الخالِقِ و المَخلوقِ؟ قُلنا: أمّا

ص: 47

الوجودُ بالمَعنَي العامِّ البديهيِّ فهم أمرٌ اعتباريٌّ ذهنيٌّ... و أمّا الوجودُ الحقيقيّ فليسَ بِطَبيعةٍ بينِ الخالقِ و مخلوقِه... فأينَ المشاركة بينهما في نحوٍ مِن الوجود؟ (1)

اگر اشكال شود كه: مگر وجود امر مشترك بين خالق و مخلوق نيست؟ مي گوييم: اما معناي عامّ و بديهي وجود، يك امر اعتباريِ ذهني است (اشتراك در امر اعتباري سبب اشتراك واقعي بين خالق و مخلوق نمي شود)... و امّا وجود حقيقي هم يك طبيعت مشترك بين خالق و مخلوقش نيست... پس چه مشاركتي بين آن دو (خالق و مخلوق) در نحوه ي وجود هست؟

مي بينيم كه صدرالمتألّهين در شرح حديث مورد بحث، وجود يك واسطه و امر مشترك بين خالق و مخلوق را به طور كلّي نفي كرده است. هم چنين اشتراك در مفاهيم عامّه را كه ذهني و اعتباري هستند، براي اين كه واسطه ي معرفت خالق براي مخلوق باشند، كافي نمي داند. اين مفاهيم عامّه شامل معقولات ثانيه مانند مفهوم «وجود» و «شيئيّت» و امثال اين ها مي شود كه صاحب اسفار در كتابش از اين ها به عنوان معرفتِ خداوند «بوجهٍ» ياد كرده بود. اگر واقعاً ملّاصدرا به آن چه در كتاب شرح اصول كافي آورده پاي بند باشد، ديگر نبايد مفاهيم و صور ذهنيّه از خداي متعال را «بِوجهٍ» حاكي از او بداند و آن ها را معرفت خدا بنامد. اين يك تناقض گويي آشكار است. نكات جزئي ديگري هم در شرح ملّاصدرا از حيث امام صادق (ع) وجود دارد كه از بحث و بررسي آن مي گذريم. هر چند كه مي دانيم همين اظهارات صريح را ممكن است مدافعينِ مباني صدرايي توجيه و تأويل نمايند، اما مهم اين است كه نشان دهيم در جايي كه حديثي به صراحت مطالبي را بيان كرده، شارح آن حديث ناچار به اظهار نظرهايي مي شود كه چه بسا مباني مورد قبولش در جاهاي ديگر منافات دارد. فاعتبروا يا أُولِي الأبصار!

ص: 48


1- 1.شرح اصول كافي، صدرالمتألّهين، چاپ رحلي/288.

غيريّت موصوف با واصف در حديث امام صادق (ع)

اما همين حديث در نقل مرحوم شيخ صدوق با تفاوت هاي جزئي آورده شد است. مهم ترين تفاوتِ آن با نقل مرحوم كليني در كتاب كافي، جمله ي پاياني آن است كه مي فرمايند: وَالمَوصُوفُ غَيرُ الوَاصِفِ (1). اگر مراد از كلمه ي «واصف» را تصوّرات و مفاهيمي بدانيم كه انسانِ جاهل مي خواهد با آن ها خداي خود را وصف نمايد، آن گاه معناي جمله ي آخر حديث اين خواهد بود كه اين مفاهيم همگي غير از خالق متعال هستند كه در اين جا «موصوف» ناميده شده است.

كسي كه به خود اجازه ي توصيف خداي متعال را مي دهد، ويژگي هايي را از مخلوقات اخذ مي كند و به زعم نادرستِ خويش نقايص و محدوديّت هاي آن ها را در ذهنِ خود از آن ها سلب مي نمايد و به خداوند نسبت مي دهد. در اين صورت همان مفاهيم و صور ذهنيّه نقش «واصف» (وصف كننده) را پيدا مي كنند و اين ها همگي مباين با آن ذاتي هستند كه مي خواهند او را وصف نمايند (موصوف). پس غيريّت و مباينت ميان واصف و موصوف مجالي براي وجود حجاب يا صورت يا مثالي كه بخواهد واسطه ي معرفت خالق براي مخلوق باشد، باقي نمي گذارد. بنابراين تنها فرض مورد قبول براي معرفت پروردگار، شناختِ او به خودش است و مفاهيمي كه به عنوان وصف (صفت) يا واصف اخذ مي شوند، نمي توانند واسطه ي معرفت باشند. صور و مفاهيم ذهنيّه را از جهتي مي توان صفات ناميد و ازجهت ديگر وصف كننده (واصف) و ظاهراً در حديث منقول در كتاب مرحوم شيخ صدوق، جهت دوم مدّ نظر امام (ع) بوده است؛ و الله العالم!

بيان علّامه ي طباطبايي در شرك بودن معرفت فكري به خداوند

به همين مناسبت بخشي از توضيحات مرحوم علّامه ي طباطبايي را در ذيل اين حديث نقل مي كنيم. ايشان مي فرمايند:

ص: 49


1- 1.التّوحيد/143، باب11، ح7.

ادّعاي اين كه خداي متعال به چيزي هم چون تصوّر يا تصديق يا آيه ي خارجي شناخته مي شود، شرك پنهان است؛ چون لازمه ي آن، اثبات وجود واسطه اي ميان خالق و مخلوق است كه غير آن ها باشد و چنين چيزي در وجودش نياز به خالق متعال ندارد؛ پس مانند و شريك خدا مي شود... .

پس اين كه فرمود: «مَن زَعَمَ أنَّهُ لا يَعرِفُ اللهَ بِحِجابٍ أو صُورَةٍ أو مثالٍ فَهُوَ مُشرِكٌ»، گويا مراد از «حجاب» آن چيزي است كه به عنوان فاصل بين خداي متعال و عارف به او فرض مي شود و مراد از «صورت»، صورت ذهني مقارن با اوصاف محسوس هم چون رنگ و... و مراد از «مثال» معاني عقلي غير محسوسه است و يا... به هر حال علوم فكري داخل در اين موارد است و احاديث در نفي احاطه ي علمي به خداوند از طريق علم فكري بسيار فراوان است. (1)

مي بينيم كه از نظر ايشان امام صادق (ع) به طور قطع، حصول معرفت خداوند را از طريق تصوّرات و مفاهيم نفي مي كند و آن را مصداق شرك مي شمارد. همين مطلب را مرحوم علّامه ي طباطبايي با بيان ديگري در «رسالة الولاية» فرموده اند. متن يكي از عبارات در آن جا اين است:

كُلُّ ما وَصَفَه الذّهنُ و تَصوَّرهُ واجباً و حَكَم عليه بمَحمُولانِه مِنَ الأسماء و الصِّفاتِ فهو غيرُه سبحانَه البتّةَ و إلي ذلك يُشيرُ ما في توحيد الصّدوقِ مسنداً عن عبد الأعلي عين الصّادق (ع) في حديث: و من زَعَمَ... . (2)

هر چيزي كه ذهن آن را توصيف كند و آن را به عنوان واجب (الوجود) تصوّر كند و اسماء و صفات بر آن حمل نمايد، غير خداوند است و حديث مسند عبدالاعلي از امام صادق (ع) كه در توحيد صدوق آمده، به همين مطلب اشاره مي كند كه فرمود: وَ مَن زَعَمَ... .

ص: 50


1- 1.ترجمه ي بخشي از توضيحات ايشان در الميزان 8/278 و279.
2- 2.يادنامه ي استاد كبير علامه ي طباطبايي 1/282.

مي بينيم كه در اين جا هم تصريح دارند به اين كه همه ي اسماء و صفاتي را كه ذهن، مفاهيم آن ها را بر ذات پروردگار حمل مي كند، غير خداست و حديث مورد بحث از امام صادق (ع) شامل آن مي گردد؛ يعني طبق اين حديث نسبت دادن اين مفاهيم (به عنوان اسم و صفت) به خداي متعال شرك است و هيچ كس از اين طريق نمي تواند به معرفت خداوند نايل شود.

معرفتِ عينِ شاهد و صفتِ غايب

مرحوم علّامه ي طباطبايي در ادامه به حديث ديگري منقول از امام صادق (ع) استناد كرده اند كه ما ابتدا متن قسمتي از آن را از كتاب شريف «تحف العقول» مي آوريم و توضيح مي دهيم؛ سپس به بيان استفاده ي مرحوم علّامه از آن مي پردازيم.

مَن زَعَمَ أنَّهُ يَعرِفُ اللهَ بِتَوَهُّمِ القُلُوبِ فَهُوَ مُشرِكٌ... إنَّ مَعرِفةَ عَينِ الشّاهِدِ قَبلَ صِفَتِهِ وَ مَعرِفَةَ صِفَةِ الغائِبِ قَبلَ عَينِهِ ... كَما قالُوال لِيُوسُفَ: إنَّكَ لَأنتَ يُوسُفُ؟ قالَ: أنَا يُوسُفُ وَ هذا أخي فَعَرَفُوهُ بِهِ وَ لَم يَعرِفُوهُ بِغَيرِهِ وَ لا أثبَتُوهُ مِن أنفُسِهِم بِتَوَهُّمِ القُلُوبِ. (1)

هر كس گمان كند كه خداوند را با توهّم قلبي مي شناسد، مشرك است... . همانا معرفت خودِ شاهد قبل از توصيف او و معرفت صفت غايب قبل از خود اوست... . چنان كه به يوسف گفتند: آيا واقعاً تو يوسف هستي؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است؛ پس او (يوسف) را به خودش شناختند و به غير خودش نشناختند و از جانب خودشان با توهّم قلبي او را اثبات نكردند.

در اين قسمت حديث هم بحث «معرفة الله بالله» است و امام صادق (ع) مثالي ذكر فرموده اند كه اين مطلب واضح و روشن شود. مثال ايشان شناخت حضرت يوسف (ع) از جانب برادران ايشان است. آن ها وقتي در مصر با يوسف (ع) مواجه شدند، برادرشان را چگونه شناختند؟ آيا او را به واسطه ي چيزي غير خودش شناختند يا به

ص: 51


1- 1.تحف العقول/341و342.

خودش شناختند؟

خودش شناختند؟ اگر يوسف (ع) پيش روي آنان حاضر نبود و به صورت غيابي توصيفاتي از او شنيده بودند، معرفتي كه نسبت به يوسف (ع) پيدا مي كردند، از طريق مفاهيم و به واسطه اي اوصافي بود كه از او شنيده بودند. اما جايي كه خودِ يوسف حاضر و شاهد بود، او را به چيزي غير خودش نشناختند.

امام صادق (ع) يك قاعده ي كلّي در بحث معرفت ذكر فرموده اند و آن اين كه: «إنَّ مَعرِفَةَ عَينِ الشّاهدِ قَبلَ صِفَتِهِ و مَعرِفَةَ صِفَةِ الغَائِبِ قَبلَ عَينِهِ». به طور كلّي وقتي انسان مي خواهد كسي را بشناسد، يا او حاضر و شاهد است يا غايب. اگر شاهد باشد، شناختِ خود او مقدّم بر شناخت اوصاف اوست. كسي كه خودش حضور دارد، معرّفي اش نياز به بيان اوصافش ندارد؛ او را با خودش به ديگران معرفي مي كنند. به هر كس او را نمي شناسد، مي گويند: فلان شخص ايشان است. اين مي شود معرفت عينِ شاهد؛ «عين» يعني خود و «شاهد» هم يعني حاضر. شناختِ عين شاهد بر شناخت اوصافِ او مقدّم است. اول خودش را – كه حاضر و شاهد است – مي بينند و مي شناسند و سپس اوصاف و ويژگي هايش را مي شناسند. اما اگر كسي غايب باشد، پيش از آن كه خودش را بشناسند، اوصافش را مي شناسند. به هر كس كه او را نمي شناسد، اوصافش را مي گويند و شنونده هم به صورت غيابي، آگاهي هايي نسبت به آن شخص پيدا مي كند. بعدها اگر با خود او مواجه شد، معرفت به «عين» او نصيبش مي گردد. پس در مورد فرد غايب، شناخت صفاتش بر شناخت خودش مقدّم است.

قاعده ي كلّي اين است كه فرد شاهد را به خودش مي شناسند، نه به صفتش و شناخت صفت، واسطه ي معرفت به عين (خود) او نيست. اما غايب را فقط به صورت غيابي به واسطه ي صفاتش مي شناسند، نه به خودش.

حال، شناخت برادران يوسف (ع) به ايشان در هنگامي كه با آن حضرت مواجه شدند، چه نوع معرفتي بود؟ معرفت شاهد بود يا غايب؟ او نزد آنان حاضر و شاهد بود بنابراين او را به خودش شناختند؛ نه به اوصافش. طبق همان قاعده ي كلّي كه امام صادق (ع) بيان فرمودند، معرفتِ عين (خود) شاهد بر شناخت صفات او مقدّم است.

ص: 52

آن ها او را به صافي كه از قبل در او سراغ داشتند، نشناختند؛ بلكه به معرّفي خود يوسف (ع)، او را شناختند. تا وقتي او خود را معرّفي نكرده بود، نفهميدند كه او يوسف (ع) است. اما پس از شناختِ خود (عين) او، اوصافش را به خود او شناختند. بنابراين معرفت عين شاهد قبل از صفتش محقّق شده بود و آن ها برادرشان را به خود او شناختند؛ نه به غير او (عَرَفُوهُ بِهِ وَلَم يَعرِفُهُ بِغَيرِهِ).

يوسفي هم با توهّم قلوب از پيش خودشان درست نكردند (وَلا أثبَتُوهُ مِن أنفُسِهِم بِتَوَهُّمِ القُلُوبِ)؛ يعني يك سري اوصاف يوسفت (ع) را در ذهن از قبل نداشتند تا به واسطه ي آن وجودِ يوسف (ع) را اثبات كنند، مدلول اين حديث شريف كاملاً روشن است. طبق بيان امام صادق (ع)، معرفة الله بالله اين است كه خداوند را به خودش بشناسيم و چون او شاهد است نه غايب، معرفتِ عينِ او مقدم بر شناخت اوصاف صفتِ خدا به خدا شناخته مي شود؛ نه اين كه خدا به اسم و صفتش شناخته شود. (1)

اكنون به همين مقدار اشاره مي كنيم كه خداي متعال براي كسي كه به معرفت او نايل شده، غايب نيست. بنابراين عارف به خداوند با توهّم قلبي از پيش خود چيزي را اثبات نمي كند كه اسم آن را «خدا» بگذارد؛ بلكه به معناي دقيق كلمه خداي خود را «شاهد» و حاضر مي يابد و در همين حال او را به خود او مي شناسد؛ نه به يك سري مفاهيم ذهني كه همان قلوب هستند.

علّامه ي طباطبايي: عبادت خداي متوهَّم شرك به اوست

اما علّامه ي طباطبايي رحمة الله اين حديث را از جمله ي غُرَر روايات دانسته اند و پس از نقل و توضيح آن فرموده اند:

هر كس پروردگارش را شهود نمايد؛ او را مي شناسد و خود را و هر چيز ديگر را هم به او مي شناسد و در اين صورت است كه توجّه عبادي در محلّ خود

ص: 53


1- 1.اين بحث در ضمن توضيح معرفة الله بالآيات خواهد آمد؛ إن شاءالله.

واقع مي شود؛ چون بدون اين معرفت، به هر چه كه توجّه كنيم، فقط يك تصوّري ساخته ايم؛ اين تصوّر هر چه مي خواهد باشد.

و اين مفهوم متصوِّر و صورت ذهنيّه و نيز ما با ازاء محدودِ آن كه توهّم مي شود، غير خداي سبحان است. پس آن چه مورد عبادت واقع شده، غير آن (ذاتي) است كه مقصود بوده و اين حالِ عبادت علماي غير عارف به خداست و پذيرش اين گونه عبادت با وجود آن چه در موردش فهميدي (كه معبود در آن غير خداي سبحان است) صرفاً از روي فضل خداي متعال است كه فرمود: و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود، هيچ يك از شما هرگز پاك و خالص نبود.

و اين برخلاف عبادت و بندگي عارفان به خداست كه نسبت به او اخلاص دارند. اين عارفان در عبادت هاي خود نه مفهومي توجّه مي كنند و نه به مطابق و ما بازاء مفهومي، بلكه به پروردگارشان – جلّت عظمته و بَهُر سلطانه – رو مي آورند. (1)

ملاحظه مي شود كه مرحوم علّامه با صراحت مي فرمايند كه هم مفاهيم و تصوّرات ذهني و هم مطابق و ما بازاء خارجي آن ها، غير خداي واقعي هستند. مباينتِ صورت هاي ذهني با خداي سبحان كه روشن است. مطابق، مابازاء و محكّيُ عنهِ اين مفاهيم هم غير از خداي واقعي است؛ يعني هيچ تصوّر و مفهومي نمي تواند حاكي از ذات مقدّس ربوبي باشد. بنابراين عبادت كساني كه خدا را با تصوّرات و مفاهيم مي شناسند، در حقيقت عبادتِ خداي واقعي نيست و آن چه را مي پرستند، غير خداي واقعي است كه قصد عبادتِ او را نموده اند (فالمعبود غير المقصود).

نتيجه ي بحث اين كه معرفت خداوند تنها و تنها به خود خدا حاصل مي شود (معرفة الله بالله) و از طريق مفاهيم و تصوّرات ذهني، معرفتي نسبت به خداوند حاصل نمي شود؛ بلكه نتيجه ي رفتن در اين مسير شرك به خداي واحد است. پس لازمه ي تحقّق «معرفت» و «توحيد» خداي متعال، تصوّرناپذيري و توصيف ناپذيري آن ذات يگانه است.

ص: 54


1- 1.ترجمه ي عبارات رسالة الولاية در يادنامه ي استادكبير علّامه ي طباطبايي1/284.

فصل 4: رابطه ي توهّم با توحيد خداي متعال

اشاره

ملاحظه كرديم كه آدلّه ي عقلي و نقلي بر اين موضوع اتّفاق دارند كه خداي متعال قابل توهّم نيست و اطلاق هر مفهومي بر او نوعي تشبيه به مخلوقات است كه ذات مقدّسش منزّه از آن مي باشد. در اين جا سؤال مطرح مي شود كه اگر اطلاق هر مفهومي بر ذات الهي به تشبيه او مي انجامد، پس آيا نمي توان باهيچ لفظي از او خبر داد؟ بالأخره الفاظ داراي مفاهيمي هستند و لفظ اگر مهمل نباشد، مفهوم دارد. آيا الفاظي كه براي خداي متعال به كار مي بريم، داراي مفهوم نيستند؟ اگر هستند، آيا به كار بردن آن ها در مورد خداوند، تشبيه است؟ اگر اين طور باشد، هيچ لفظي را براي او نمي توان به كار بردن. مثلاً لفظ «شيء» را هم نبايد بر او اطلاق نمود؛ يا حتّي نمي توان گفت كه او «موجود» است! آيا واقعاً چنين است؟ و آيا اين مطلب لازمه ي عقلي مباحث گذشته است؟

اطلاق الفاظ بر خداي متعال با مفاهيم تنزيهي

براي خواننده ي دقيق كه بحث اثبات صانع را با توجّه كامل مطالعه كرده، روشن است كه چنين چيزي لازمه ي مباحث پيشينِ ما نيست. مشكلي كه در اطلاق مفاهيم بر خداوند وجود دارد، مشكل تشبيه است. بنابراين الفاظي كه قابل حمل بر مفاهيم

ص: 55

تنزيهي باشند، با همان معناي تنزيهي خود بر خداوند قابل اطلاق هستند و هيچ محظور عقلي و نقلي هم پيش نمي آيد. ما در گذشته به مفاهيم تنزيهيِ كلمات «موجود»، «عالِم» و امثال آن ها اشاره كرده ايم و اكنون اين نكته را مي افزاييم كه اگر لفظي فاقد مفهومي تنزيهي باشد، اطلاق آن بر خداوند به هيچ صورت جايز نيست.

مثلاً لفظ «جسم» اين گونه است. ما نمي توانيم براي لفظ «جسم» معناي تنزيهي قائل شويم. البته معاني الفاظ تابع ميل و سليقه ي ما نيستند و ما نمي توانيم هر لفظي را به هر معنايي كه دوست داشته باشيم به كار ببريم؛ مگر آن كه فرهنگ لغت خاصّي براي خود وضع نماييم!

به هر حال اگر الفاظي كه استعمال مي كنيم، معاني تنزيهي داشته باشند، اطلاق آن الفاظ با همان معاني تنزيهي بر خداي متعال بدون اشكال است. همه ي محظورات عقلي و نقلي زماني پيش مي آيد كه ما بدون توجه به اين نكته، الفاظِ عالَم مخلوقات را بر خالق آن ها اطلاق نماييم و اِبايي از تالي فاسدِ نداشته باشيم.

وقتي به احاديث ائمّه (ع) مراجعه مي كنيم، مي بينيم براي اصحاب ايشان هم اين سؤال مطرح بوده كه: آيا مي توان الفاظ «شيء» و «موجود» را بر خدا اطلاق نمود؟ (1) پيدايش اين پرسش خود دليلِ اين است كه امامان شيعه به شدّت مسأله ي تنزيه و نفي تشبيه از خالق متعال را در تعاليم خود قرار داده بودند و اين امر حسّاسيّت اصحاب ايشان را تا اين حد برانگيخته بوده است.

حال با توجّه به اين مطالب مي خواهيم درباره ي «موهوم» شدن يا نشدنِ خداي متعال از منظر عقل و نقل بحث كنيم. آيا اطلاق الفاظي نظير «شيء» و «موجود» يا هر چه معناي تنزيهي داشته باشد، بر خداوند، به موهوم و متوهِّم شدنِ او مي انجامد يا خير؟ به طور كلّي آيا موهوم نشدن خداي متعال يك امر كلّي و بدون استثناء است يا اين كه در مواردي توهّم خداوند بي اشكال است؟

ص: 56


1- 1.اين احاديث را در دفتر اول صفحات 214و215 آورديم.

توهّم خداوند در حديث جواد الأئمّه (ع)

براي آن كه بحث هم جنبه ي عقلي داشته باشد و هم نقلي، ابتدا حديثي از امام جواد (ع) مي آوريم كه در ظاهر آن، توهّم خداوند مورد پذيرش قرار گرفته است. اين حديث را مرحوم كليني و شيخ صدوق بدون هيچ تفاوتي در الفاظ، نقل كرده اند.

راوي حديث مي گويد:

سَألتُ أبا جَعفَرٍ (ع) عَنِ التَّوحِيدِ فقُلتُ: أتَوَهَّمُ شَيئاً؟

از امام جواد (ع) درباره ي «توحيد» پرسيدم و گفتم: آيا چيزي را توهّم مي كنم؟

ايشان فرمودند:

نعم، غَيرَ مَعقولٍ و لا مَحدُودٍ، فَما وَقَعَ وَهمُكَ علَيهِ مِن شيءٍ فَهُوَ خِلافُهُ لا يُشهِبُهُ شيءٌ و لا تُدرِكُهُ الأوهامُ. كَيفَ تُدرِكُهُ الأوهامُ و هُوَ خِلافُ ما يُعقَلُ وَخِلافُ ما يُتَصَوَّرُ فِي الأوهمِ؟! إنَّما يُتَوَهَّمُ شَيءٌ غَيرُ معقُولٍ وَلا مَحدُودٍ. (1)

بلي، چيزي كه نه معقول است و نه محدود. پس هر چيزي كه وَهم تو بر آن واقع مي شود، او (خداوند) خلافِ آن است. هيچ چيز شبيه او نيست و اوهام، او را درنمي يابند. چگونه اوهام را دريابند، در حالي كه او خلافِ هر چيز معقول و خلافِ هر چيزي است كه در اوهام به تصوّر درمي آيد؟! جز اين نيست كه يك چيز نامعقول و نامحدود توهّم مي شود.

ملاحظه مي شود كه حضرت جواد الأئمّه (ع)، هم بر نامعقول و نامحدود بودن ذات الهي تأكيد ورزيده اند و هم موهوم بدون او را به صراحت رد كرده اند؛ او را مخالفِ هر چه در وهم به تصوّر مي آيد، دانسته اند و در عين حال در صدر و ذيل حديث به نوعي توهّم رابه خداوند نسبت داده اند. آيا – العياذبالله – تناقض فرموده اند يا نكته ي ظريفي در فرمايش ايشان نهفته است؟

ص: 57


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب اطلاق القول، بأنّه شيء، ح1؛ التّوحيد/106، باب 7، ح6.

ضرورت توهّم براي توحيد در حديث امام صادق (ع)

براي روشن شدن مقصود ايشان حديثي ديگر دراين زمينه نقل مي كنيم. اين حديث را هشام بن حكم از امام صادق (ع) نقل كرده كه در بحث بايك فرد منكر خدا مطرح شده است. نقل مرحوم كليني و شيخ صدوق از اين حديث با يكديگر تفاوت جزئي دارد و ما به هر دو نقل اشاره مي كنيم. ابتدا نقل مرحوم كليني:

پس از اين كه امام (ع) خداوند را اثبات و معرّفي مي فرمايند، آن فرد منكر خدا مي گويد:

فَإنَّا لَم نَجِد مَوهُوماً إلّا مَخلوقاً.

ماهيچ موهومي را جز مخلوق نمي يابيم (همه ي موهوم ها مخلوق اند). ايشان مي فرمايند:

لَو كانَ ذلِكَ كَما تَقُولُ لَكانَ التَّوحيدُ عَنّا مُرتَفِعاً لِأنّا لَم نُكَلَّف غَيرَ مَوهُومٍ. (1)

اگر مطلب چنان باشد كه تو مي گويي (همه ي موهوم ها مخلوق باشند)، در آن صورت توحيد از ما مرتفع مي شود؛ چون ما به غير موهوم تكليف نشده ايم.

در نقل مرحوم صدوق سؤال راوي تفاوتي نمي كند؛ اما پاسخ امام (ع) اين گونه نقل شده است:

لَو كانَ ذلِكَ كَما تَقُولُ لَكانَ التَّوحيدُ عَنّا مُرتَفِعاً لِأنّا لَم نُكَلَّف أن نَعتَقِدَ غَيرَ مَوهُومٍ. (2)

اگر مطلب چنان باشد كه تو مي گويي، در آن صورت توحيد از ما مرتفع مي شود؛ چون ما مكلّف نشده ايم به اين كه معتقد به غير موهوم شويم.

در اين نقل تعبير «أن نَعتَقِدَ» بر آن چه مرحوم كليني آورده، اضافه آمده است. ظاهر فرمايش امام (ع) در اين حديث است كه ايشان موهوم بودن خداوند را نه تنها

ص: 58


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب اطلاق القول بأنّه شيء، ح6.
2- 2.التّوحيد/ 245، باب36، ح1.

ممكن، بلكه لازم دانسته اند و تصريح فرموده اند كه اگر همه ي موهومات مخلوق باشند، وظيفه ي توحيد از عهده ي ما برداشته مي شود. اين فرمايش چگونه با تأكيدات مكرّر ائمّه (ع) كه خداوند موهوم نمي شود، قابل جمع است؟

لزوم تصوّرپذيري خدا در مشرب فلسفي

آن ها كه مشرب فلسفي دارند، اين احاديث را مؤيّدي بر تصوّرپذيري خداي متعال دانسته و مي گويند:

مي توان درباره ي آن مبدء نامحدود به مقدار استطاعت انديشه نمود و به اندازه ي ميسور معرفت حاصل كرد و اگر (به) اين بهانه كه: آن چه به ذهن مي آيد مخلوق است و نمي تواند خالق و يا معرّف خالق باشد، از بحث توحيد و مانند آن صرف نظر شود، لازمه اش آن است كه علم و اعتقاد پُر ارزش توحيد از ما مرتفع گردد – چنان كه هشام از امام ششم (ع) نقل كرد (لكان التّوحيد عنّا مرتفعاً) (1)– زيرا گرچه ذاتي كه در ذهن خطور نمايد محدود است ولي با ضميمه ي اين كه آن ذات از حدّ ابطال و از حدّ تشبيه بيرون است و با توجّه به اين جمله كه از محكمات خلل ناپذير است: ليس كمثله شيء مي توان به مقدار لازم آشنا شد، زيرا معرفت به كمك اعتراف به قصور، احتمال هر گونه محدوديّت و نقصان را برطرف مي نمايد. (2)

در اين مشرب، صورت ذهنيِ ما از خداوند مي تواند معرِّف او باشد و مصداق «معرفت» تلقّي شود. در نظر ايشان مراد از «توحيد» در فرمايش امام صادق (ع) (لَكانَ التَّوحيدُ عَنّا مُرتَفَعاً)، همان معرفتِ خداست كه از سنخ انديشه و فكر است. البتّه براي آن كه از مشكل تشيه رهايي يابند، بر «اعتراف به قصور» ذهن از ادراك ذات پروردگار تأكيد كرده اند تا به زعم خويش احتمال هر گونه محدوديّت و نقصان را برطرف نمايند!

ص: 59


1- 1.همان.
2- 2.مبدأ و معاد، جوادي آملي/122.

اشكال عقلي وارد بر تصوّرپذيري دانستن خداوند

اما آيا با اين توجه و تذكّر مشكل تشبيه رفع مي شود؟ آيا با صرف اعتراف به قصور، محدوديّت و نقصاني كه از ناحيه ي صورت ذهني ساختن از چيزي پيش مي آيد، برطرف مي شود؟ توجّه شود اگر مفهومي كه به ذات پروردگار نسبت مي دهيم، برگرفته از مخلوقات باشد، نوعي محدوديت و نقصان ذاتي دارد كه تا وقتي مفهوم باقي است، آن محدوديّت هم هست. به عنوان مثال اگر مفهوم «وجود» و «حقيقة الوجود» را از وجود مخلوقات انتزاع كنيم و سنخِ واحد وجود را به خالق و مخلوق نسبت دهيم، در اين صورت محدوديّت ذاتيِ ما بازاء مطابق اين مفهوم باقي مي ماند و هيچ گاه از بين نمي رود. اعتراف به قصور و تذكّر به اين كه ذات پروردگار خارج از حدّ تشبيه است. اين محدوديّت را از بين نمي برد.

اما اگر «وجود» را حقيقت مشترك بين خالق و مخلوق ندانستيم و مفهوم «وجود» و «موجود بودن» را صرفاً به معناي تنزيهيِ «نيست نيست» به كار برديم، در اين صورت محدوديّت و نقصي از ناحيه ي اين مفهوم در كار نمي آيد.

مثال ديگر، مفهوم «علم» است. اين مفهوم از كجا انتزاع مي شود؟ اگر كسي مثلاً از علم حضوري در انسان، مفهومي انتزاع كرد و همان را – البتّه به زعم خويش با رفع محدوديّت هايش – به خداي متعال نسبت داد، آيا محدوديّت ذاتي علم حضوري را رفع كرده است؟ ذاتِ اين علم ناقص و محدود است؛ چون هر چه در مخلوقات هست، محدود است. بنابراين با اعتراف به قصور و توجه به نفي تشبيه، اين مشكل رفع نمي شود. بايد از قالبِ خود آن مفهوم بيرون آمد تا حقيقتاً تشبيه نفي شود. تا وقتي علم خدا و بشر را از يك سنخ بدانيم، مشكل تشبيه رفع نمي شود. بله، اگر «علم» خداوند را صرفاً به معناي تنزيهي (نفي جهل) دانستيم، آن گاه محدوديّتي در كار نخواهد بود و نسبت دادن اين مفهوم تنزيهي به خالق متعال مشكلي نخواهد داشت.

اما در عين حال بايد توجّه داشت كه اين مفاهيم تنزيهي و سلبي، هيچ كدام مصداق «معرفتِ» آن ذات مقدّس نيستند. «معرفت» همان گونه كه در دفتر دوم بحث شد، از

ص: 60

سنخ فكر و انديشه نيست و اصولاً فكر و معرفت از دو مقوله اند. بنابراين هر چند اطلاق اين گونه مفاهيم تنزيهي بر خداي متعال مشكل تشبيه را لازم نمي آورد، اما اين ها را نبايد مصداق «معرفت» او دانست. پس اين كه گفته شده:

مي توان درباره ي آن مبدء نامحدود به مقدار استطاعت انديشه نمود و به اندازه ي ميسور معرفت حاصل كرد.

و نيز اين كه:

«معرفت» به كمك اعتراف به قصور، احتمال هرگونه محدوديّت ونقصان را برطرف مي نمايد.

مغاير با حكم عقل است. بايد توجّه داشت كه اصولاً «معرفت» از سنخ انديشه نيست و فكر را مصداق معرفت دانستن، خطاي آشكاري است كه از ابتدا انسان را در معرفت خداوند به انحراف مي كشاند.

موهوم شدن، به معناي معقول و محدود شدن نيست

به هر حال روشن است كه اين گونه بيانات فلسفي، دو حديث مورد بحث (حديث امام جواد (ع) و امام صادق (ع) ) را توضيح نمي دهد. زيرا نتيجه ي بيان فلسفي اين است كه خداوند «معقول» و «محدود» است؛ همان محدوديتي كه براي مفاهيمي از قبيل «وجود» و «علم» توضيح داديم. اين محدوديّت براي همه ي مفاهيم برگرفته از عالَم مخلوقات – كه صرفاً سلبي و تنزيهي نيستند – ذاتي است.

بنابراين اگر «موهوم» شدنِ خداوند به معنايي باشد كه فلاسفه ادّعا مي كنند، اين موهوم شدن قطعاً به محدود شدنِ ذات حق مي انجامد و به همين جهت نمي تواند مراد فرمايش هاي ائمّه (ع) باشد. حتّي در فرمايش امام جواد (ع) دو بار تصريح شده كه آن چه مورد توهّم قرار مي گيرد، غير معقول و غير محدود است. پس يقيناً مرادِ امامان بزرگوار ما (ع) از موهوم يا متوهَّم شدن خداي متعال، آن معناي فلسفي نيست. «موهوم» و «متوهَّم» به هر معنايي كه باشد، نبايد معقول و محدود باشد. در مشرب فلسفي همه ي تلاش بر اين است كه به نوعي خداوند را «معقول» گردانند و حتّي

ص: 61

تصريح مي كنند كه مفاهيم قابل اطلاق بر خداوند، از سنخ معقولات ثانيه ي فلسفي است. به عنوان نمونه به اين اظهار نظر توجّه فرماييد:

تصوّر خدا مستقيماً از راه حواس وارد ذهن نمي شود... اين تصوّر از نوع تصوّر آن سلسله معاني و مفاهيم است كه «معقولات ثانيه» ي فلسفي ناميده مي شود و از قبيل مفهوم «وجود»، «وجوب»، «قدم»، «عليّت» و امثال اين ها، اين گونه تصوّرات كه انتزاعي مي باشند، نه مسبوق اند به صورت حسّي و نه به صورت خيالي، بلكه عقل مستقيماً آن ها را از صور حسّي و خيالي انتزاع مي كند... آري تصور ذات باري از قبيل تصوّر مفهوم وجود و مفهوم وجوب و امثال اين هاست، با اين تفاوت كه تصوّر خداوند از ناحيه ي تركيبچند مفهوم از اين مفاهيم، با يكي از اين مفاهيم با مفهومي از نوع ماهيّات صورت مي گيرد از قبيل مفهوم «واجب الوجود»، «علّت نخستين»، «خالق كلّ»، «ذات ازلي»، «كمال مطلق» و امثال اين ها. (1)

ملاحظه مي شود كه تلاش براي معقول جلوه دادن حقّ متعال است. بنابراين بايد گفت كه يقيناً مراد از موهوم يا متوهَّم شدن خداوند، اطلاق اين گونه مفاهيم بر او نيست. اين مفاهيم او را هم محدود و هم معقول مي كنند، در حالي كه در فرمايش امام جواد (ع) هر دو نفي شده است. پس چه معناي مورد قبولي براي متوهّم و موهوم شدن خداي متعال مي توان كرد كه اصول عقلي و نقلي بحث توحيد نقض نشود؟

به نظر مي رسد نكته ي بسيار مهمّي كه در اين بحث بايد مورد توجّه قرار گيرد، مفهوم «توحيد» است. اين كلمه هم در عبارتي كه سائل از امام جواد (ع) پرسيده، وجود دارد كه مي گويد: سألتُ أباجعفرٍ (ع) عن التّوحيد و هم در متن فرمايش امام صادق (ع) به فرد منكر خدا كه فرمودند:... لكان التّوحيد عنّا مرتفعاً.

ضرورت «توهّم» براي «توحيد»

«توحيد به چه معناست و كار كيست؟ همان طور كه در دفتر اول (بحث اثبات صانع) توضيح داديم، توحيد مصدر باب تفعيل و به معناي واحد دانستن است. به اين

ص: 62


1- 1.پاورقي اصول فلسفه5/102و103.

معنا، توحيد فعل قلبيِ انسان موحّد به شمار مي آيد. كسي كه در مقام اعتقاد قلبي خداوند را خارج از حدّ تشبيه بشمارد و به واحد (بي شبيه) بودنِ او اقرار داشته باشد، اهل توحيد محسوب شده، «موحِّد» ناميده مي شود. پس «توحيد» كارِ ما انسان هاست؛ نه صُنع خداي متعال.

در واقع «توحيد» وظيفه و تكليف عقليِ هر عاقل مختاري است كه خداوند معرفت خويش را به او ارزاني داشته است. ما نسبت به اصل حصول معرفت خداوند وظيفه اي نداريم؛ چون به اختيار و صُنع ما نيست. اما وقتي خداوند فرد عاقلي را مورد تفضّل خود قرار داد و معرفتش را به او بخشيد، او مكلّف به پذيرش آن معرفت و اخراج خداوند از حدّ تشبيه و تعطيل مي گردد. اين اخراج (خارج دانستن) از حدّ تشبيه همان مفهوم «توحيد» است. اين نكته در متن حديث امام صادق (ع) هم به چشم مي خورد؛ آن جا كه فرمودند: لكان التّوحيد عنّا مرتفعاً.

اين كه توحيد از ما «مرتفع» شود، نشانگر اين است كه ما نسبت به «توحيد» مكلّف هستيم. اگر تكليفي در مورد آن نداشته باشيم، «مرتفع شدن» چه معنايي دارد؟! رفع تكليف وقتي مصداق پيدا مي كند كه تكليفي وجود داشته باشد.

قرينه ي ديگر تعبير «لَم نُكَلَّف» است كه به صراحت از تكليف سخن گفته اند. قرينه ي سوم تعبير «أن نَعتَقِدَ» در نقل مرحوم صدوق از فرمايش امام صادق (ع) است. «اعتقاد» يك فعل قلبي اختياري است كه پس از حصول معرفت خداوند، به عنوان يك تكليف عقلي متوجّه انسان مي شود.

معناي كلمه ي «توحيد» به اضافه ي اين قرائن نشان مي دهد كه كلام امام (ع) در مقام اعتقاد و تصديق و ايمان به خداست؛ نه اصل تحقّق معرفت او. ما قبل از حصول معرفت خداوند هيچ تكليفي نداريم و وظيفه ي «توحيد»، پس از عارف شدن بر اصل تحقّق معرفت او مربوط نمي شود؛ بلكه به مقام اعتقاد و پذيرش آن معرفت برمي گردد. در اين مرحله است كه توهّم نسبت به خداوند مطرح مي شود؛ امّا البتّه

ص: 63

توهّمي كه او را معقول و محدود نگرداند. پس به طور قطع موهوم و متوهَّم شدن خداي متعال در مرحله ي معروف واقع شدن او نيست و او در مقامي كه معروف مي شود، به هيچ وجه قابل توهّم و موهوم شدن نمي باشد. بايد توجّه شود كه اصولاً معروفيّت او اقتضا مي كند كه در حال معروفيّت، متعلَّق و هم يا فكر قرار نگيرد؛ بلكه هم ذهن و هم دهان نسبت به او تعطيل و مسدود مي شود.

اما در مقام اعتقاد و توحيد، موهوم شدن خدا به چه معنا مي تواند باشد؟ موهوم شدني كه او را محدود هم نكند. شايد بتوانيم اين طور بگوييم كه وقتي ما خداي خود را شناختيم، پس از حصول معرفت مي خواهيم به او اعتقاد بورزيم. فرض اين است كه از حال معرفت خارج شده ايم و اعتقاد به او پس از خروج از آن حال، همواره براي ما امكان پذير است. اكنون مي پرسيم: در اين مقام چه چيزي از آن حال در ما باقي است؟ آيا خداوندي كه در ظرف حصول معرفت، حاضر و شاهدش مي يافتيم، اكنون هم همان حال را نسبت به او داريم يا خير؟ مرحله ي اعتقاد و وظيفه ي توحيد، يك رتبه پس از تحقّق اصل معرفت است. اول بايد معرفتي حاصل شود تا نسبت به آن تكليف پذيرش و توحيد، متوجّه عارف بالله گردد.

در اين مرحله وقتي سخن از «خدا» مي گوييم، خاطره اي قلبي از او در روح ما هست كه همان را مي توانيم «موهوم» و «متوهَّم بناميم.

بايد توجه داشته باشيم كه وقتي حال معرفت سپري مي شود، ما به نقطه ي قبل از آن معرفتِ خاص برنمي گرديم؛ بلكه اثري از آن معرفت در ما مي ماند. در اين حال اگر بخواهيم از «معروف» خود ياد كنيم، حضور و شهودي را كه در هنگام حصول معرفت داشت، ندارد. در حال تحقّق معرفت، «ياد» او مطرح نبود؛ چون خودش حاضر بود و ما حضورش را با همه ي وجود مي يافتيم. ولي اكنون آن حضورِ پُر رنگ و شهود وجداني، رنگ باخته است و ما كه مي خواهيم به «او» معتقد شويم و به وحدانيّتش اقرار كنيم، «او» را به صورت مبهم «توهّم» مي كنيم. اگر اين توهّم نباشد،

ص: 64

آن وقت تكليف توحيد از ما برداشته مي شود؛ چون وقتي چيزي از آن معروف براي ما باقي نمانده باشد، به چه كسي مي خواهيم معتقد شويم؟ و از چه موجودي نفي تشبيه كنيم؟

اين است كه تكليف توحيد پروردگار در صورتي متوجه ما مي شود كه چنين «موهومي» در كار باشد. اگر قرار باشد كه هر موهومي را مخلوق بدانيم (چنان كه مخاطبِ منكر خدا به امام صادق (ع) اظهار كرد)، ديگر وظيفه ي توحيد نسبت به خداوند مرتفع مي شود.

توهّم خداوند در مقام معروفيّت او نيست

پس موهوم و متوهّم شدن خداي متعال در مقام معروف شدنِ او نيست و اشتباهي كه در مشرب فلسفي به كار گرفتار مي شوند، دامن گير ما نمي شود. فلاسفه توهّم خداوند را در همان مرحله ي معروفيّت او مطرح مي كنند و همان توهّم را عين معروفيّتِ او (البته «بِوَجهٍ») مي دانند. اما با توصيفي كه گذشت، روشن شد كه تعلّق توهّم قلبي به خداي متعال او را معروفِ انسان نمي نمايد و اطلاق «موهوم» بر ذات مقدس الهي پس از تحقّق معرفت او در مقام اعتقاد مطرح مي شود. اصولاً در مقام معرفت او هيچ لفظي با هيچ مفهومي قابل اطلاق بر او نيست و همه ي اين چارچوب هاي فكري و وهمي در آن مقام فرو مي ريزد. پس نه معروف شدن او به متوهَّم شدن اوست و نه در مقام معروفيّت، قابل توهّم است.

اما نكته ي مهمّي كه نبايد از نظر دور داشت، اين است كه اين توهّم نبايد به گونه اي باشد كه خداوند معقول و محدود شود. يادآوري مي كنيم تأكيدهاي مكرّر امام جواد (ع) را كه تصريح فرمودند: مَا وَقَعَ وَهمُكَ عَلَيهِ مِن شَيءٍ فَهُوَ خِلافُهُ؛ يعني هر چه وهم بر آن واقع شود، غير خداست و نيز اين كه: هُوَ خِلافُ ما يُعقَلُ وَ خِلافُ ما يُتَصَوَّرُ فِي الأوهامِ؛ يعني او مغاير و مباين با هر معقول و هر چيزي است كه در وهم انسان مورد تصوّر واقع شود. نيز در كلام خود دو بار بر غير معقول و غير محدود بودن خداوند در فرض توهّم تصريح فرمودند.

ص: 65

منظور از «موهوم» در مورد خداوند متعال

همه ي اين تأكيدها نشان مي دهد توهّمي كه در مورد خداي متعال مطرح مي شود، نبايد به تصوّر او به گونه اي كه مخلوقات را تصوّر مي كنيم، بينجامد؛ بايد چنان در ابهام باشد كه هيچ كشفي از هيچ جهت از ذات ِ او نداشته باشد.

بنابراين الفاظي كه براي او به كار مي بريم، بايد چنان مفهوم مبهم و عامّي داشه باشند كه بر هيچ خصوصيتي دلالت نكنند. به عنوان مثال اگر در عربي كلمه ي «هو» را در نظر بگيريم يعني «او» براي گزارش دادن از خدايي كه معرفتش برايِ ما حاصل شده، بسيار تغيير مناسبي است. چون «او» مفهومي بسيار مبهم و كلّي دارد كه هيچ چيز از خدا را نشان نمي دهد.

مثال ديگر كلمه ي «شيء» است؛ يعني «چيز». وقتي بر خداي متعال «شيء» را اطلاق مي كنيم، هيچ كشفي از هيچ جنبه براي ما حاصل نمي شود. قبل از آن كه به او «شيء» بگوييم، با وقتي كه اين لفظ را به او اطلاق مي كنيم، اطّلاعمان از خداوند هيچ تفاوتي نمي كند. هر چيزي كه «هست»، بالأخره مي توان او را «شيء = چيز» ناميد؛ ولي مفهوم «شيء» آن چنان كلّي و مبهم است كه هيچ علمي از هيچ جهت براي ما ايجاد نمي كند. اين بحث منحصر به اين دو كلمه (هو و شيء) نيست؛ هر لفظِ ديگري را در عربي يا فارسي يا هر زبان ديگر، به شرطي كه چنان مفهوم عامّ و مبهمي از آن فهميده شود، مي توان براي گزارش دادن از خداي معروف به كار برد. به نظر مي آيد مراد از متوهّم و موهوم واقع شدن خداي متعال، اطلاقِ همين نوع مفاهيم عامّه در مقام گزارش دادن از معروف (خداي واقعي) است.

اما الفاظي هم كه در اين حدّ از ابهام نيستند، اگر معناي تنزيهي و سلبي محض داشته باشند، به همان معاني قابل اطلاق برخداوند هستند. مثلاً لفظ «عالِم» اگر فقط به معناي «غيرجاهل» به كار رود، قابل اطلاق بر خداوند است؛ ولي اگر غير از اين معناي سلبي، بر يك سنخ و نحوه يا گونه اي دلالت كند كه بالأخره براي ما سر نخ قابل كشفي در عالَم مخلوقات داشته باشد، ديگر نمي توان آن را بر خداوند اطلاق كرد. همين طور

ص: 66

است لفظ «موجود» كه مي تواند صرفاً به معناي «نيست نيست» باشد كه در اين صورت، صرفاً به مفهوم تنزيهي اش بر خداوند، قابل اطلاق است.

توهّم خداوند بدون آن كه او موهوم شود

با اين همه بايد به نكته ي ظريف ديگري هم توجّه كنيم و آن اين كه: اگر با اين توضيحات نوعي توهّم را به خداوند متعال نسبت مي دهيم، در عين حال بايد بر اين امر تأكيد كنيم كه ذات مقدّس پروردگار مصداق هيچ مفهومي نمي شود. رابطه اي كه بين هر مفهوم و مصداقش وجود دارد، در مورد مفاهيمي كه به خداي متعال نسبت مي دهيم و ذات خداوند وجود ندارد. علت اين است كه خداوند هيچ شباهتي به ديگران ندارد. لذا از اين جهت هم مانند ساير اشياء نيست.

هر مفهوم و مصداقي بالأخره يك نوع رابطه اي با يكديگر دارند كه بين مفاهيم ديگر و مصاديقشان وجود ندارد؛ اما مفاهيم عامّه اي كه براي گزارش دادن از خداوند به كار مي بريم، هيچ نوع رابطه اي از هيچ جهت با خداي قدّوس ندارند و ميان آن ها «بينونت محض» صدق مي كند. ما صرفاً از باب ناچاري، وقتي بخواهيم از خداي معروف خود «ياد» كنيم، مجبوريم با يك لفظ داراي مفهوم به آن اشاره كنيم. اما اگر در خود آن مفهوم تأمّل نماييم، هيچ گونه كشفي از خداي معروف ندارد و لذا ترجيح مي دهيم كه لفظ «مصداق» را به خداي متعال اطلاق نكنيم تا مشابهتي ميان او و ديگر موجوداتي كه مصداقِ مفاهيمي واقع مي شوند، لازم نيايد. از همين جهت است كه با وجود توهّمي از قبيل آن چه بيان شد، مي توانيم با قاطعيّت اظهار كنيم كه خداوند، «موهوم» نمي شود. شايد به همين عنايت باشد كه حضرت جوادالأئمّه (ع) با وجود اين كه بر وجود توهّمي در اعتقاد به توحيد صحّه گذاشته اند، بلافاصله تصريح كرده اند كه: فَما وَقَعَ وَهمُكَ عَلَيهِ مِن شَيءٍ فَهُوَ خِلافُهُ: يعني اين توهّم نبايد به اين بينجامد كه وهم بر خدا اطلاق شود و او موهوم گردد. باز اضافه فرموده اند كه: لا تُدرِكُهُ الأوهامُ و براي بار سوم، با اين تعبير فرموده اند: هُوَ خِلافُ ما يُتَصَوَّرُ فِي الأوهامِ.

اين تأكيدهاي مكرّر نشان مي دهد كه ما بايد حساب سخن گفتن و به كار بردن

ص: 67

الفاظي را كه بالأخره مفاهيمي دارند، در مورد خداي متعال از هر موجود ديگر به طور كامل جدا كنيم. آن جا هم كه مجبور مي شويم به نوعي توسّط مفاهيم، گزارشي از خداوند بدهيم، بايد كاملاً مراقب باشيم كه در ورطه ي تشبيه نيفتيم و رابطه اي را كه بين هر مفهوم با مصداقش وجود دارد. به خداي متعال سرايت ندهيم. اين جاست كه شايد بتوانيم خلاصه ي بحث را اين گونه بيان كنيم كه:

ما در مقام اعتقاد و نفي تشبيه از ذات مقدّس الهي (كه همان توحيد و اعتقاد به وحدانيّت است) به ناچار با مفاهيم عامّ و مبهمي هم چون «او» يا «چيز» از خداي معروف خود «ياد» مي كنيم و اين ياد كدن با مفاهيم را «توهّم» مي ناميم. اما در عين حال تصريح مي كنيم كه خداوند با اين توهّمِ ما، موهوم و متوهَّم نمي شود. ما توهّم مي كنيم ولي او متوهَّم نمي شود. اين گونه سخن گفتن البته تناقض گويي نيست؛ بلكه مي خواهيم بگوييم كه اين گونه توهّمات باعث نمي شود كه خداوند متعال مانند همه ي مصاديق مفاهيم، مصداقِ مفهوم عامّي شود كه ما آن را توهّم او ناميده ايم. لذا متوهَّم نشدنِ او يعني عدم شباهتِ او با ساير چيزهايي كه توهم مي كنيم. پس توهم كردن ما بدون آن كه خداوند متوهَّم شود، تناقض گويي نيست. مي خواهيم بر اين حقيقت تأكيد كنيم كه رابطه ي اي مفاهيم و اين توهمات با خداي متعال رابطه اي نيست كه هر مفهومي با مصداقش دارد. به طور كلّي ما هيچ قالب و مُدلي را كه در مخلوقات ديده ايم، نمي توانيم براي خداوند به كار ببريم؛ همه ي اين ها بالأخريه رنگ و بوي مخلوقي دارند و خالق اين ها مبرّا و منزّه از آن است كه اين قالب ها را بپذيرد. لذا آن جا كه سخن به خداوند مي رسد، قالب هاي لفظ و مفهوم، مفهوم و مصداق و ساير قالب هاي عالم مخلوقات فرو مي ريزد و همه چيز در بحث توحيد اختصاصي است وَ كُلُّ ما فِي الخَلقِ لَيسش في خالِقِهِ. (1)

اين فصل را با نقل جمله اي از حديث امام هشتم (ع) كه پيش تر قسمت هايي از آن را در خصوص توصيف ناپذيري خداي متعال نقل كرديم، به پايان مي بريم. ايشان پس

ص: 68


1- 1.التّوحيد/40، باب2، ح2.

از آن كه در سجده خدا را به وصف ناپذيري و شباهت نداشتن با مخلوقات ستايش كردند، رو به حاضران كردن و فرمودند:

ما تَوَهَّمتُم مِن شَيءٍ فَتَوَهَّمُوا اللهَ غَيرَهُ. (1)

هر چيزي را كه توهّم كرديد، خداوند را غير آن توهّم كنيد.

اين عبارت به زبان پاك امام هشتم (ع) بر همان مطلبي كه گفتيم تأكيد دارد: اگر سخن از توهم خداوند مي شود، نبايد او را در رديف ساير متوهَّم ها نشاند؛ او – جلّ و علا – هيچ حساب مشتركي با هيچ مخلوق متوهَّمي در هيچ شرايطي پيدا نمي كند و در بحث توهّم هم بايد قاعده ي نفي تشبيه را به طور كامل جاري كرد.

ص: 69


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عن الصّفة، ح3.

ص: 70

فصل 5: بررسي نظريّه ي جمع بين تشبيه و تنزيه در اتّصاف خداوند به صفات كمال

اشاره

بحث درباره ي توصيف ناپذيري خداي متعال بود و به همين مناسبت از تصورناپذيري آن ذات مقدس سخن گفتيم. از همين رو لازم است تا درباره ي توهّم نسبت به خداوند و معناي درست و نادرست آن قدري توضيح دهيم.

اكنون به بحث توصيف ناپذيري باز مي گرديم و نظريّه اي را مطرح مي كنيم كه توصيف خداوند را نه تنها مجاز، بلكه لازم واجب مي شمرد؛ معتقد است كه براي نفي تعطيل از ذات و صفات پروردگار چاره اي جز توصيف او نيست و در حقيقت براي فرار از تعطيل، تنها راه، تشبيه است! البته مدافعان اين نظريّه به هيچ وجه نمي خواهند از تشبيه خدا به خلق دفاع كنند؛ بلكه آن را در مباحث خود، نفي مي كنند. اما مي خواهيم نشان دهيم كه نظريه ي ايشان ضرورتاً به تشبيه خداوند مي انجامد و مباني مورد اعتماد ايشان، اجازه ي فرار از محظور تشبيه را به آنان نمي دهد.

در واقع، به فضل الهي، روشن مي شود كه با مباني مورد قبول ايشان يا بايد به تعطيل فتوا داد يا به تشبيه؛ اخراج خداوند از هر دو حد نيز با حفظ اصول مورد پذيرش اينان امكان پذير نيست. در نهايت ايشان مجبور مي شوند به «جمع ميان تشبيه و تنزيه» ملتزم شوند كه در واقع جمع ميان دو نقيض است!!

ص: 71

نظريّه: ضرورت توصيف خداوند به همه ي اوصاف كماليّه

مدافعان اين نظريّه شيعياني هستند كه سعي دارند مباني فلسفه ي صدرايي را حفظ كنند و آ« را با آموزه هاي اهل بيت (ع) كه در احاديث معتبر وارد شده، جمع نمايند. به همين جهت در كنار مباحث فلسفي، بحث نقلي هم مطرح كرده اند. ما بحث را از همين نقطه آغاز مي كنيم. ايشان چنين فرموده اند:

در كافي «باب النّهي عن الصّفة بغير ما وصف به نفسه» سؤال و جوابي كتبي كه ميان عبدالرّحيم قصير و امام صادق (ع) به وسيله ي عبدالملك بن أعين مبادله شده است نقل شده است. مفاد سؤال اين است:

«مردمي در عراق پيدا شده اند كه خداوند را با تجسم و خطوط چهره توصيف مي كنند، استدعا دارم مرا راهنمايي بفرماييد.»

امام (ع) در جواب مي نويسد:

«درباره ي موضوعي كه پرسش كرده اي، خداوند متعالي است از اين نسبت ها، او را مانند نمي باشد، او شنوا و بيناست، او منزّه است و از توصيف وصف كنندگان كه او را به مخلوقاتش تشبيه مي كنند و به او افتراء مي بندند. مذهب صحيح همان است كه در قرآن درباره ي صفات الهي آمده است. پس از خدا هم نفي و بطلان (تعطيل از صفات) را منفي بدان و هم تشبيه را. اوست خداي ثابت موجود، برتر است از آن چه وصف كنندگان او را توصيف مي كنند، هرگز از قرآن تجاوز نكنيد كه در اين صورت با آن كه راهنمايي شده ايد گمراه شده ايد.»

بديهي است كه مفاد اين جواب اين نيست كه هيچ كس حق ندارد خداوند را به هيچ وجه توصيف كند. از اين جواب استفاده مي شود كه به تبع قرآن بايد راهي بين نفي و تعطيل از يك طرف و تشبيه از طرف ديگر انتخاب كرد و افراد ناوارد بحث نكنند. (1)

مراد ايشان اين است كه از روايات – از جمله همين حديثي كه ترجمه اش را آورده اند – نهي از هر توصيفي نسبت به خداي متعال استفاده نمي شود. اين نهي متوجه

ص: 72


1- 1.پاورقي اصول فلسفه 5/135و136.

افراد ناوارد است؛ وگرنه با تسلّط بر مباني فلسفي مي توان راه صحيح توصيف خداوند را آموخت. ايشان بحث خود را با استناد به آيه اي از قرآن كريم به پايان مي برند كه معتقدند بر اساس آن مي توان – و بلكه بايد – خداوند را به همه ي صفات حُسن و كمال توصيف نمود:

از آياتي نظير آيه ي: «وَلِلَّهِ الأسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» (1) با توجه به اين كه الف و لام در «الأسماء» استغراق است نه عهد، استنباط مي شود كه خداوند را با هر وصفي كه حاكي از حُسن و كمال باشد و در حدّ اعلاي حُسن و كمال باشد و هيچ جهت نقص و عدم در او نباشد، مي توان توصيف كرد.

مسأله ي توقيفي بودن و يا نبودن اسماء الله، هر چند دليل تمامي ندارد، فرضاً مورد قبول واقع شود، مسأله ي جداگانه اي است. چيزي را نام خدا دانستن و او را تحت آن نام، نام بردن مي تواند شرعاً قانون خاصّي داشته باشد. زيرا فرق است ميان تسميه و ميان توصيف. آن چه بحث كرديم درباره ي توصيف بود نه تسميه. (2)

خلاصه اين كه توصيف خداوند به اوصاف حُسن و كمال نه تنها اشكالي ندارد، بلكه طبق آيه ي 180 سوره ي اعراف بايد خدا را به همه ي آن ها توصيف نمود. اگر هم در بعضي احاديث سخن از توقيفي بودن اسماء الهي مطرح شده است، با اين كه اين امر دليل تمامي ندارد، اما تسميه با توصيف فرق دارد. تسميه مي تواند قانون خاصّي در شرح داشته باشد؛ ولي توصيف مسأله ي ديگري است. ايشان در پاورقي تكميل بحث خويش را به تفسير نفيس الميزان، جلد هشتم، صفحات 359-361 و365-385 ارجاع داده اند.

ص: 73


1- 1.اعراف/180.
2- 2.پاورقي اصول فلسفه 5/136.

تفسير علّامه ي طباطبايي رحمة اله از آيه ي«وَلِلَّهِ الأسْمَاءُ الْحُسْنَى»

ما هم براي تكميل بحث به همين منبع مورد اشاره ي ايشان رجوع مي كنيم. اين قسمت ها مربوط است به تفسير آيه ي 180 سوره ي اعراف كه ما قسمت هايي از ترجمه ي آن را در اين جا عيناً نقل مي كنيم (1):

و توصيف اسماء خدا به وصف «حُسني» - كه مؤنّث احسن است – دلالت مي كند بر اين كه منظور از اين اسماء، قسم اول از معناي اسم است، يعني آن اسمايي است كه در آن ها معناي وصفي مي باشد، مانند آن اسمايي كه جز بر ذات خداي تعالي دلالت ندارد، اگر چنين اسمايي در ميان اسماي خدا وجود داشته باشد، آن هم نه هر اسم داراي معناي وصفي، بلكه اسمي كه در معناي وصفي اش حسني هم باشد، باز هم نه هر اسمي كه در معناي وصفي اش حُسن و كمال نهفته باشد بلكه آن اسمايي كه معناي وصفي اش وقتي با ذات خداي تعالي اعتبار شود از غير خود احسن هم باشد، بنابراين شجاع و عفيف هر چند از اسمايي هستند كه داراي معناي وصفي اند و هر چند در معناي وصفي آن ها حُسن خوابيده ليكن لايق به ساحت قدس خدا نيستند، براي اين كه از يك خصوصيّت جسماني خبر مي دهند، و به هيچ وجه ممكن نيست اين خصوصيت رااز آن ها سلب كرد ( و كاري كرد كه وقتي اسم شجاع و عفيف برده مي شود جسمانيّت موصوف به ذهن نيايد) و اگر چنين كاري ممكن بود البته اطلاق آن ها بر ذات خداي تعالي هيچ عيبي نداشت (و ممكن بود به خداي تعالي هم اسم شجاع و عفيف و امثال آن را اطلاق كرد) مانند جواد، عدل و رحيم.

چون اين گنه اسماء پديده هاي زبان ما آدميان است و آن ها را وضع نكرده ايم مگر براي آن معاني اي كه در خود ما وجود دارد و معلوم است كه آن معاني هيچ وقت از شائبه ي حاجت و نقص و عدم خالي نيست، چيزي كه هست بعضي از آن ها لغاتي است كه به هيچ وجه ممكن نيست جهات حاجت و

ص: 74


1- 1.براي رعايت امانت اين متن و متون ديگر در اين كتاب، حتّي الامكان آن را با همان شيوه ي نگارش منتشر شده آورده ايم و در آن كمترين اصلاحات ويرايشي را انجام داده ايم.

نقص را از آن ها سلب كرد مانند كلمه ي جسم، رنگ و مقدار و امثال آن.

بعضي ديگر لغاتي است كه اين تفكيك در آن ها ممكن است، مانند علم، حيات و قدرت، زيرا علم وقتي در خود ما اطلاق مي شود به معناي احاطه از طريق عكس برداري ذهن به وسايل مادّي تعبيه شده در ذهن است، و هم چنين قدرت در ما به معناي منشأيّت فعل است به آن كيفيّتي كه در عضلات ما تعبيه گشته، و نيز حيات درما عبارت است از اين كه ما با همين وسايل مادّي علم و قدرت، دانا و توانا شويم، و اين علم و اين قدرت و اين حيات لايق ساحت قدس خداي تعالي نيست، وليكن چنان هم نيست كه نتوان آن ها را به ذات مقدّسش نسبت داد، زيرا اگر ما معاني آن ها را از خصوصيات مادي مجرد ساخته و تفكيك كنيم و آن وقتمعناي علم – مثلاً – صِرف احاطه به چيزي و حضور آن چيز در نزد عالِم و معناي قدرت منشأيّت ايجاد چيزي و معناي حيات اين باشد كه موجود داراي حيات به نحوي باشد كه علم و قدرت را داشته باشد، چنين علم و قدرت و حياتي را مي توان به ساحت قدس خداي تعالي نسبت داد، براي اين كه معاني اي است كمالي و خالي از جهات نقص و حاجت، و عقل و نقل هم دلالت مي كند بر اين كه هر صفت كمالي از آنِ خداي تعالي است، و اگر غير او هم به صفتي از صفات كمال متّصف باشد خداوند آن را به وي افاضه كرده است بدون اين كه الگوي آن را از موجودي قبل از آن گرفته باشد.

پس خداي تعالي عالِم، قادر و حيّ است، ولي نه مثل عالِم و قادر وحي بودن ما، بلكه به علم و قدرت و حياتي كه لايق به ساحت قدس او است و آن همان طور كه گفته شد حقيقت اين معاني كماليّه است مجرد از نقايص.

(حقيقت بهترين اسم ها فقط و فقط از خداي سبحان است)

در جمله ي «وَلِلَّهِ الأسْمَاءُ الْحُسْنَى» كه «لله» خبر است مقدم ذكر شده و اين خود حصر را مي رساند (و معناي جمله اين است: تنها براي خدا است اسماء حسني).

«اسماء» هم با «الف و لام» آمده و هر جمعي كه «الف و لام» بر سرش درآيد عموميّت را مي رساند و معناي آن اين است كه هر اسم احسن كه در

ص: 75

وجود باشد از آنِ خدا است و احدي در آن با خدا شريك نيست، و چون خود خداي تعالي همين معاني را به غير خود هم نسبت مي دهد و مثلاً غير خودرا نيز عالم، قادر، حيّ و رحيم مي داند لذا «تنها براي خدا» بودن آن ها معنايش اين است كه حقيقت اين معاني فقط و فقط براي خدا است و كسي در آن ها با خدا شركت ندارد. (1)

ايشان در توضيح «فَادعُوهُ بِها» سه احتمال در معناي «دعوت» مي دهند:

و اين كه فرمود: «فادعُوهُ بِها» يا از دعوت به معناي نام نهادن است هم چنان كه مي گوييم: «من او را زيد خواندم و تو را اباعبدالله خواندم» يعني او را به آن اسم و تو را به اين اسم نام نهادم، و يا از دعوت به معناي ندا است و معنايش اين است كه خدا را به اسماء حُسنايش ندا كنيد مثلاً بگوييد: «اي رحمان، اي رحيم و...» و يا از دعوت به معناي عبادت است و معنايش اين است كه خدا را عبادت كنيد با اعتقاد به اين كه او متّصف به اوصاف حسنه و معاني جميله اي است كه اين اسماء دلالت بر آن دارد. (2)

و در نهايت معناي سوم را ترجيح داده اند و معناي اول و دوم را از لواحق معناي سوم مي دانند:

معناي آيه ي مورد بحث چنين مي شود – و خدا داناتر است -: «براي خدا است تمامي اسمايي كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن ها به سويش توجّه نماييد» البته همان معلوم است كه اين معنا شامل تسميه و نداء هم مي شود چون اين دو از لواحق عبادت است. (3)

اثبات فلسفي اتّصاف خداوند به همه ي صفات كماليّه

ايشان ادامه ي بحث را با بيان برخي استدلال هاي فلسفي مطرح مي فرمايند:

ابتدايي ترين مطلبي كه به آن برمي خوريم اين است كه ما در نهاد خود چنين مي يابيم كه انتهاي وجود هر موجودي به اين حقيقت است و خلاصه وجود

ص: 76


1- 1.ترجمه ي الميزان8/447-449.
2- 2.همان/450.
3- 3.همان/451.

هر چيزي از او است، پس او مالك تمام موجودات است، چون مي دانيم اگر داراي آن نباشد نمي تواند آن را به غير خود افاضه كند، علاوه بر اين كه بعضي از موجودات هست كه اصل حقيقتش بر اساس احتياج است، و خودش از نقص خود خبر مي دهد، و خداي تعالي منزّه از هر حاجت و هر نقيصه ي آن چيز.

اين جا نتيجه مي گيريم كه پس خداي تعالي هم داراي مِلك – به كسر ميم – است، و هم صاحب مُلك – به ضم ميم – يعني همه چيز از آنِ او است و در زير فرمان او است و اين دارا بودنش علي الاطلاق است، پس او دارا و حكمران همه ي كمالاتي است كه ما در عالِم، سميع و بصير است، چون اگر نباشد ناقص است، و حال آن كه نقص در او راه ندارد، و هم چنين رازق، رحيم، عزيز، محيي، مميت، مبدي، معيد و باعث و امثال آن است، و اين كه مي گوييم رزق، رحمت، عزّت، زنده كردن، ميراندن، ابداء، اعاده و برانگيختن كار او است، و او است سبّوح، قدّوس، عليّ، كبير و متعال و امثال آن منظور ما اين است كه هر صفت عدمي و صفت نقصي را از او نفي كنيم.

اين طريقه ي ساده اي است كه ما در اثبات اسماء و صفات براي خداي تعالي مي پيماييم. (1)

پيش از آن كه سير بحث ايشان را ادامه دهيم تا ببينيم در نهايت به چه نتيجه اي خواهند رسيد، خوب است استدلال اصلي اين نظريّه را در اثبات توصيف خداي متعال به صفات كماليّه نقد و بررسي نماييم تا ابتدا قوّت يا ضعف بحث عقلي آن روشن شود؛ آن گاه سير مباحث را ادامه خواهيم داد.

پيش از آن كه سير بحث ايشان را ادامه دهيم تا ببينيم در نهايت به چه نتيجه اي خواهند رسيد، خوب است استدلال اصلي اين نظريّه را در اثبات توصيف خداي متعال به صفات كماليّه نقد و بررسي نماييم تا ابتدا قوّت يا ضعف بحث عقلي آن روشن شود؛ آن گاه سير مباحث را ادامه خواهيم داد.

اصل استدلال عقلي بر اين پايه است كه: چون كينونت و هستي هر چيز از خداست،

ص: 77


1- 1.همان/457-458.

پس او مالك هر چيزي است (فهو يَملِكُ كُلَّ شَيءٍ) (1). دليل اين مطلب آن است كه اگر مالك و صاحب اختيار اشياء نبود، امكان نداشت كه آن ها را افاضه كند؛ پس هم مِلك با خداست و هم مُلك؛ هم مالك و صاحب اختيار آن هاست و هم بر آن ها سلطنت و پادشاهيِ واقعي دارد. بنابراين خداي سبحان صاحب اختيار و سلطنت بر همه ي كمالات وجوديِ ماست؛ اعمّ از حيات، قدرت، علم، شنوايي، بينايي و... . نتيجه اي كه از مالكيت و سلطنت خداوند بر اين كمالات مي گيرند، اين است كه:

فهو سبحانهُ حيٌّ قادرٌ عليمٌ سميعٌ بصيرٌ لِأنَّ في نفيِها اثباتَ النَّقصِ و لا سبيلَ لِلنَّقصِ إليه. (2)

يعني خداي سبحان حيّ، قادر، سميع و بصير است؛ چون اگر اين كمالات از او نفي شود، نقص برايش اثبات مي شود، در حالي كه نقص در او راه ندارد.

ايشان توضيح بيشتري دراين جا نداده اند كه چرا اگر اين كمالات از خداي سبحان نفي شود، نقص او لازم مي آيد. اما با توجه به مقدمه اي كه بيان فرموده اند، علي القاعده بايد گفت: اگر خداوند اين كمالات را مالك و واجد نباشد، چگونه ممكن است آن ها را افاضه نمايد؟!

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي بخش؟!

گاهي اين مطلب را به صورت يك قاعده ي كلّي بيان مي كنند كه: «مُعطِي الشَّيءِ لا يكونُ فاقِداً لَه» كسي كه چيزي را فاقد است، نمي تواند آن را اعطا كند. پس چون همه ي كمالات هستي توسّط خداي سبحان افاضه شده و مي شود، بايد او را متّصف به همه ي آن كمالات بدانيم؛ وگرنه توانايي افاضه ي آن ها را نخواهد داشت و اين نقص او به حساب مي آيد.

البتّه صرف نظر از افاضه نمودن كمالات به مخلوقات هم مي توان از منظر فلسفه ي

ص: 78


1- 1.الميزان8/366.
2- 2.همان.

صدرايي چنين استدلال كرد كه: چون صفات كماليّه عين وجود هستند و خداوند هم وجود محض و بسيط است، بايد همه ي آن كمالات را داشته باشد؛ بلكه عينِ همه ي آن ها باشد. ايشان البتّه در بحث چنين استدلال نكرده اند و تنها به صورت اجمالي فرموده اند: «قَد دَلَّ العَقلُ و النَّقلُ أنَّ كُلَّ صِفَةٍ كماليّة فهي لَهُ تعالي». (1) اما توضيحي درباره ي دليل عقلي مورد نظر خود نداده اند.

نقد و برري دليل فلسفي اتّصاف خداوند به صافت كمال

ما فعلاً به بررسي دليل دوم نمي پردازيم و بحث را در خصوص نقد دليل اول پيش مي بريم.

ايراد را داشته باشد، بايد خود، متّصف به آن چيز باشد؟ اين قاعده ي كلّي چگونه اثبات مي شود؟

كسي كه چيزي را افاضه مي كند، بايد مالك و صاحب اختيار آن باشد؛ سلطه و سلطنت هم بايد بر آن داشته باشد. به تعبير مرحوم علّامه ي طباطبايي، بر آن چيز هم ملك و هم مُلك داشته باشد؛ اما از اين ها لازم نمي آيد كه خودش هم متّصف به آن چيز باشد. مغالطه اي كه اين جا صورت پذيرفته، اين است كه از مالك و مَلِك بودن، اتّصاف را نتيجه گرفته اند، در حالي كه منطقاً چنين نيست. قاعده ي «معطي الشّيء لا يكونُ فاقداً له» (2)بيش از اين نمي رساند كه اعطا كننده ي يك چيز نمي تواند مالك و صاحب اختيار آن نباشد. از اين قاعده نتيجه نمي شود كه بايد مُعطيِ يك شيء به اوصاف آن هم متّصف باشد. بهترين مثالي كه براي اين قاعده مي توان زد، مثال انسان نسبت به افعال اختياري اوست. هر كس از روي اختيار فعلي را انجام مي دهد، در حقيقت مُعطي و افاضه كننده ي آن فعل است. در اين صورت بايد مالك و صاحب سلطنت بر آن فعل باشد؛ يعني بتواند آن فعل را ايجاد كند يا ايجاد نكند. به تعبير دقيق تر

ص: 79


1- 1.همان/359.
2- 2.نهاية الحكمة/276.

بتواند به ماهيّتِ فعل اختياري اش اعطاي وجود بكند يا نكند. مُفاد عقلي و بديهيِ قاعده ي «مُعطي الشَّيء...» بيش از اين نيست.

امّا از مالك بودنِ انسان نسبت به فعل اختياري خود، نمي توان نتيجه گرفت كه انسان بايد متّصف به اوصافِ فعل خويش باشد.

مثلاً كسي كه با اختيار مرتكب معصيتي مي شود، بايد مالك و صاحب اختيار آن معصيت باشد؛ چون مُعطي و افاضه كننده آن است. اما به اين دليل نمي توان او را متّصف به صفات آن معصيت دانست. مثلاً معصيتِ او بد و قبيح است. از اين كه آن معصيت قبيح است، نتيجه نمي شود كه خود فاعل هم قبيح است. قبيح بودن فاعل غيراز قبيح بودن فعل است و معيار مستقلّ خود را دارد. قبح فعل، ملاك قبيح بودن فاعل نيست.

خلاصه اين كه «مالك بودن» غير از «اتّصاف» است و از اوّلي نمي توان دومي را نتيجه گرفت. از اين كه خداوند مالك و صاحب اختيار كمالاتي چون علم، قدرت، حيات و وجود است، نمي توان نتيجه گرفت كه خودِ او هم متّصف به صفت علم، قدرت، حيات و وجود مي باشد. اگر بخواهيم تعبير دقيقي به كار ببريم، بايد او را مالك و ربّ اين كمالات بدانيم؛ او مالك علم، مالك قدرت و مالك وجود است يا ربّ العلم، ربّ القدرة، ربّ الوجود و... مي باشد. اين كمالات همگي مخلوق اويند و او متّصف به مخلوقات خود نمي شود. همان طور كه پيش تر هم گفته ايم (1)اين كمالات هر كدام محدوديّت و نقص ذاتي خود را دارند كه لازمه ي مخلوقيّت آن هاست. به همين دليل نمي توان خالقِ اين كمالات را متّصف به آن ها دانست.

خود مرحوم علّامه ي طباطبايي هم به اين مطلب اذعان داشته اند كه همه ي اين مفاهيم، حدّ و حدود ذاتي دارند كه تا وقتي مفهوم باقي است اين حدّ ذاتي هم هست. (2)

بنابراين اتّصافِ خالق هستي به اين كمالات، او را محدود به حدود ذاتيِ آن ها مي كند. لذا آن چه فرموده اند كه: «لِأنَّ في نفيها اثباتَ النّقص» (اگر اين كمالات را از او

ص: 80


1- 1.ر.ك: كتاب توحيد1/28-29 و36-40و 58-61 و117-119.
2- 2.الميزان 6/98. فرمايش ايشان را در دفتر اول ص192و 193 آورديم.

نفي كنيم، نقص لازم مي آيد)، صحيح به نظر نمي رسد. مطلب دقيقاً عكس اين است. اگر او را متّصف به اين كمالاتِ محدود دانستيم، محدود و ناقصش كرده ايم. البتّه لازمه ي اين سخن، اتّصاف خالق متعال به ضدّ و نقيضِ اين كمالات نيست. اگر مي گوييم او را نمي توان متّصف به علم، قدرت و وجود مخلوقي دانست، نه اين كه ذات مقدّسش را متّصف به جهل، عجز و عدم بدانيم. روشن است كه نبايد چنين نتيجه اي گرفت. او بالاتر از حدّ و حدود مخلوقات است و لذا محكوم به هيچ يك از احكام مخلوقات نيست؛ نه وجود آن ها و نه عدم آن ها؛ نه علم آن ها و نه جهلشان؛نه قدرتشان و نه عجزشان. او در رتبه اي است كه مالك و صاحب اختيار همه ي مخلوقات است و وجود و عدم، علم و جهل، قدرت و عجزِ همه ي مخلوقات به اختيار اوست. به همين دليل بالاتر و بزرگتر از آن است كه با اين مفاهيم بتوان درباره ي ذات منزّهش سخن گفت.

نظريّه ي جمع بين تشبيه و تنزيه در اثبات صفات براي خداوند

مرحوم علّامه ي طباطبايي در چندين مورد بر همين مطلب تأكيد داشته اند كه صفات كماليّه ي ما محدود ذاتي دارد و لذا قابل اسناد به خالقِ اين كمالات نيستند. علاوه بر مواردي كه پيش تر از ايشان نقل كرديم، در موردي چنين مي فرمايند:

اگر عقل ما چيزهايي از قبيل علم، قدرت و حيات و غير آن را براي خداي تعالي اثبات مي كند، و يا موجودات را مستند به وي مي داند، و يا صفات فعلي از قبيل رحمت، مغفرت، رزق، انعام و هدايت و غير آن را برايش قائل مي شود، همه از اين جهت است كه در خود نمونه اي از خروار آن كمالات را سراغ دارد و لذا در عين اين كه علي رغم اشاعره مي گوييم عقل را تشخيصات خود مصيب و براهين او معتبر و حجّت است ادّعا هم نمي كنيم كه عقل به كُنه ذات و صفات خدا احاطه دارد، بلكه اعتراف مي كنيم به اين كه آن چه را كه ما به عقل خود براي او اثبات مي كنيم غير از چيزي است كه در خداي تعالي است. مثلاً علمي را كه ما براي خدا اثبات مي كنيم از آن جايي كه ما خود محدود هستيم آن نيز محدود است، و خداي تعالي بزرگتر از آن

ص: 81

است كه حدّي او را در خود محدود سازد. و مفاهيم صفاتي كه ما براي او اثبات مي كنيم هر كدام قالب معناي خودش است و غير خود را شامل نمي شود، مفهوم علم غير از مفهوم قدرت است و هم چنين هر مفهومي غير از مفاهيم ديگر است، و چنين مفاهيمي نمي تواند آيينه ي وجود بي كران پروردگار باشد. وليكن اين معنا باعث نمي شود كه ما مانند اشاعده قضاوت و تشخيص عقل را در اين باره معتبر ندانيم، بلكه با توسّل به صفات سلبيّه اين نقيصه را جبران نموده و در عين اين كه مي گوييم خدا عالم است، قادر است، حيّ است اين را نيز اضافه مي كنيم كه خداوند در وصف نمي گنجد و بزرگ تر از آن است كه در چارديواري اوصاف و تحديدات مامحصور گردد و در آن محدود شود، و اين خود ما را به حقيقت امر نزديك مي سازد. (1)

نتيجه اي كه در پايان مي گيرند، بسيار جالب و قابل تأمّل است. مي فرمايند:

فَمَجموعُ التّشبيهِ و التّنزيهِ يُقَرِّبُنا إلي حَقيقةِ الأمرِ. (2)

جمع ميان تشبيه و تنزيه ما را به حقيقت امر نزديك مي سازد.

اين سخن علّامه، اعتراف صريحي است به اين كه اثبات صفات براي خداوند – آن طور كه در بيان آيه ي شريفه ي «وللهِ الأسماء الحُسني...» فرمودند – ولي آيا اين گونه معالجه، مشكل را حل مي كند؟! آيا تشبيه با تنزيه قابل جمع است؟! اين دو كاملاً ضدّ و عكس يكديگرند و تنزيه كه معنايي جز نفي تشبيه ندارد، چگونه با تشبيه جمع مي شود؟!

بررسي و نقد نظريّه ي جمع ميان تشبيه و تنزيه

البتّه مقصود ايشان – چنان كه خود فرموده اند – از جمع بين تشبيه و تنزيه، اين است كه بگوييم:

ص: 82


1- 1.ترجمه ي الميزان8/67و68.
2- 2.الميزان8/56.

فَهُوَ تعالي عالمٌ قادرٌ حيٌّ لكن لا كَعِلمِنا و قُدرتِنا و حَياتِنا. (1)

خداي متعال عالم، قادر و حيّ است؛ اما نه مانند علم و قدرت و حياتِ ما.

اين گونه هم تشبيه كرده ايم و هم تنزيه؛ تشبيه از آن جهت كه علم و قدرت در حيات را به خدا نسبت داده ايم و تنزيه، چون شباهتِ آن ها را به علم و قدرت و حيات خود نفي كرده ايم. اما خود مرحوم علامه تبيين وافي بحث را به آن چه در ذيل آيه ي: « لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلاثَةٍ(2)» فرموده، ارجاع داده اند. ما در بحث اثبات صانع همين قسمتِ مورد نظر ايشان را عيناً از ترجمه ي تفسير الميزان نقل كرده ايم. (3)در آن جا به صراحت اثبات صفات و مفاهيم را براي ذات مقدّس پروردگار نفي كرده و پذيرفته اند كه همه ي مفاهيم وقتي به ساحت عظمت و كبرياي الهي مي رسند، ساقط مي شوند (4) و به همين دليل هر گون احاطه ي مفهومي را، حتّي به صورت اجمالي از ذات پروردگار نفي كرده اند. (5)

با اين ترتيب ديگر چيزي از آن چه تحت عنوان اثبات صفات براي خداوند مطرح مي شود، باقي نمي ماند. اثبات هر صفتي براي پروردگار متعال جز تشبيه و اسناد نقص و محدوديّت به او نخواهد بود. پس همه ي آن چه در ذيل آيه ي «وللهِ الأسماء الحُسني...» فرموده اند، با توجه به ديگر فرمايش هاي خودشان مصداق تشبيه باطل خواهد شد.

نتيجه ي كلّي بحث اين كه ما با فهم و فكر خود نمي توانيم هيچ گونه توصيفي از خداي متعال داشته باشيم كه تشبيه نباشد. آيه ي 180 سوره ي اعراف هم كه بحث خواندنِ خداوند به اسماء حُسنايش را مطرح فرموده، هيچ ارتباطي با بحث توصيف خداوند ندارد. درست است كه اسم و صفت در فرهنگ معارف اهل بيت (ع) به يك معنا

ص: 83


1- 1.همان/359.
2- 2.مائده/73.
3- 3.كتاب توحيد1/117و118.
4- 4.الميزان6/107.
5- 5.همان.

هستند؛ اما اين دو به معناي نشانه و علامتي هستند كه خداوند آن ها را خلق فرموده و خود را به آن اسم و صفت، توصيف كرده است. از «توصيف خداوند توسط ما انسان ها چيزي جز تشبيه باطل نيست. بحث مرحوم علّامه ي طباطبايي ذيل آيه ي مورد بحث هم ناظر به همين توصيف و اثبات صفاتِ ما براي پروردگار است. ما إن شاءالله درباره ي اسماء حُسناي الهي در بحث «معرفت خداوند به اسم و صفت» سخن خواهيم گفت. (1)

ص: 84


1- 1.إن شاءالله اين بحث در دفتر چهارم كتاب توحيد خواهد آمد.

فصل 6: نفي صفات از ذات الهي

اشاره

در بحث توصيف ناپذيري خداي متعال تنبيهات و ارشادات روشني از پيشوايان معصوم (ع) به ما رسيده كه به ذكر برخي از نمونه هاي آن مي پردازيم.

محدود كردن، لازمه ي توصيف خداوند

اميرالمؤمنين (ع) در ضمن ايراد خطبه اي براي مردم كوفه، فرمودند:

فَمَن وَصَفَ اللهَ فَقَد حَدَّهُ وَ مَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ وَ مَن عَدَّهُ فَقَد أبطَلَ أزلَهُ. (1)

هر كس خدا را وصف كند، او را محدود كرده است وهر كس او را محدود كند، شمارشش كرده است و هر كه او را بشمارد، ازليّت او را باطل دانسته است.

با توضيحات گذشته روشن است كه هر گونه توصيفي از خداوند، نوعي محدود كردنِ اوست؛ چون همه ي اوصافي كه ما مي فهميم از عالَم مخلوقات اخذ شده و هر چند تصوّر كنيم كه حدود نقايص آن ها را برمي داريم، ولي تا جايي كه مفهومي از آن ها باقي باشد، حدود ذاتيِ آن ها هم باقي است. به همين جهت قابل استناد به خداي

ص: 85


1- 1.اصول كافي، كتاب التوحيد، باب جوامع التّوحيد، ح5. عين همين عبارات هم در مكتوبي از امام موسي بن جعفر ع نقل شده است: همان، ح6.

متعال نيستند.

هر كس خداوند را محدود كند، او را شمارش كرده است. شمارش كردن اين است كه به او نسبت يك عدد بدهد؛ مثلاً بگويد: يك در كنار دو و سه و... چرا هر كس او را محدود كند، نسبتِ يك عدد به او داده است؟ به خاطر اين كه براي او مثل و شبيه قائل شده است. كسي كه با بيان وصفي براي خداوند او را محدود كرده است، در حقيقت شبيه و مانندي براي او از پيش خود درست كرده و آن را در كنار خداي واقعي قرار داده است. به اين ترتيب او را يكي فرض كرده كه در كنارش دو و سه و... وجود دارد. در واقع نسبت به عدد به او داده است.

اگر كسي خداوند را شمارش نمايد، ازليّت او را باطل دانسته است؛ يعني عدد قائل شدن براي خداوند با اعتقاد به ازليّت او سازگار نيست. به بيان ديگر تعدّد قدما لازم مي آيد كه اعتقاد باطلي است. چرا ازليت با تعدد نمي سازد؟ چه اشكالي دارد كه به چند موجود قديم معتقد شويم؟ به دو بيان مي توان اشكال تعدد قدما را توضيح داد. يك بيان ساده اين است كه از اين چند قديم، كدام يك خدا هستند؟ اگر يكي از آن ها خدا باشد، بقيّه چه كاره هستند؟ و اگر بايد با هم خدا باشند، پس هيچ يك به تنهايي خدا نيستند؛ چون متّكي و نيازمند به يكديگر خواهند بود. اين بيان ساده و عوامانه.

به بيان دقيق تر مي توان گفت كه تعدّد خدا با نفي تشبيه از او نمي سازد. متعدد بودن از احكام مخلوقات است و نسبت دادن اين ويژگي به خداوند، در حقيقت تشبيه او به خلق اوست.

حديث ديگر در اين زمينه، بخشي از اولين خطبه ي اميرالمؤمنين (ع) در كتاب شريف نهج البلاغه است. مي فرمايند:

فَمَن وَصَفَ اللهَ سُبحانه قَرَنَه و مَن قَرَنَهُ فَقَد ثَناهُ وَ مَن ثَنّاهُ فَقَد جَزَّأَهُ وَ مَن جَزَّأَهُ فَقَد جَهِلَهُ وَ مَن جَهِلَهُ فَقَد أشارَ إليهِ وَ مَن أشارَ إلَيهِ فَقَد حَدَّهُ وَ مَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ. (1)

ص: 86


1- 1.نهج البلاغه نسخه ي صبحي صالح، خ1،39-40.

پس هر كس خداي سبحان را وصف نمايد، هر آينه او را قرين و ضميمه ي (غير او) قرار داده است و هر كس او را قرين (چيزي) گرداند، به دوگانگي او قائل شده است و هر كه به دوگانگي او معتقد شود، برايش اجزاء فرض كرده است و هر كه او را داراي جزء بداند، او را نشناخته است و هر كس او را نشناسد، او را (با مفاهيم ذهني و فكري) مورد اشاره قرار مي دهد و هر كس او را مورد اشاره قرار دهد، محدودش دانسته است و هر كه او را محدود بداند، شمارشش نموده است.

روشن است كه هر كس خداوند را به وصفي توصيف نمايد، در اعتقاد خود يك موجود فرضي از عالَم مخلوقات را به خداوند ضميمه كرده و در واقع غير خدا را قرين و كنار او قرار داده است. هر كس چنين كند، به دوگانگي خداوند قائل شده است؛ چون صفتي را در عرض موصوف (خدا) نشانده است. هر كس به دوگانگي او معتقد شود، در حقيقت او را مسنقسم به اجزاء دانسته است؛ چون خدا را مركّب از دو چيز (صفت و موصوف) فرض كرده است.

هر كس او را داراي اجزاء بداند، معرفت به او ندارد؛ بلكه جاهل به اوست؛ چون معرفتِ او وقتي است كه او را از حدّ تشبيه خارج بداند و كسي كه براي او جزء قائل باشد، گرفتار تشبيه شده است. كسي كه معرفت به خدا ندارد (جاهل)، به خاطر جهلش خدا را مورد اشاره ي ذهني و فكري قرار مي دهد و با الفاظ و مفاهيمي كه برگرفته از عالم مخلوقات است، به او اشاره مي كند. اين به خاطر نداشتن معرفت صحيح است. اگر معرفت درستي به خدا داشت، او را از اين كه مورد اشاره ي فكري و ذهني قرار دهد، منزّه مي دانست.

فرد جاهلي كه خداوند را قابل اشاره ي فكري و مفهومي مي داند، در حقيقت او را محدود دانسته است؛ چون او را به مخلوقات تشبيه كرده و در قالب آن ها محدود ساخته است. چنين كسي – چنان كه در توضيح حديث قبلي گذشت – خداوند را شمارش نموده و در نتيجه، ازليّت او را باطل دانسته است.

ص: 87

كمال توحيد: نفي صفات از ذات

حديث بعدي را از فرمايش هاي حضرت امام موسي بن جعفر (ع) نقل مي كنيم.

ايشان در پاسخ به پرسشي از بحث «توحيد» چنين مرقوم فرموده اند:

أوَّلُ الدِّيانَةِ بِهِ مَعرِفَتُهُ وَ كَمالُ مَعرِفَتِهِ تَوحيدُهُ وَ كَمالُ تَوحيدِهِ نَفيُ الصِّفاتِ عَنهُ، بِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّها غَيرُ المَوصُوفِ وَ شَهادَةِ المَوصُوفِ أنَّهُ غَيرُ الصِّفَةِ وَ شَهادَتُهُمَا جَميعاً بِالتَّثنيَةِ المُمتَنِعِ مِنعُ الأزلُ. (1)

اولين پلّه ي دين داري نسبت به خداوند، معرفت اوست و معرفت كامل او نتيجه اش توحيد اوست و توحيد كامل او به نفي صفات از او تحقّق مي يابد؛ به سبب اين كه هر صفتي گواهي مي دهد كه غير موصوف است وهر موصوفي هم گواهي مي دهد كه غير صفت است و هر دو با هم گواهي به دوگانگي مي دهند كه منافات با ازليّت دارد.

در فهم فرمايش امام هفتم (ع) به پنج نكته بايد توجّه كرد:

1-مراد از «اول» در متن حديث، اول زماني نيست؛ بلكه اول رتبي منظور است؛ يعني مرتبه اي كه محور و اساس دين داري است و آن معرفت خداي سبحان مي باشد.

2-چون دين داري (ديانة) يك امر اختياري است، پس معرفتي هم كه اشاره فرموده اند، «معرفت اختياري» است كه همانا پذيرش آن معرفتِ صُنعِ خداوند مي باشد. توضيح اين معناي معرفت در دفتر دوم گذشت. (2)

3-لغت «كمال» در تعبير «كمال معرفته» ظاهراً به اصل معرفت خداوند مربوط مي شود؛ نه به درجه ي خاصّي از آن. يعني هر معرفتي وقتي كامل و صحيح است كه به توحيد خداوند منتهي شود و در غير اين صورت، اصلاً معرفتِ خدا نيست. (3) علّت اين بيان آن است كه معرفت خدا اگر به توحيد او يعني به نفي تشبيه از او منتهي نشود،

ص: 88


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب جوامع التّوحيد، ح6.
2- 2.كتاب توحيد2/ بخش دوم، فصل2،135-143.
3- 3.در معناي لغت «كمال» آمده است: كمالُ الشَّيء: حصول ما فيه الغرضُ منه المفردات في غريب القرآن1/726 پس كمال يك چيز يعني حاصل شدن آن چه غرض و مقصود از آن چيز است.

ناقص است و معرفت ناقص اصلاً معرفت نيست.

در مباحث گذشته گفته ايم كه اعتقاد به خداوند و توحيد او دو مرحله ي جدا نيستند كه ابتدا وجود او را ثابت كنيم و در مرحله ي بعد توحيدش را. اگر كسي كه معرفت را پذيرفته است به نفي تشبيه (توحيد) پروردگار متنبّه و معتقد شده باشد، معرفت درست و كامل دارد؛ وگرنه اصلاً به معرفتِ خدا قائل نيست.

با اين ترتيب «كمال» در اين جا صفتِ هر معرفتي در هر درجه اي است؛ نه اين كه مربوط به درجه ي بالايي از معرفت باشد. توجه شود كه ما «تَوحيدُه» را هم فعل اختياريِ عارف به خدا مي دانيم؛ همان گونه كه «مَعرِفَتُه» را اختياري دانستيم. مراد از «توحيد» چنان كه پيش تر گفته ايم، اعتقاد قلبي به وحدانيّت و نفي شباهت از خداوند متعال است. اين اعتقاد يك فعل قلبي اختياري مي باشد.

4-صفت كمال در تعبير «كمال توحيده» را هم مانند عبارت قبل معنا مي كنيم. يعني توحيد كامل وقتي تحقّق مي يابد، به نفي صفات از ذات پروردگار مي انجامد. در حقيقت نشانه ي توحيد حقيقي، نفي صفات است. تا وقتي عارف به خدا، نفي صفات از ذات او نكند، به توحيد نرسيده است. چرا؟ پاسخ را در نكته ي بعدي بيان مي كنيم.

گواهي دادن هر صفت و موصوف به مغايرت و معيّت با يكديگر

5-علّتي كه خود امام (ع) به صراحت بيان فرموده اند، اين است كه:

اولاً هر صفتي به غيريّتش با موصوف گواهي مي دهد.

ثانياً هر موصوفي هم به غيريّتش با صفت گواهي مي دهد.

ثالثاً صفت و موصوف با هم به دوگانگي گواهي مي دهند.

اصولاً صفت بودنِ صفت اقتضا مي كند كه غير موصوف باشد و موصوف بودنِ موصوف هم اقتضا مي كند كه غير از صفت باشد. اگر صفتِ چيزي بخواهد عين آن و خودِ آن باشد، ديگر اطلاق «صفت» بر آن نمي توان كرد؛ حال چه صفت را به معناي نشانه و علامت بگيريم و چه نشانه بودنِ آن را لحاظ نكنيم. به هر حال وصف يك چيز، غير خود آن بايد باشد.

ص: 89

نكته ي ديگر اين كه صفت هميشه موصوف را محدود و مقيّد مي كند؛ صفت خود يك حدّ است و موصوف محدود به آن حد مي شود. به قول مرحوم علّامه ي طباطبايي كه از رسالة التّوحيد ايشان نقل كرده بوديم: «مِنَ المعلومِ أنَّ نَفسَ الصِّفَةِ تَحديدٌ و تعيينٌ».

نكته ي سوم اين كه صفت و موصوف هميشه با هم هستند. صفت بدون موصوف نمي شود و موصوف هم بدون صفت نيست. به اصطلاح فلسفي صفت و موصوف متضايفين هستند. (1)نتيجه اين كه هر صفتي اقتضاي وجود موصوف و غيريّتِ با آن را دارد و هر موصوفي هم اقتضاي وجود صفت و غيريّت با آن را دارد. يعني اين دو بدون هم نيستند و در عين حال يكي هم نيستند؛ غير هم هستند اما با هم؛ و همين است كه اين دو جمعاً اقتضاي دوگانگي دارند. صفت بدونِ موصوف نيست و موصوف هم بدون صفت نيست. بنابراين هر دو با هم اند.

با اين توضيح علّت فرمايش امام هفتم (ع) روشن مي شود. ايشان در مقام بيان علّت اين كه چرا كمال توحيد خداوند نفي صفات از اوست، به غيريّت صفت و موصوف با يكديگر و در عين حال معيّتِ آن دو با هم اشاره فرمودند. توحيد پروردگار وقتي محقّق مي شود كه از ذات مقدّس او هر گونه تشبيهي را نفي كنيم. اما معيّت صفتِ او با ذاتش باعث مي شود كه آن ها دو گونه باشند كه اين ويژگي خود عين تشبيه است و با ازليّت خداوند منافات دارد. در گذشته توضيح داديم كه تعدّد قدما مُحال است و دليل آن تشبيه به خلق مي باشد.

گواهي دادن صفت و موصوف به مخلوقيّت خودشان

حديث بعدي از وجود مقدّس امام هشتم (ع) در ابتداي يك خطبه ي نسبتاً مفصّل توحيدي است كه فرمودند:

ص: 90


1- 1.متضايفين به دو مفهومي اطلاق مي شود كه در تحقّقشان وابستگي به يكديگر دارند؛ مانند پدر و پسر، پدري و پسري لازم و ملزوم يكديگرند؛ هيچ يك بدون ديگري محقّق نمي شود. بالا و پايين، چپ و راست و... نيز چنين است. صفت و موصوف هم اين گونه اند.

أوَّلُ عِبادَةِ اللهِ مَعرِفَتُهُ و أصلُ مَعرِفَةِ اللهِ تَوحيدُهُ وَ نِظامُ تَوحيدِ اللهِ نَفيُ الصِّفاتِ عَنهُ لِشَهادَةِ العُقُولِ أنَّ كُلَّ صِفَةٍ وَ مَوصُوفٍ مَخلُوقٌ وَ شَهادَةِ كُلِّ مَخلُوقٍ أنَّ لَهُ خالِقاً لَيسَ بِصِفَةٍ و لا مَوصُوفٍ وَ شَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ و مَوصُوفٍ بِالإقتِرانِ وَ شَهادَةِ الاقتِرانِ بِالحَدَثِ وَ شَهادَةِ الحَدَثِ بِالامتِناعِ مِنَ الأزَلِ المُمتَنِعِ مِنَ الحَدَثِ فَلَيسَ اللهَ عَرَفَ مَن عَرَفَ بِالتَّشبيهِ ذاتَهُ... . (1)

اولين پلّه ي بندگي خدا، معرفت اوست و اساس معرفت خدا، توحيد اوست و قوام توحيد خدا نفي صفات از اوست؛ زيرا عقل ها گواهي مي دهند به اين كه هر صفت و موصوفي مخلوق اند و هر مخلوقي گواهي مي دهد كه خالقي دارد كه (آن خالق) صفت و موصوف نيست و هر صفت و موصوفي گواهي به همراه بودن با يكديگر مي دهند و همراهي، گواهي به حدوث مي دهد و حدوث، گواهي به محال بودن ازليّت مي دهد؛ (ازليّتي) كه از حدوث امتناع دارد پس آن كه ذات خدا را به تشبيه بشناسد، (درواقع) خدا را شناخته است.

سه جمله ي اول اين حديث با توضيح حديث قبلي روشن است؛ اما ادامه ي آن نكته اي جديد بر مضمون حديث گذشته افزوده است. مي فرمايند عقل ها گواه اند بر اين كه هر صفت و موصوفي مخلوق اند. چرا؟ همان طور كه بارها گفته ايم، توصيف يعني تحديد. وقتي براي چيزي صفتي قرار مي دهيم، در واقع او را محدود مي كنيم. خودِ صفت يك حدّ است و موصوف هم محدود به آن حدن. اين جاست كه عقل گواهي مي دهد به اين كه صفت و موصوف هر دو مخلوق اند؛ چون هر محدودي مخلوق است.

از طرف ديگر عقل گواهي مي دهد كه هر مخلوقي بايد خالقي غير شبيه به خود داشته باشد (2)؛ يعني خالق نبايد هم چون مخلوق، محدود باشد و چون نبايد محدود باشد، پس نبايد صفت يا موصوف باشد؛ زيرا هر صفت و موصوفي محدودند. بنابراين بودن هر صفت و موصوفي دلالت مي كند بر اين كه بايد خالقي كه نه صفت و نه موصوف است، وجود داشته باشد.

ص: 91


1- 1.التّوحيد/ 34و35، باب2، ح2.
2- 2.اين مطلب در بحث اثبات صانع به تفصيل مورد بحث قرار گرفت.

مطلب ديگري كه عقل گواهي مي دهد، اين است كه صفت و موصوف هميشه با هم اند و به تعبير ديگر اقتران دارند. حدّ و محدود باهم هستند؛ حدّ بدون محدود نيست و محدود هم بدون حد وجود ندارد. پس اين دو قرين يكديگرند. با هم بودنِ دو چيز گواه است براين كه آن دو حادث هستند و نمي توانند ازلي باشند؛ چون همان گونه كه در توضيح دو حديث گذشته بيان شد، دو قديم ازلي نمي توانيم داشته باشيم. ازليّت با حدوث جمع نمي شود و امتناع از آن دارد. حدوث يكي از بارزترين ويژگي هاي مخلوقات است و خداي خارج از حدّ تشبيه نمي تواند متّصف به صفات مخلوقي باشد؛ پس خداي ازلي نمي تواند حادث باشد. نتيجه ي اين سير عقلاني اين است: بودن صفت و موصوف آيه و نشانه ي مخلوقيّت است و مخلوقات بايد متّكي به خالقي باشند كه نه صفت باشد و نه موصوف. پس كسي كه خدا را مي شناسد بايد او را بالاتر از حدّ صفت و موصوف بودن قرار دهد وگرنه او را نشناخته است؛ چون اگر كسي به طريق تشبيه بيفتد، از معرفت خدا محروم مي شود.

گواهي دادن عقل به مصنوعيّت هر موصوف

حديث بعدي از اميرالمؤمنين (ع) است كه فرمودند:

أوَّلُ عِبادَةِ اللهِ مَعرِفَتُهُ وَ أصلُ مَعرِفَتِهِ تَوحيدُهُ وَ نِظامُ تَوحيدِهِ نَفيُ الصِّفاتِ عَنهُ، جَلَّ أن تَحُلَّهُ الصِّفاتُ بِشَهادَةِ العُقُولِ أنَّ كُلَّ مَن حَلَّتهُ الصِّفاتُ فَهُوَ مَصنُوعٌ و شهادَةِ العُقُولِ أنَّهُ جَلَّ جَلالُهُ صانِعٌ لَيسَ بِمَصنُوعٍ. (1)

اولين پلّه ي بندگي خدا، معرفت اوست و اساس معرفتِ او، توحيد اوست و قوام توحيد او به نفي صفات از اوست. (او) برتر از آن است كه محلّ صفات باشد؛ زيرا عقل ها گواهي مي دهند كه هر كس محلّ صفات باشد، مصنوع است و عقل ها گواه اند كه او – جلّ جلاله صانع غير مصنوع است.

روشن است كه محلّ صفت بودن، نشانه ي محدوديّت است؛ چون خود صفت حدّ

ص: 92


1- 1.الاحتجاج1/298.

است و هر محلّ باشد، در حقيقت محدود است و محدود هم مصنوع. پس صت داشتن نشانه ي مصنوع بودن است و اين امري عقلي است. همين عقل گواه است بر اين كه خداي متعال صانع غير مصنوع است. پس استدلال حضرت امير (ع) اين گونه خواهد شد:

هر چيز كه صفت داشته باشد، مصنوع است. (مقدّمه ي اول)

خداوند صانع غير مصنوع است. (مقدّمه دوم)

نتيجه اين مي شود كه خداي متعال، صفت ندارد؛ چون اگر صفت داشت، مصنوع مي شد در حالي كه غير مصنوع است.

كمال اخلاص: نفي صفات از ذات

حديث ديگر خطبه ي اول نهج البلاغه ي مولا اميرالمؤمنين (ع) است كه در قسمتي از آن چنين مي فرمايند:

أوّلُ الدِّينِ مَعرِفَتُه و كَمالُ مَعرِفَتِهِ التَّصديقُ و كَمالُ التَّصديقِ بِهِ تَوحيدُهُ و كَمالُ تَوحيدِه الإخلاصُ لَه و كمالُ الإخلاصِ لَه نَفيُ الصِّفاتِ عنه لِشهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنّها غَيرُ المَوصوفِ و شَهادَةِِ كُلِّ موصوفٍ أنَّّه غيرُ الصِّفةِ. (1)

اصل و اساس دين معرفتِ اوست و كمال معرفت او تصديق و اعتراف به اوست و تصديق كامل او، توحيد اوست و توحيد كامل او اخلاص (در بندگي) براي اوست و كمال اخلاص براي او نفي صفات از اوست؛ چون هر صفتي گواهي مي دهد كه غير موصوف است و هر موصوفي نيز گواهي مي دهد كه غير از صفت است.

اين عبارات با احاديث شبيه آن كه پيش تر آورديم، تفاوت هاي جزئي دارد. تفاوت اول اين كه در موارد قبلي تعابير «أوَّلُ الدّيانَةِ بِهِ» و «أوَّلُ عِبادةِ اللهِ» بود؛ ولي اين جا به

ص: 93


1- 1.نهج البلاغه نسخه ي صبحي صالح، خ1،39.

جاي «ديانة» و «عبادة» كلمه ي «دين» آمده است. «ديانة» و «عبادة» عناويني براي اعمال اختياري بندگان اند(1)؛ اما كلمه ي «دين» معمولاً به خود آيين و مذهب اطلاق مي شود. اگر اين معنا مراد باشد، نمي توان «دين» را به اعمال اختياري بندگان اطلاق نمود. در اين صورت مقصود از «معرفت» را در حديث فعلي همان معرفتي كه صُنع خداست مي گيريم؛ نه پذيرفتن آن، كه صُنع بندگان است. با اين ترتيب كمال معرفت به اين است كه خداوند مورد تصديق قرار بگيرد. اين «تصديق» همان پذيرش و ايمان به خداوندي است كه معرفتش را به شخص اعطا نموده است. اگر خدا خودش را بشناسد، اما مورد تصديق قرار نگيرد، آن معرفت ناقص است و آثار معرفتِ خدا بر آن مترتّب نمي شود. غالب اين آثار با پذيرش و تصديق خداي معروف براي او به بار مي نشيند. وجود تعبير «تصديق» كه در دو حديث گذشته به كار نرفته بود، تفاوت دوم اين حديث با آن هاست. بنابراين لازم نبود كه به مرحله ي تصديق او اشاره شود.

مضمونِ جمله ي سوم (كَمالُ التَّصديقِ بِهِ تَوحيدُهُ) نسبت به احاديث قبلي تكراري است و نيازي به توضيح مجدّد آن نيست. اما تفاوت سوم جمله ي «كَمالُ تَوحيدِه الإخلاص له» است كه در احاديث گذشته چنين تعبيري نبود. كلمه ي «اخلاص» به معناي خالص گردنيدن است و معمولاً به خالص كردن عبادت و بندگي براي خداي متعال اطلاق مي شود. اگر همين معنا مراد امير كلام (ع) باشد، معناي جمله ي اخير، آن است كه توحيدِ كاملِ پروردگار با اخلاص دربندگي او حاصل مي شود؛ يعني اين كه فرد موحّد در بندگي خود، غير خدا را شريك او نگرداند و در اعتقاد و عمل خويش تنها و تنها او را بندگي كند.

اگر معناي توحيد، نفي تشبيه باشد، آن گاه توحيد كامل به اين است كه در بندگي خدا شريكي براي او قرار ندهد؛ زيرا قائل شدن به هر شريكي، در واقع نوعي شبيه قرار دادن براي ذات مقدّس ربوبي است. پس مي توان گفت كه كمال توحيد او اخلاص براي

ص: 94


1- 1.البتّه «ديانة» به معناي ملّت و مذهب هم به كار رفته است. المنجد/231.

اوست. اما ارتباط اخلاص با نفي صفات چگونه است؟ شايد بتوان اين گونه توضيح داد:

اخلاص كامل براي خداوند به اين است كه انسان در بندگي او به هيچ چيز جز او توجّه نداشته باشد و به اين منظور بايد به طور كلّي از او نفي صفات كند؛ چون لازمه ي هر گونه توصيفي از خداوند، قرين كردن غير او با اوست.

عبارات بعدي اين خطبه ي شريف به همين مطلب تذكّر مي دهد: فَمَن وَصَفَ اللهَ سُبحانَه فَقَد قَرَنَه و مَن قَرَنَهُ فَقَد ثَناهُ...: كسي كه خداوند را به صفتي وصف نمايد، او را همراه و قرين با غير او كرده است. بنابراين در عبادت هم اخلاص كامل خود را از دست مي دهد؛ چون در عرض او به قرين او، يعني غير او توجّه مي نمايد. (1)

نفي صفات از طريق نفي حدّ آن ها

در ابتداي همين خطبه ي مورد بحث، عبارتي است كه مورد سوء برداشت قرار گرفته است. به همين جهت براي تكميل بحث فعلي، توجّه به آن نيز لازم و مفيد است. مي فرمايند:

اَلحَمدُللهِ... الَّذي لَيسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحدُودٌ و لا نَعتٌ مَوجُودٌ وَ لا وَقتٌ مَعدُودٌ وَ لا أجَلٌ مَمدُودٌ. (2)

ستايش از آن خداست... آن كه براي صفتش نه حدّ محدودي است و نه وصف موجودي؛ نه زمان قابل شمارشي و نه مهلت زمانيِ گسترده اي.

مراد از «صِفَتِه»در ين عبارت چيست؟ آيا منظور اين است كه خداوند صفاتي دارد اما اين صفات محدود به حدّي نيستند؟ آيا با توجّه به مباحث گذشته مي توانيم صفتي را فرض كنيم كه با وجود صفت بودن، هيچ «حدّ محدود» و هيچ «نعت موجودي» نداشته باشد؟ اگر هر صفتي خود يك حد و مخلوقي از مخلوقات است، مي تواند حد

ص: 95


1- 1.يادآوري مي كنيم تذكّر به جا و ارزشمند مرحوم علامه طباطبايي را كه در فصل سوم، ترجمه ي آن را آورديم. متن عبارت ايشان اين است: هذا بخلاف عبادة العارفين بالله المُخلصين له فإنهم لا يتوجّهون في عباداتهم لا إلي مفهوم و إلي مطابق مفهوم بل إلي ربّهم جلّت عظمته و بهر سلطانه. يادنامه ي استاد 2/384.
2- 2.نهج البلاغه نسخه ي صبحي صالح، خ1، 39.

نداشته و محدود نباشد؟!

واقعيّت اين است كه اگر نخواهيم اميرالمؤمنين (ع) را – العياذ بالله – به بي دقّتي يا تناقض گويي در سخنانش متّهم كنيم، بايد بگوييم در اين عبارات خواسته اند صفت داشتن را از خدا نفي كرده، بر توصيف ناپذيري او تأكيد كنند.

اگر كسي بخواهد بگويد خداي متعال قابل توصيف نيست، ممكن است به دو تعبير سخن بگويد: يا صريحاً بگويد صفتي ندارد و اين كه هر صفت و موصوفي مخلوق اند يا تلويحاً بگويد كه صفت او هيچ حدّ و نعتي ندارد. مخاطب عاقل از اين عبارات مي فهمد كه مراد گوينده نفي هر گونه توصيف از خداي متعال است؛ زيرا هر توصيفي نوعي محدود كردن است. آن صفتي كه حدّ ندارد، اصلاً صفت نيست.

در احاديث گذشته «هر» صفت و موصوفي را مخلوق دانسته اند (لِشهادَةِ العُقُولِ أنَّ كُلَّ صِفَةٍ وَ مَوصُوفٍ مَخلُوقٌ) و بر آن استدلال كرده اند. چگونه امكان دارد مخلوقي حد نداشته و نَعت موجودي براي آن نباشد؟! بالأخره به هر صفتي مي توان با يك لفظِ داراي مفهوم اشاره نمود. همان لفظ و مفهومي كه بر آن وصف دلالت دارند، «نعت موجود» آن وصف مي شوند. مُحال است كه بتوان با مفهومي، وصفي را بيان كرد كه داراي حدّ محدود و نعت موجود نباشد.

با اين توضيحات روشن است كه اميرالمؤمنين (ع) در اين كلام موجز خويش خواسته اند توصيف ناپذيري خداوند را بيان كنند؛ اما با تعابيري كه فهم آن احتياج به كمي دقّت و توجّه دارد. بنابراين به هيچ وجه نمي توان گفت كه آن حضرت در كلام خود اثبات صفت براي حقّ متعال كرده اند؛ ولي صفتِ نامحدود. تعبير «صفت نامحدود» نوعي تناقض گويي است.

نفي صفات از ذات در احاديث با عبارات مختلف

براي تبيين بيشتر مطلب به برخي نمونه هاي ديگر از احاديث در اين خصوص اشاره مي كنيم تا با نحوه ي سخن گفتن ائمّه در اين باب آشناتر شويم.

1-در يكي از خطبه هاي اميرالمؤمنين (ع) كه براي برانگيختن مردم براي جنگ

ص: 96

مجدّد با معاويه ايراد فرموده اند، در وصف خداوند چنين آمده است:

فَلَيسَت لَهُ صِفَةٌ تُنالُ وَ لا حَدٌّ تُضرَبُ لَهُ فيهِ الأَمثالُ كُلَّ دونَ صِفاتِهِ تَحبيرُ (تعبير) اللُّغاتِ وَ ضَلَّ هُناكَ تَصاريفُ الصِّفاتِ. (1)

براي او صفتي كه بتوان به آن رسيد و حدّي كه قابل مثال زدن باشد، نيست. آرايش (يا تعبير) لغات از صفات (يا توصيفات) او ناتوان و گونه هاي مختلف صفات (يا توصيفات) در آن جا (مقام مقدّس پروردگار) گم گشته و حيران اند.

اين جا كه فرموده اند: صفتي كه بتوان به آن رسيد و حدّي كه قابل مثال زدن باشد، ندارد؛ قطعاً به اين معنا نيست كه خداوند صفت دارد اما نمي توان به آن رسيد يا اين كه حدّ دارد ولي برايش مثال نمي توان زد. صفت اگر باشد، قطعاً به وسيله ي مفاهيم قابل نيل است و حدّي اگر باشد، قابل مثال زدن هم هست. پس اين كه فرموده اند: صفتِ قابل نيل ندارد، يعني اصلاَ هيچ صفتي ندارد. در واقع چون هر صفتي قابل نيل است، با توجّه دادن به اين كه چيزي از او قابل نيل نيست، اصل صفت داشتن را از او نفي كرده اند. هم چنين در مورد حد، از اين ويژگي خداوند كه هيچ مثالي ندارد استفاده كرده و فرموده اند حدّي ندارد كه قابل مثال زدن باشد. مقصود اين است كه اصلاً حدّي ندارد؛ چون اگر حد داشت، قابل مثال زدن هم بود.

هم چنين وقتي مي فرمايند: آرايش يا تعبير لغات از بيان وصف يا از توصيف او عاجزند، مراد اين نيست كه صفت دارد ولي با آرايش لغات نمي توان آن را بيان كرد؛ بلكه چون هر صفتي قابل بيان با مفاهيم و الفاظ است، با تذكّر دادن به عجز از بيان، اصل توصيف پذيري او را مردود دانسته اند. نيز آن جا كه فرموده اند گونه هاي مختلف توصيف در آستان مقدّس پروردگار گُم و حيران اند، مقصودشان اين است كه هيچ گونه توصيفي به آن مقام منيع راه ندارد.

2-اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب جوامع التّوحيد، ح1. مرحوم صدوق در كتاب التّوحيد همين حديث را نقل فرموده اند و به جاي «تحبير»، «تعبير» آورده اند و به جاي «هناك»، «هنالك»: التّوحيد/41-42، باب2، ح3.

ص: 97

فَصُرَت دُونَ بُلُوغِ صِفَتِهِ أوهامُ الخَلائِقِ. (1)

اوهام و افكار خلايق از رسيدن به صفت (يا توصيف) او قاصر و ناتوان اند.

اين جا هم روشن است كه از ذات الهي نفي صفت (يا توصيف) كرده اند. نبايد تصوّر كرد كه چون تعبير «صفته» به كار برده اند، اثبات صفت براي او كرده اند؛ اما صفتي كه از دسترس اوهام خلايق دور است. چنين فرضي اصلاً امكان پذير نيست. صفت آن چيزي است كه اوهام بدان مي رسند. صفتي كه با هيچ مفهومي نتوان از آن سخن گفت، اصلاً صفت نيست.

3-مورد بعدي از فرمايش هاي حضرت امام مجتبي (ع) است. مي فرمايند:

فَلا تُدرِكُ العُقُولُ و أوهامُها وَ لا الفِكرُ وَ خَطَراتُها و الألبابُ و أذهانُها صِفَتَهُ. (2)

عقل ها و اوهامش، فكر و خطوراتش و مغزها و اذهانش، هيچ كدام صفتِ او را درك نمي كنند.

آيا اين جا براي خداوند اثبات صفت كرده اند يا نفي صفت؟ صفتي كه هيچ فكر و وهم و عقلي به درك آن راه ندارد، اصلاً صفت نيست. ما دو گونه صفت نداريم: صفتي كه قابل درك با افكار و مفاهيم باشد و صفتي كه ذهن و وهم به آن راه نداشته باشد. هر صفتي قطعاً موهوم و مُدرَك به افكار و مفاهيم است. پس امام (ع) با اين بيان خويش در حقيقت خواسته اند با تذكّر به غير قابل درك بودن پروردگار متعال، اصل صفت داشتن را از او نفي كنند.

اين ها سه نمونه از سخنان اهل بيت (ع) بود درباره ي نفي صفات از پروردگار متعال و توصيف ناپذيري آن ذات مقدّس كه با تعابير مختلف همگي در نفي صفت و توصيف مشترك اند.

ص: 98


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب جوامع التّوحيد، ح7؛ التّوحيد/33، باب2، ح1.
2- 2.التّوحيد/ 45و46، باب2، ح5.

نظريّه ي «اتّحاد ذات با صفات نامحدود»

اكنون اين مطالب را با يك نظريّه ي فلسفي در مورد صفات خالق متعال مقايسه مي كنيم كه مي كوشد تا از احاديث ائمّه (ع)، صفات كمال را با قيد «نامحدود» براي خداوند اثبات نمايد و ذاتِ حق را متّحد با صفات نامحدود بداند. بنگريد:

الَّذي لَيسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحدُودٌ وَ لا نَعتٌ مَوجودٌ... .

چون امام (ع) در عين اين كه صفت را با گفتن كلمه ي «لصفته» براي خدا اثبات مي كند، در عين حال، آن را در كلمه ي «نفي الصِّفات» يا حدّ آن را در «لا تحدّه الصّفات» نفي مي نمايد با اين كه معلوم است كه اثبات صفت منفكّ از حد نيست، با اين حال نفي كردن حد در حقيقت نفي بعد از اثبات است، و برگشتش به اين است كه اثبات چيزي از صفات كماليّه درباره ي خداي تعالي، ساير صفات كماليّه اش را نفي نمي كند.

پس صفات همه با هم متّحدند، و همه ي آن ها با ذات متّحد است، و برايشان حدّي هم نيست. و در عين حال چيزهايي كه درباره اش ثابت كرده ايم معنايش اين نيست كه در ساحت مقدّسش چيز ديگري از كمالات زايد بر آن چه ما مفهوممان شده است نيست، نه، ممكن است چيزهايي باشد كه ما نتوانيم آن ها را حكايت كنيم، و مفهومي كه حاكي از آن ها باشد در دست نداشته باشيم، و داراي ادراكي كه بتواند آن صفات كماليّه را درك كند نباشيم – دقّت كنيد. (1)

خلاصه ي اين نظريه آن است كه خداي متعال صفت دارد ولي صفتش محدود نيست. اما چون اثبات هر صفتي با اثبات يك حد همراه و ملازم است، بايد بگوييم كه اثبات هر صفت كماليّه براي خداوند ماوراي آن صفت را نفي نمي كند. مثلاً چنين نيست كه اثبات علم براي او، قدرت را نفي نمايد يا اثبات قدرت، حيات را نفي نمايد و... اين صفات هميشه ماوراي خود را نفي مي كنند؛ اما در مورد خداي متعال چون حدود صفات از بين مي روند، پس هيچ يك، ديگري را نفي نمي كند. بنابراين همه ي

ص: 99


1- 1.ترجمه ي الميزان6/ 150و151.

صفات با يكديگر متّحد و با ذات نامحدود هم متّحد مي شوند. اما البتّه اين صفاتي كه با هم متّحدند، ماوراي خود را نفي نمي كنند. ماورايِ آن ها چيست؟ همان چيزي كه ما مفهومي حاكي از آن نداريم و مورد ادراك ما هم قرار نمي گيرد.

نقد و بررسي نظريّه ي «اتّحاد ذات با صفات نامحدود»

ما در مقام بررسي اين نظريّه عرض مي كنيم: اگر قرار باشد كه اثبات هر صفت كماليّه براي خداوند، ماوراي آن صفت را از او نفي نكند، لازمه اش آن است كه آن صفت، مفهوم خاصّ خود را نداشته باشد. تا وقتي مفهوم هر صفت باقي است، ويژگي مفاهيم، كثرت است. بالأخره مفهوم علم با مفهوم قدرت يكي نيست. اگر قرار باشد اين ها متّحد شوند، بايد مفاهيمشان را از دست بدهند. با حفظ مفهومِ هر كدام، نمي توان آن ها را با يكديگر متّحد دانست. اين كه هر مفهومي داراي ماورايي است كه شامل آن نمي شود، مورد تصديقِ صاحبِ نظريّه است. چند سطر بالاتر از جملاتي كه نقل كرديم، متن اصلي صاحب نظريّه اين است: «لِكُلِّ مفهومٍ وَراءٌ يَقصُرُ عَن شُموله». (1) مثالي هم كه خودشان مطرح فرموده اند، مفهوم «علمٌ لا كَالعُلوم» است كه به قول ايشان ممكن است برخي حدود را نداشته باشد؛ اما تا وقتي مفهوم علم باقي است، يك محدوديّت ذاتي دارد و آن عدم شمولش نسبت به ساير كمالات مانند قدرت و حيات است. هر چه اين مفاهيم به يكديگر ضميمه شوند، اين محدوديّت ذاتي كه ويژگي مفهوم داشتن است، از بين نمي رود.

بر همين اساس مي توان گفت كه تنها وقتي صفات كماليّه با هم متّحد مي شوند كه هر صفتي، مفهوم خود را از دست بدهد. تا وقتي مفاهيم صفات باقي است، كثرتِ آن ها هم حفظ مي شود. اما از دست دادن مفهوم مساوي است با از بين رفتنِ خودِ صفت. صفت بودنِ صفت به مفهوم خاصّ آن است. اگر صفتي داراي مفهوم نباشد، بر چه چيزي در موصوف خود دلالت مي كند؟!

ص: 100


1- 1.الميزان 6/106.

امتناع ذات از صفات در احاديث

نتيجه اي كه نفي مفاهيم از صفات پروردگار به نفي خود صفات از ذات مي انجامد. اين همان چيزي است كه از ابتداي بحث بر آن تأكيد داشتيم و ائمّه ي هدي (ع) با تعابير مختلف بر آن اصرار ورزيده اند. بنابراين آن چه در برخي از كتاب هاي فلسفي تحت عنوان «عينيّت ذات با صفات» مطرح مي شود و از آن تحت عنوان «توحيد صفاتي» نام مي برند (1)، معناي صحيحي ندارد. سخن آن ها دقيقاً نفي توحيد است؛ چون طبق فرمايش ائمّه (ع): نظامُ توحيد الله نفي الصّفات عنه. تعبير صحيح در اين جا همان تعبيري است كه در احاديثِ ما مكرّر و با عبارات مختلف آمده است؛ يعني «نفي صفات از ذات». گاهي هم اين گونه فرموده اند: «اَلحَمدُ لِلهِ... المُمتَنِعَةِ مِنَ الصِّفاتِ ذاتُهُ». (2)

يعني ذات مقدّس پروردگار از صفات (يا از توصيفات) امتناع دارد و هيچ صفتي با ذاتِ او جمع نمي شود. شايد هيچ تعبيري از اين صريح تر نتوان براي عدم اتّحات ذات حق با صفات مطرح كرد. «امتناع» يعني اِباي از پذيرش. ذات پروردگار از اين كه صفت داشته باشد، امتناع دارد يا به عبارت ديگر صفت داشتنِ او مُحال است.

نظريّه ي «نفي صفات زائد بر ذات از ذات»

اما فيلسوفاني كه خواسته اند در عين حفظ مشرب فلسفي، احاديث ائمّه (ع) را درباره ي «نفي صفات از ذات» و «امتناع ذات از صفات» رد نكنند، دست به تأويل و توجيه عجيبي زده اند. اين ها «نفي صفات از ذات» را به معناي «نفي صفات زائد بر ذات از ذات» حمل مي كنند. به نمونه اي از اين قبيل توجّه فرماييد:

قوله (ع) «و كمالُ الإخلاصِ له نفي الصّفات عنه» أرادَ به نَفيَ الصِّفاتِ الَّتي وجودُها غيرُ وجودِ الذّاتِ و إلّا فذاتُه بِذاتِه مصداقٌ لِجَميعِ

ص: 101


1- 1.ر.ك: مجموعه ي آثار شهيد مطهّري2/101.
2- 2.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب جوامع التّوحيد، ح5.

النُّعُوتِ الكماليّة... . (1)

ملاحظه مي كنيد كه صاحب نظريّه ي فوق «صفات» را در فرمايش اميرالمؤمنين (ع) به صفاتِ زائد بر ذات الهي حمل كرده و صراحتاً ذات را مصداق همه ي صفات كماليّه دانسته است. اين رويكرد حتّي بر برخي از ترجمه هايي كه از كتب احاديث ائمّه (ع) رايج است، تأثير گذاشته است. به عنوان نمونه، يكي از مترجمين كتاب اصول كافي، در ترجمه ي حديثِ «الممتنعةِ مِنَ الصِّفاتِ ذاتُه» چنين آورده است:

ذاتش از پذيرش صفات امتناع دارد (زيرا تمام صفات كمال عين ذاتش باشد و مُحال است كه صفت زائدي پذيرد). (2)

همين مترجم در ترجمه ي «كمالُ تَوحيدِه نَفيُ الصِّفاتِ عنه» مي گويد:

كمال يگانه دانستنش نفي صفات (زائد بر ذات) از او... .(3)

نقد و بررسي نظريّه ي «نفي صفات زائد بر ذات از ذات»

معلوم نيست به چه مجوّزي قيد «زائد بر ذات» را به فرمايش معصومين (ع) مي افزايند. راستي اگر امام (ع) در فرمايش هاي خود مي خواستند يك ويژگي كلّي براي هر صفتي نسبت به موصوفش بيان كنند و به طور كلّي هر صفتي را غير موصوف بدانند، بايد چگونه تعبير مي كردند؟ آيا اين كه در مقام تعليلِ «نفي صفات از ذات» فرموده اند: هر صفتي به غيريّت با موصوف گواهي مي دهد و هر موصوفي به غيريّت با صفت (لِشهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنّها غَيرُ المَوصوفِ و شَهادَةِ كُلِّ مَوصُوفٍ أنَّه غيرُ الصِّفَة)، از صراحتِ لازم در اين خصوص برخوردار نيست؟ آيا نمي خواهند بفرمايند كه اصلاً ويژگي صفت بودن اقتضاي غيريّت با موصوف را دارد؟ چه عبارتي بايد مي گفتند كه كسي آن را به غير معناي صريحش تأويل و توجيه ننمايد؟! عجيب تر اين است كه همين

ص: 102


1- 1.اسفار6/140.
2- 2.ترجمه ي اصول كافي1/190.
3- 3.همان/191.

عبارات صريح را هم مطابقِ ميل خود تفسير كرده اند. بنگريد:

قوله (ع) «لِشهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنّها غَيرُ المَوصوفِ و شَهادَةِ كُلِّ موصوفٍ أنَّه غيرُ الصِّفَة» إشارة إلي برهان نفي الصّفات العارضة... فإنَّ الصّفة إذا كانت عارضة كانت مغائرةً للموصوف بها... . (1)

منظور گوينده اين است كه اميرالمؤمنين (ع) وقتي فرموده اند: هر صفتي به غيريّتش با موصوف گواهي مي دهد، مراد صفاتِ عارض بر ذات هستند؛ چون هر صفتي اگر عارض بر ذات باشد، مغاير با موصوفش مي باشد. يعني ابتدا صفت را غير ذات و عارض بر آن فرض مي كنند و سپس نتيجه مي گيرند كه هر صفت غير ذات، غير ذات است!! واقعاً استدلال عجيبي است. اگر اميرالمؤمنين (ع) يا ساير ائمّه (ع) مي خواستند بفرمايند كه صفاتِ زائد بر ذات، زائد بر ذات هستند، اين همه تأكيد و تكرار لازم نداشت. آيا كسي اين را منكر است كه «صفاتِ زائد بر ذات، زائد بر ذات مي باشند»؟!

اگر مطلب چنان بود كه اين فيلسوفان مي پندارند، بايد ائمّه (ع) به جاي اين همه تأكيد بر غيريّت صفت با ذات، لااقل اشاره اي مي كردند به اين كه صفات مخلوقات، غير ذواتِ آن ها ولي صفتِ خالق، عين ذات اوست؛ نه اين كه به صورت قضيّه ي موجبه ي كلّيّه بر اين مطلب اصرار بورزند كه: هر صفتي مغاير با موصوف و هر موصوفي مغاير با صفت است». معلوم مي شود كه كليّت اين قضيّه را دليل بر نفي صفات از ذات خداوند دانسته اند. پس هيچ مجوّزي وجود ندارد كه آن قضيّه ي كليّه را از كليّت خارج كنيم و آن را مربوط به صفاتِ زائد بر ذات بدانيم.

ص: 103


1- 1.اسفار6/140.

ص: 104

فصل 7: جمع ميان «اثبات صفات ذات الهي» و «نفي صفات خداوند از ذات»

اشاره

براي تكميل اين بحث مهم، لازم است اشاره اي داشته باشيم به بحث «صفات ذات» پروردگار. در يك تقسيم بندي كلّي دو گونه صفت را به خداوند نسبت مي دهيم: صفات ذات و صفات فعل. برخي ويژگي ها مربوط به ذات الهي است و برخي ديگر به افعال او مربوط مي شود. الفاظي هم چون عليم، قدير، سميع و بصير جزء صفات ذات محسوب مي شوند و الفاظي نظير رحيم و رازق، جزء صفات فعل. (1)

اثبات «صفات ذات الهي» به حكم عقل و نقل

پرسشي كه در اين جا مطرح مي شود، اين است كه آيا وقتي «صفات ذات» تعبير مي كنيم، كمالاتي را براي ذات مقدّس پروردگار اثبات نمي كنيم؟ وقتي او را «عليم»، «قدير» يا «سميع» مي ناميم، آيا نمي خواهيم كمال علم، قدرت يا شنوايي را براي او اثبات نماييم؟ اگر چنين است، پس نفي صفات از ذات چه مي شود؟ اگر ذات از هر صفتي امتناع دارد، پس چه كمالي براي او اثبات مي شود؟ آيا لازمه ي نفي صفات از

ص: 105


1- 1.ر.ك: كتاب توحيد 1/74-77.

ذات اين است كه او را عليم و قدير و سميع و بصير ندانيم؟ اگر چنين او را ناقص و نيازمند دانسته ايم. عقل هر عاقلي حكم مي كند كه ما خداي متعال را از نقايصي هم چون جهل و عجز تنزيه كنيم و لازمه ي اين تنزيه، اثبات كمالاتي از قبيل علم و قدرت و... براي ذات مقدّس اوست.

علاوه بر عقل، ادلّه ي نقلي متعدّدي هم در اين زمينه وارد شده است كه در دلالت بر اثبات صفات براي ذات كاملاً صريح است. مرحوم شيخ صدوق در كتاب گران قدر «التّوحيد» بابي تحت عنوان «باب صفات الذّات و صفات الأفعال» منعقد فرموده و نوزده حديث در آن جمع آوري كرده است. برخي از اين احاديث مربوط به صفات ذات و برخي ديگر درباره ي صفات فعلِ الهي است. به عنوان نمونه به برخي از گروه اوّل اشاره مي كنيم.

ابو بصير از حضرت امام صادق (ع) نقل مي كند كه فرمودند:

لَم يَزَلِ اللهُ جَلَّ وَ عَزَّ رَبُّنا و العِلمُ ذاتُهُ و لا مَعلومَ وَ السَّمعُ ذاتُهُ و لا مَسمُوعَ وَ البَصَرُ ذاتُهُ و لا مُبصَرَ وَ القُدرَةُ وَ لا مَقدُورَ فَلَمَا أحدَثَ الأشياءَ وَ كانَ المَعلُومُ وَقَعَ العِلمُ مِنهُ عَلَي المَعلُومِ. (1)

از ازل پروردگار ما – جلّ و عزّ – بوده است؛ در حالي كه علم ذاتش بوده بدون آن كه معلومي باشد و شنوايي ذاتش بوده بدون آن كه شنيده شونده اي باشد و بينايي ذاتش بوده بدون آنكه ديده شده اي باشد و قدرت ذاتش بوده بدون آن كه مقدوري باشد. پس آن گاه كه اشياء را حادث نمود و معلوم موجود شد، علم از او بر معلوم واقع شد.

وقتي از امام صادق (ع) درباره ي «توحيد» پرسيدند، ايشان چنين فرمودند:

هُوَ عَزَّ و جَلَّ مُثبَتٌ مَوجُودٌ لا مُبطَلٌ وَ لا مَعدُودٌ وَ لا في شَيءٍ مِن صِفَةِ المَخلُوقينَ وَ لَهُ عزّوجلّ نعوتٌ وَ صِفاتٌ، فَالصِّفاتُ لَهُ وَ أسماؤُها جارِيَةٌ عَلَي المَخلُوقينَ مِثلُ السَّميعِ وَ البَصيرِ وَ الرَّؤوفِ وَ الرَّحيمِ وَ

ص: 106


1- 1.التّوحيد/139، باب11، ح1.

أشباهِ ذلِكَ وَ النُّعوتُ الذّاتِ لا تَليقُ إلّا بِاللهِ تَبارَكَ وَ تَعالي وَ اللهُ نُورٌ لا ظُلامَ فيهِ وَ حَيٌّ لا مَوتَ لَهُ و عالِمٌ لا جَهلَ فيهِ وَ صَمَدٌ لا مَدخَلَ فيهِ رَبُّنا نُوريُّ الذّاتِ حَيُّ الذّاتِ، عالِمُ الذّاتِ، صَمَديُّ الذّاتِ. (1)

او (خداوند) – عزّوجلّ – اثبات و از حدّ تعطيل خارج شده است؛ نه اين كه باطل و شمارش شده باشد و نه متّصف به صفتي از مخلوقات. او عزّوجلّ – ويژگي ها و صفاتي دارد. اين صفات از آنِ اوست؛ ولي الفاظِ آن (صفات) بر مخلوقات هم اطلاق مي شود؛ مانند سميع و بصير و رؤوف و رحيم و مانند اين ها. اين اوصاف، اوصافِ ذات است كه جز در شأن خداوند تبارك و تعالي نمي باشد. خداوند نوري است كه تاريكي در او نيست و زنده اي است كه مرگ ندارد و دانايي است كه جهل در او راه ندارد و صمدي است كه محلّ نفوذ در او نيست. پروردگار ما به ذاتش نور، زنده، دانا و صمدي است.

اين ها دو نمونه از احاديثي هستند كه كمالاتي را براي ذات مقدّس الهي اثبات مي كنند. مدلول اين ها چگونه با نفي صفات از ذات پروردگار قابل جمع است؟

معناي صحيح «اثبات صفات ذات» براي خداوند

اشاره

اين احاديث همان مطلب عقلي را كه پيش از اين آورديم، اثبات مي كنند. عقل مي گويد كه ذات خداي متعال از هر حدّ و نقصي منزّه است و ما نمي توانيم او را از هيچ جهت ناقص و نيازمند بدانيم. براي تنزيه كامل پروردگار بايد او را از همه ي صفات و خصوصيّات مخلوقات مبرّا بدانيم. همه ي آن چه در مخلوقات جاري است، حكايت از محدوديّت و نقص مي كند؛ چه صفات كمال باشند و چه صفات نقص. هم جهل مخلوقات ناقص است و هم علمِ آن ها؛ هم عجز آن ها و هم قدرتشان؛ هم ناشنوايي و هم شنوايي شان؛ هم نابينايي و هم بينايي شان.

بنابراين اگر مي خواهيم خداوند را از جهل تنزيه كنيم، نبايد علمي شبيه علم مخلوقات برايش قائل شويم و هم چنين است اگر بخواهيم او را از عجز و ناشنوايي و

ص: 107


1- 1.همان/140، باب11، ح4.

نابينايي تنزيه نماييم. پس اگر او را «عالِم» بناميم و مقصودمان صرفاً نفي ناداني از او باشد، هيچ اشكالي ندارد؛ اما در عين حال بايد توجّه داشته باشيم كه همين لفظ «عالِم» در مخلوقات هم جاري است؛ ولي البتّه ب آن معنا در مورد خداوند به كار نمي رود. همه ي صفات ديگري هم كه به ذات الهي نسبت مي دهيم، همين گونه اند. الفاظِ اين ها اگر به مخلوقات هم نسبت داده شوند، معاني مخلوقي شان قابل اطلاق بر خداوند نيست. تنها معنايي كه براي صفت ذاتِ الهي مي توان قائل شد، معناي تنزيهي است بدون اين كه تشبيهي لازم آيد. لذا وقتي خداوند را «سميع» مي شماريم، يعني او را از هر ناشنوايي منزّه مي دانيم. اگر «بصير» مي ناميم، يعني او را از هر گونه نابينايي منزّه مي دانيم. به بيان ديگر سميع بودن خدا به اين است كه هيچ صدايي از هيچ كس و در هيچ شرايطي براي او مخفي نمي ماند. بصير بودنش به اين است كه هيچ امر ديدني از هيچ جهت بر خداي متعال پنهان نيست. وقتي خداوند را «نور» مي ناميم، هر گونه ظلمت را از او نفي مي كنيم و نيز هر ظلمت ديگري كه بتوان فرض كرد. نيز وقتي او را «حيّ» مي ناميم، مرگ را از او منتفي مي كنيم؛ در حالي كه همه ي مخلوقات مرگ دارند هم چنين وقتي او را «عالم» مي شماريم، جهل و ناداني را از او سلب مي كنيم. يا وقتي كه او را «صَمد» مي ناميم، نفوذ هر گونه فكر و خيال و وهم را به ذات مقدّسش نفي مي كنيم.

مي بينيم كه همه ي اين صفات فقط معاني تنزيهي دارند و نكته ي بسيار مهم بحث اين است كه از هيچ يك مفهومي اثباتي نداريم. وقتي مي گوييم او «حيّ الذّات» يا «عالم الذّات» است، هيچ گونه تصوّري از حيات ذاتي و علم ذاتي نداريم و نمي توانيم داشته باشيم. در دفتر اول كتاب توحيد دليل اين مطلب را روشن ساختيم كه همه ي تصوّراتِ ما برخاسته از مخلوقات است و ما هيچ تلقّي اي از علمي كه ذاتاً عين عالِم باشد نداريم. در هر علمي كه ما فرض مي كنيم – هر چند اسمش را علم بالذّات بگذاريم – تا آن جا كه مفهومي از علم و عالِم داريم، ذات آن ها دو چيز هستند، نه يك چيز. پس تعبير «حيّ الذّات» و «عالم الذّات» براي ما تنها و تنها مفاهيم تنزيهي – به معنايي كه گفتيم –

ص: 108

دارند، نه چيزي بيشتر از آن.

در حديث اوّل هم كه تعبير «العلم ذاتُه» و «السّمع ذاته» و «البصر ذاته» به كار رفته است، دقيقاً همين معاني تنزيهي اراده مي شود. ماهيچ مفهومي از علم ذاتي يا سمع ذاتي يا بَصَر ذاتي نداريم و هر گونه تصوّري كه از علم، سَمع يا بَصَر داشته باشيم، به نحوي برخاسته از همين اوصاف در مخلوقات است.

تفاوت عالِم بودن خدا با عالم بودنِ ما

براي اين كه تفاوت عالِم بودن خداوند را با عالِم بودن امثال خودمان بفهميم، به نكته ي ظريف و زيبايي در حديث اول اشاره شده است. فرموده اند: علم هست بدون اين كه معلومي وجود داشته باشد؛ شنوايي هست بدون اين كه مسموعي موجود باشد و... . آن گاه كه اشياء موجود شدند و در واقع «معلوم» وجود خارجي پيدا كرد، علم بر معلوم واقع مي شود.

اين بيانات نشان مي دهد كه علم الهي تابع معلوم نيست و قبل از آن كه معلومي وجود داشته باشد، علم به او موجود بوده است. به بيان ساده تر خداوند قبل از آن كه چيزي را بيافريند، به همه ي ويژگي ها و حوادثي كه براي آن اتّفاق مي افتد، علم دارد. علم او پس از خلق، تفاوتي با علم او پيش از خلق ندارد. اين مطلب شريف در احاديث پيشوايانِ ما به صراحت مورد تأكيد قرار گرفته است. در نامه اي كه ايّوب بن نوح براي امام هشتم (ع) نوشته، از ايشان مي پرسد:

آيا خداي عزّوجلّ پيش از آن كه اشياء را بيافريند، به آن ها عالِم بوده يا آن كه علمش در هنگام آفرينش آن ها، به وجود آمده است؟

متن پاسخ امام (ع) چنين است:

لَم يَزَلِ اللهُ عالِماً بِالأشياءِ قَبلَ أن يَخلُقَ الأشياءَ كَعِلمِهِ بِالأشياءِ بَعدَ ما خَلَقَ الأشياءَ. (1)

از ازل خداوند به اشياء عالِم بوده، پيش از آن كه اشياء را بيافريند؛ مانند علم او

ص: 109


1- 1.همان/145-146، باب11، ح13.

به اشياء پس از آفريدن اشياء.

حديثي ديگر هم از امام باقر (ع) دقيقاً بر همين مطلب دلالت مي كند:

لَم يَزَل عالِماً بِما كَوَّنَ، فَعِلمُهُ بِهِ قَبلَ كَونِهِ كَعِلمِهِ بِهِ بَعدَ ما كَوَّنَهُ. (1)

از ازل به آن چه ايجاد كرده عالِم بوده است. پس علم او به آن ها قبل از وجودشان مانند علم او به آن ها پس از ايجاد كردنشان است.

اين چگونه علمي است كه تابع و برخاسته از معلوم نيست؟ جان كلام در اين است كه ما از چنين علمي هيچ تصوّر و مفهومي نمي توانيم داشته باشيم. آن چه ما مي فهميم و مي توانيم بفهميم، علم تابعِ معلوم و برخاسته از آن است. اين كه علمي قبل از وقوع معلوم و بعد از آن تفاوت نكند، چگونگي اش براي ما قابل فهم نيست.

حالا كه نمي فهميم، پس چرا چنين توضيحي داده اند؟ دقيقاً براي اين كه حساب علم خداوند را از علم هاي امثال خودمان جدا كنيم و آن را به مخلوقات تشبيه نكنيم. اشتباه فاحش و نابخشودني را كساني مرتكب شده اند كه خواسته اند از علم ذاتي و علمِ غير متأثّر از معلوم، تصوّر و مفهومي ارائه دهند و با تشبيه آن به علم مخلوقي، صورتي عقلي يا وهمي از آن ارائه دهند.

عدم تعارض بين «صفات ذات» و «نفي صفات از ذات»

مي بينيم كه اگر صفات ذات را به همين معنايي كه عرض شد، بدانيم و آن ها را صرفاً تنزيهي معنا كنيم، نه تنها تعارضي با مسأله ي «نفي صفات از ذات» پيش نمي آيد؛ بلكه اين دو مسأله مؤيّد و مكمّل يكديگرند. اصولاً ضرورت نفي صفات از ذات اقتضا مي كند كه ما صفاتِ ذات را صرفاً تنزيهي معنا كنيم تا به تشبيه خدا به خلق گرفتار نشويم. از طرف ديگر براي اين كه ذات پروردگار را منزّه از هر گونه جهل و ناشنوايي و نابينايي و... بدانيم، بايد او را «ذاتاً» عالِم و سميع و بصير و... بخوانيم.

در تعبير «ذاتاً عالِم» يا «ذاتاً سميع و بصير» په عنايتي وجود دارد؟

ص: 110


1- 1.همان/145، باب11، ح12.

يك عنايت كه در اين تعبير وجود دارد، تنزيه ذات مقدّس الهي از جهل و ناشنوايي و... است؛ يعني اين كه ذاتِ او را نمي توانيم جاهل بدانيم يا ناشنوا و نابينا بشماريم.

تأكيد بر «لِذاته» بودن صفات خداوند در احاديث

اما علاوه بر اين، به نظر مي آيد در بعضي احاديث به نكته ي ديگري هم توجّه داده شده و آن نفي عقيده ي كساني است كه در عصر ائمّه (ع) اعتقاد ساختگي غلطي در مورد صفات الهي داشته اند. اين ها به نوعي معتقد به «ادات» و «آلت» براي خدا بوده اند؛ چيزي شبيه آن چه در مورد ما انسان هاست؛ خداي متعال را داراي «سمع» و «بَصَر» مي دانستند و سميع بودن را به سبب «سمع» و بصير بودن را به سبب «بَصَر» ش به او نسبت مي دادند. اين ها تا زمان امام هشتم (ع) هم بوده اند. فردي به نام حسين بن خالد مي گويد به آن حضرت عرض كردم:

يَابنَ رَسُولِ اللهِ إنَّ قَوماً يَقُولونَ: إنَّهُ عزّوجلّ لَم يَزَل عالِماَ بِعِلمٍ و قادراً بِقُدرَةٍ و حَيّاً بِحَياةٍ وَ قَديماً بِقِدَمٍ و سَميعاً بِسَمعٍ وَ بصيراً بِبَصَرٍ

اي پسر رسول خدا، برخي مي گويند: خداي – عزّوجلّ – همواره به سبب وجود علمي، دانا بوده و به سبب قدرتي توانا بوده و به سبب حياتي، زنده بوده و به سبب قدمتي قديم بوده و به سبب شنوايي اي شنوا و به سبب بينايي اي بينا بوده است.

ايشان فرمودند:

مَن قالَ ذلِكَ وَ دانَ بِهِ فَقَدِ التَّخَذَ مَعَ اللهِ أُخري وَ لَيسَ مِن وِلايَتِنا عَلي شَيءٍ. لَم يَزَلِ اللهُ عزّوجلّ عَليماً قادِراً حَيّاً قَديماً سميعاً بصيراً لِذاتِهِ، تَعالي عَمَا يَقُولُ المُشرِكُونَ وَ المُشَبِّهُونَ عَلُوّاً كَبيراً. (1)

كسي كه چنين بگويد و به آن معتقد باشد، معبودهاي ديگري در عرض خدا اتّخاذ نموده و چيزي از ولايت ما را ندارد. از ازل خداي عزّوجلّ ذاتاً دانا،

ص: 111


1- 1.همان/140، باب11، ح3.

توانا، زنده، قديم، شنوا و بينا بوده است. او از آن چه اهل شرك و اهل تشبيه مي گويند، متعالي است؛ علوّاً كبيراً.

تعبير «لذاته» در فرمايش امام رضا (ع) به همين نكته اشاره دارد كه عالِم و سميع بودنِ خداوند به چيزي غير از ذاتش نيست.

از احاديث برمي آيد كه اين اعتقاد در زمان امام باقر (ع) و امام صادق (ع) هم. در عراق وجود داشته است. مرحوم صدوق علاوه بر حديث پيشين، سه حديث ديگر هم نقل مي كند كه يكي از امام پنجم (ع) و دو تاي ديگر از امام ششم (ع) است. (1) اين ها همگي بر يك مضمون احد دلالت دارند. ما ابتدا يكي از فرمايش هاي امام صادق (ع) را نقل مي كنيم كه ايشان در پاسخ به فرد منكر خدا فرموده اند:

هُوَ سَميعٌ بصيرٌ، سميعٌ بغَيرِ جارِحَةٍ وَ بَصيرٌ بِغَيرِ آلَةٍ بَل يَسمَعُ بِنَفسِهِ وَ يُبصِرُ بِنَفسِهِ وَ لَيسَ قَولي: إنَّهُ يَسمَعُ بِنَفسِهِ أنَّهُ شَيءٌ وَ النَّفسُ شَيءٌ آخَرُ، وَ لكِنّي أرَدتُ عِبارَةً عَن نَفسي إذ كُنتُ مَسؤُولاً و إفهاماً لَكَ إذ كُنتَ سائِلاً فَأقُولُ: يَسمَعُ بِكُلِّهِ لا أنَّ كُلَّهُ لَهُ بَعضٌ، وَلكِنّي أرَدتُ إفهامَكَ وَ التَّعبيرُ عَن نَفسي وَ لَيسَ مَرجِعي في ذلِكَ إلّا إلي أنَّهُ السَّميعُ البَصيرُ العالِمُ الخَبيرُ بِلا اختِلافِ الذّاتِ وَ لا اختِلافِ المَعني. (2)

او شنوا و بيناست؛ شنوا بدون عضوي (براي شنوايي) و بينا بدون ابزاري (براي بينايي)؛ بلكه به خوش مي شنود و به خودش مي بيند، اين كه مي گوييم: به خودش مي شنود، نه اين كه او چيزي است و «خود» چيز ديگر. اما چون تو سؤال كرده اي و من مورد پرسش قرار گرفته ام، خواستم از آن چه درونم هست، تعبيري براي اين كه به تو بفهمانم، به كار برده باشم. اين است كه مي گويم: او به كلّ خود مي شنود؛ نه اين كه كلّ او، جزء دارد؛ ولي خواستم منظور خود را به تو بفهمانم و همه ي سخن جز اين نيست كه او شنوا، بينا،

ص: 112


1- 1.همان/143-145، باب11، ح8 و9 و10.
2- 2.همان، ح10، همين حديث را مرحوم كليني در اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب اطلاق القول بأنّه شيء، ح6 نقل فرموده است.

دانا و آگاه است؛ بدون اين كه ذات يا معني مختلف باشد.

مي بينيم كه امام (ع) براي اين كه مقصود خود را درست منتقل فرمايند، دو تعبير به كار برده اند و در هر دو مورد از سوء برداشت مخاطب با عبارات ديگري جلوگيري كرده اند. خلاصه ي فرمايش ايشان اين است كه خداوند را بايد ذاتاً سميع و بصير ... دانست؛ نه اين كه سمعِ او با بَصَر او دو جهت مختلف باشند. ايشان تصريح فرموده اند به اين كه سميع و بصير و... بودنِ خدا، «ذات» را مختلف نمي كند و «معني» هم مختلف نمي شود. توجه شود كه «معني» همان ذات الهي است و اين كلمه در لسان اهل بيت (ع) به معناي «مفهوم» نيست؛ چنان كه در دفتر اول كتاب توحيد توضيح داديم. (1)

جالب اين است كه مفهوم «سميع» با مفهوم «بصير» مختلف است، ولي اختلاف اين مفاهيم، ذات الهي را مختلف نمي كند. لذا معناي اين دو يكي است؛ يعني «مقصود» و «ماعُنِيَ بِهِ» اين دو، همان ذاتِ پروردگار است. اما مفاهيم اين دو با اين كه صرفاً تنزيهي هستند، با يكديگر تفاوت دارند. وقتي او را «سميع» مي ناميم، از ناشنوايي تنزيهش مي كنيم و زماني كه او را «بصير» مي ناميم، از نابيناي. هر يك از اين دو لفظ از جهت خاصّي خداوند را تنزيه مي كنند. اين اختلاف جهات به مفاهيم آن دو مربوط است؛ اما «معنا» و «ذات» در اين دو نوع تنزيه، مختلف نمي شوند.

همين عدم اختلاف در فرمايش امام باقر (ع) به تعبير ديگري آمده است:

إنَّه سَميعٌ بصيرٌ، يَسمَعُ بِما يُبصِرُ و يُبصِرُ بِما يَسمَعُ. (2)

همانا او شنوا و بيناست. به آن چه مي بيند، مي شنود و به آن چه مي شنود، مي بيند.

چون در ذات مقدّس خداوند، جهات مختلف فرض نمي شود، نمي توان گفت از جهتي مي شنود و از جهت ديگر مي بيند؛ يا به چيزي مي شنود و به چيزي ديگر مي بيند. اين اختلاف جهات، ويژگي موجودات مركّب و داراي اجزاء است. خداوندي كه

ص: 113


1- 1.كتاب توحيد 1/104-109.
2- 2.التّوحيد/144، باب11، ح9.

فرض انقسام و جزء داشتن در او راه ندارد، از اين امور منزّه است.

نمونه هايي از معاني تنزيهي صفات خداوند در روايات

اين كه صفات منسوب به خداي متعال صرفاً معناي تنزيهي دارند، يك قاعده ي كلّي است كه پيشوايان ما با مثال هاي مختلف آن را تبيين فرموده اند. ما نمونه هايي از اين مثال ها را در دفتر اول كتاب توحيد، نقل كرده و توضيح كافي داده ايم.(1) اكنون نمونه اي ديگر را مثال مي زنيم امام هشتم (ع) مي فرمايند:

سُمِّيَ رَبُّنا سَميعاً لا بِجُزءٍ فيهِ يَسمَعُ بِهِ الصَّوتَ... . وَلكِنَّهُ أخيرَ أنَّهُ لايَخفي عَلَيهِ الأصواتُ لَيسَ عَلي حَدٍّ ما سُمّينا نَحنُ فَقَد جَمَعنا الاسمُ بِالسَّميعِ وَاختَلَفَ و هكَذا البَصَرُ لا بِجُزءٍ بِهِ أبصَرَ... . ولكِنَّ اللهَ بَصيرً لا يَجهَلُ شَخصاً مَنظُوراً إلَيهِ فَقَد جَمَعنا الإسمَ وَاختَلَفَ المَعني. (2)

پروردگار ما «شنوا» ناميده شده است؛ نه به سبب جزئي كه صدا را با آن بشنود... . ولي او آگاه نموده است كه صداها بر او مخفي نمي ماند؛ نه به آن صورتي كه ما (سميع) ناميده شده ايم. پس (ما و او) در اسم مشترك هستيم و معنا مختلف است. هم چنين است «بينايي»؛ نه به سبب جزئي كه با آن ببيند... . ولي خداوند بيناست؛ (از اين جهت كه) نسبت به هر چه ديدني است، جاهل نيست. پس (ما و او) در اسم مشترك هستيم و معنا مختلف است.

مي بينيم الفاظ «سميع» و «بصير» براي خداي متعال صرفاً معناي تنزيهي دارند و اين كه همين الفاظ بر مخلوقات هم اطلاق مي شوند، سبب تشبيه در «معاني» آن ها نمي شود. توجّه شود كه «معني» با «مفهوم» يكي نيستند. فراموش نكنيم كه تشبيه تنها در صورتي كه معاني مشترك باشند، لازم مي آيد (إنّما التّشبيهُ في المعاني (3))؛ اما مفهوم تنزيهيِ مشترك داشتن، اگر صرفاً جنبه ي سلبي آن مدّ نظر باشد، موجب تشبيه

ص: 114


1- 1.كتاب توحيد1/194-200، ح32و33.
2- 2.التّوحيد/188، باب29، ح2.
3- 3.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب آخر... و هو الفرق ما بين المعاني الّتي تحت اسماء الله و اسماء المخلوقين، ح1.

نمي شود. (1)

خلاصه و نتيجه ي كلّ بحث اين مي شود كه: مسأله ي «نفي صفات از ذات الهي» با اثبات «صفات ذات» براي خداوند هيچ منافاتي ندارد. از جهت عقلي صفات ذات همگي براي تنزيه خداي متعال از نقص و حدّ و شباهت به مخلوقات هستند. «نفي صفات از ذات» هم دقيقاً همين معنا را مي رساند. چون صفاتي كه از ذات نفي مي شوند، همگي صفات نقص و حد و از ويژگي هاي مخلوقي هستند.

از جهت نقلي نيز همه ي احاديثي كه كمالاتي را عين ذات خدا مي دانند (مانند العلم ذاته و عالمُ الذّات و ذاتٌ علّامة (2) و علمٌ لا جهلَ فيه (3))، اشاره به همان بحث عقلي دارند و بر چيزي بيش از آن دلالت نمي كنند.

مُحال عقلي بودن اتّحاد ذات الهي با صفات از زبان تلميذ علّامه ي طباطبايي

اشتباه بزرگي است اگر كسي تصوّر كند كه اين گونه احاديث مي خواهند صفاتِ كماليّه مانند علم، حيات، قدرت و... را عين ذات حق بدانند. خوب است يك بار ديگر مُحال بودنِ اين فرض را يادآوري كنيم؛ اين بار از زبان يكي از تلاميذ مرحوم علّامه ي طباطبايي. ايشان نظر مورد قبول استاد خود را اين گونه بيان كرده اند:

هر چيزي كه داراي حدّ و اندازه باشد، گرچه حدّ آن عقلي باشد، از ذات اقدس او بيرون است. اوصاف و نعوتي كه آن ذات بدان ها متّصف مي باشد، هم چون حيات و علم و قدرت مفاهيمي هستند كه عقل بدان ها مي رسد و برهان آن ها را براي او اثبات مي نمايد. اين مفاهيم بما هيَ مفاهيم محدود و از هم تمايز و در ذوات او راه ندارند وگرنه لازم مي آيد كه در ذات تركيب و كثرت باشد و صفات متضادّه و متعدّده در آن مجتمع گردند.

شأن مفهوم كلّيت و كثرت است و اگر بدان هزار قيد هم ضميمه كنيم، باز هم از كثرت و از مفهوم خارج نمي شود. مثلاً اگر بگوييم: علمش بزرگ است و

ص: 115


1- 1.كتاب توحيد1/196-198.
2- 2.التّوحيد/144، باب11، ح8.
3- 3.همان/146، ح14.

بي نهايت است، باز مفهوم است. و اگر بگوييم: علمش مانند علم موجودات نيست، باز مفهوم است و مثل كثرت است. تكثير قيود، آن را شخص خارجي نمي كند و از كثرتِ لازمه ي مفهوم جدا نمي سازد.

مصداق و مُنطبَقٌ عليهِ اين مفاهيم در خارج كه وجود خارجي اسماء و صفات هستند، با عنوانشان نيز محدود و از هم متمايزند و نمي توانند در ذات اقدس خداوندي جاي داشته باشند و تا وقتي كه عنوان صفات و اسماء را دارند، بدان ذروه ي عالي راه ندارند؛ زيرا اتّصاف ذات بدين صفات تركيب است؛ چنان چه عينيّت با ذات داشته باشند و با آن متّحد باشند.

و به عبارت ديگر مُنطَبَقٌ عليه مفهوم علم، حقيقت خارجي علم است و اين حقيقت غير منطبقٌ عليه مفهوم حيات و قدرت است و منطَبَقٌ عليه مفهوم قدرت در خارج غير از خارجي بودن و مصداقيّت مفهوم علم است. زيرا لازمه ي كثرت و اختلاف مفاهيم، كثرت و اختلاف مصاديق خارجي آن هاست؛ گرچه آن مصاديق به حمل شايع صناعي متّحد در وجود باشند و مانند زيدٌ حيٍّ عالمٌ قادرٌ بوده باشند.

و در اين صورت ذاتي را فرض كرده ايم كه در آن قدرت غير متناهي و علم غير متناهي و حيات غير متناهي است و اين عين تركيب است كه ذات را حاوي مركّب از اين حقايق نموده باشيم.

... و سرّ اين مطلب همانا شأن مفهوم و تناهي و محدوديّت آن است، اگرچه بر سر لفظ صِرف و لايتناهي را هم درآوريم و بگوييم مثلاً: صرف العلم و صرف القدرة و علم و قدرت نامتناهي. اما چون اين صرافت و عدم تناهي را بر سر موجودي متعيّن و متميّزي چون علم و قدرت درآورديم، نتوانسته ايم از محدوديّت ذاتي خارجش سازيم و فقط خود علم و قدرت درآورديم، نتوانسته ايم از محدوديّت ذاتي خارجش سازيم و فقط خود علم و قدرت را با اين قيود، غير متناهي در حيطه ي مفهومي خودشان يعني علم و قدرت فرض كرده ايم. ولي خود معناي علم در ذات خودش محدود به قدرت است و معني و مفهوم قدرت، محدود به علم است و هر دو محدود به حيات هستند و هكذا.

بنابراين هزاران قيد صِرف و بسيط و محض و امثالها علاج درد را نمي كند و توان آن را ندارد كه ذات عالي و والا را بدين گونه از تركيبات مركّب ننمايد و

ص: 116

عينيّت ببخشد.

... و اين است معني و حقيقت نفي صفات از ذات كه مرحوم سيّد احمد در مكتوب سوم مي فرمايد: اصرار اين رو سياه و اميرالمؤمنين (ع) بر سر آن است كه بگوييم: صفات محدود و متعيّن اند و نمي توانند با موصوف كه ذات است، عينيّت داشته باشند و مراد از نفي صفات از ذات كه در خطبه ي حضرت اميرالمؤمنين (ع) وارد شده است، همين مطلب است وليكن مرحوم شيخ تبعاً لجماعةٍ من المتكلّمين آن را حمل بر نفي صفات زائده بر ذات نموده اند.

... جواب ايشان اين است كه: حمل بر نفي صفات زائده... حمل مَن درآوردي است و به اصطلاح تعبُّطي و بدون شاهد است، زيرا بر خلاف ظاهر كلام آن حضرت است و برخلاف شواهدي است كه آن حضرت در دنبال اين عبارت... ذكر كرده اند. (1)

اشاره اي به اختلاف مشرب فلسفي و عرفاني در بحث اتّحاد صفات با ذات

آن چه از تلميذ علّامه ي طباطبايي نقل شد، توضيحات ايشان در ذيل مكتوباتي است كه ميان مرحوم حاج سيّد احمد كربلايي، از اساطين حكمت و عرفان و مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروي اصفهاني، معروف به كمپاني از اساتيد مسلّم فلسفه و اصول، ردّ و بدل شده است. مراد ايشان از سيّد، مرحوم سيّد احمد كربلايي و از شيخ، مرحوم شيخ محمدحسين صدرايي – يعني عينيّت صفات با ذات – است و مرحوم سيّد به شدّت آن را انكار فرموده است. مرحوم شيخ عبارت معروف اميرالمؤمنين (ع) (كمال الإخلاص له نفي الصّفات عنه) را به تبعيّت از صدرالمتألّهين و فلاسفه ي پيرو ايشان حمل بر صفات زائد بر ذات نموده و مرحوم سيّد به اين حمل ايراد گرفته اند. شاگرد علّامه ي طباطبايي به پيروي از استاد خود، سخن سيّد را صحيح دانسته و ادّعاي مرحوم

ص: 117


1- 1.توحيد علمي و عيني/205-209.

شيخ را رد كرده اند.

البتّه عجيب اين جاست كه ايشان وقتي مي خواهند سخن مرحوم كمپاني را رد كنند، مي گويند: مرحوم شيخ تبعاً لجماعةٍ من المتكلّمين آن را حمل بر نفي صفات زائده بر ذات نموده اند.

اما آيا با مرحوم صدرالمتألّهين شيرازي صاحب كتاب مهمّ «اسفار» از متكلمين بوده است؟ ما سخن صدرا را در ذيل خطبه ي اميرالمؤمنين (ع) نقل كرديم كه صريحاً آن را حمل بر نفي صفات زائد بر ذات نموده است. (1) اين سخن البته منحصر به شخص صدرالمتألّهين نيست و تمام فلاسفه اي كه پس از ايشان از مرام و مشرب ايشان پيروي كرده اند، بر همين اعتقاد بوده و هستند. اما شاگرد علّامه طباطبايي چند صفحه پس از اظهارات قبلي خود، يادشان مي افتد كه ملّاصدرا و برخي شاگردان مبرّز فلسفه اش، هيچ كدام به مقام اعلاي عرفان الهي نرسيده اند و به همين جهت از عينيّت صفات با ذات سخن گفته اند:

مرحوم صدرالمتألّهين و مرحوم سبزواري قدس الله اسرارهما، هر دو نفر از حكماي شامخ و الهيين راسخ مي باشند وليكن، هيچ كدام به مقام اعلاي عرفان الهي نرسيده اند. (2)

ديدگاه مرحوم سيّد احمد كربلايي درباره ي عدم عينيّت صفات با ذات

مرحوم سيّد احمد كربلايي در پاسخ به مرحوم كمپاني كه كمالاتِ علم و قدرت و حيات را متّحد با ذات الهي دانسته، چنين آورده اند:

ذات، پدرِ پدر جدّ علم است، مُوجِد العلم است، لا كساير العلوم. كيف؟ و به صار العلم علماً و صارالقدرةُ قدرةً. فهو ينبوع العلم و القدرة و الحياة و ساير الكلمات... بلي چون كمال خود را بر اين صفات بينند، بر او تعالي نيز اعتبار مي كنند و ذلك كما أنَّ البعوضة تتوهّم أنَّ للهِ تعالي جَناحَين. (3)

ص: 118


1- 1.اسفار6/140.
2- 2.توحيد علمي و عيني/213.
3- 3.همان/76و77، مكتوب سوم مرحوم سيّد.

اين سخن مرحوم سيّد احمد كربلايي را مقايسه كنيد با استدلالي كه مرحوم علّامه ي طباطبايي در الميزان ذيل آيه ي «وللهِ الأسماء الحُسني» مرقوم فرموده و ما آن را توضيح داديم، ايشان از اين كه خدا مالك همه ي كمالات هستي است، نتيجه گرفته اند كه خودِ ذات، متّصف به همه ي آن هاست. فرمايش مرحوم سيّد احمد در واقع ناظر به همين عقيده مي باشد.

ذات حق را نمي توان مصداق كمالات هستي دانست، او مُوجِدالعلم (ايجاد كننده ي علم) و ينبوع العلم (سرچشمه ي علم) و ساير كمالات است؛ نه اين كه عين آن ها باشد. كسي كه چنين گمان كند، مصداق حديثي است كه فرموده اند:

لَعَلَّ النَّملَ الصَّغارَ تَتَوَهَّمُ أنَّ لِلهِ زبانَيَتَينِ فَإنَّ ذلكَ كمالُها... . (1)

يعني مورچه هاي كوچك با قياس به خود، براي خداوند دوشاخك توهّم مي كنند و داشتنِ آن ها را كمال خود و خدا مي پندارند. عين همين است كسي كه كمالاتِ خود را (البتّه با قيد نامتناهي و صِرف و امثال اين ها) به خداوند نسبت مي دهد و متّصف نبودن خدا را به اين كمالات نقص او مي پندارد.

دفاع علّامه ي طباطبايي از نظر مرحوم سيّد احمد كربلايي در برابر فلاسفه

البتّه مرحوم علّامه ي طباطبايي در تذييلاتي كه بر مكتوبات مرحوم كربلايي و مرحوم كمپاني نگاشته اند، به شدّت از اين نظر مرحوم سيّد احمد دفاع كرده اند؛ اما در قسمت هايي از تفسير الميزان، قول مشهور فلاسفه را بيان فرموده اند. به هر حال قصد ما از تطويل اين بحث و استناد به سخنان بزرگان فلاسفه و عرفا اين نبوده كه از مباني عرفاني هم دفاع كنيم و آن ها را صحيح بشماريم. غرض اين بود كه اصل مطلب، يعني عدم اتّحاد ذات و صفات را با دليل عقل و نقل به اثبات رسانيم و در ضمن، برخي از مواردي را كه بزرگان عرفا در ردّ ديدگاه هاي فيلسوفان بزرگي هم چون صدرالمتألّهين آورده اند، به عنوان تأييد ذكر نماييم تا شاهد حقّي باشد براي مباحث عقلي و

ص: 119


1- 1.بحارالأنوار69/293. توضيح اين حديث شريف در دفتر اول كتاب توحيد/178 -180 گذشت.

استفاده هايي كه از احاديث ائمّه (ع) نموده ايم. اما ذكر اين شواهد به هيچ وجه به معناي پذيرفتن همه ي سخنان ايشان يا مباني فكري اين بزرگواران نيست. آن ها در جاي خود بايد مورد بحث و بررسي قرار بگيرد.

به عنوان آخرين نمونه از اين قبيل، ملاحظه فرماييد نوشته ي مرحوم سيّد احمد كربلاي را در توضيح فرمايش اميرالمؤمنين (ع) كه فرمودند: هر صفتي به غيريّتش با موصوف گواهي مي دهد:

قوله: «لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ...» سبحان الله! حضرت استدلال مي فرمايد كه: صفتيّت مقتضي امتياز است، پس اگر عينيّت است، ليس بِصِفَةٍ حتّي اين كه اگر فرض شود: مفهوم علم محدود نباشد، دو حقيقت خواهند بود، نه يكي؛ لشهادة... . (1)

دقيقاً همان استدلالي كه بر آن اصرار داشتيم، مورد تأكيد ايشان است كه صفت بودن، مقتضي امتياز از موصوف است. بنابراين اگر چيزي عين ذات باشد، ديگر نمي تواند صفت باشد. حتي اگر كمالي هم چون علم را نامحدود كنيم، با برداشتن حدّ آن هم با ذات يكي نمي شود؛ چون حضرت امير (ع) فرموده اند: «هر» صفتي به غيريّتش با موصوف شهادت مي دهد؛ چه آن صفت محدود باشد و چه آن را نامحدود فرض كنيم.

تعجّب در اين است كه كساني به خاطر حفظ چارچوب هاي فكري و ذهني خود، حاضر مي شوند از دلالتِ صريح و روشن روايات، چشم بپوشند و آن ها را بر خلاف مدلولشان طابق ميل و سليقه ي خويش توجيه و تأويل نمايند. به راستي اگر كسي به قصد علم آموزي از مكتب توحيدي اهل بيت (ع) در برابر احاديث نوراني ايشان زانو بزند و مفروضات قبلي خود را – كه نوعاً با ادلّه ي عقلي هم صريحاً مخالفت است – ملاك قرار ندهد، در بحث «نفي صفات از ذات پروردگار» به چه نتيجه اي مي رسد؟ آيا خداي متعال را از اتّصاف به هر صفتي منزّه مي دارد يا به عينيّت صفات با ذات معتقد مي شود؟!

ص: 120


1- 1.توحيد علمي و عيني/83، مكتوب سوم مرحوم سيّد.

اثبات صفات مخلوق براي خداوند در احاديث

آخرين نكته اي كه در اين بحث طولاني متذكّر مي شويم، اين است كه پيشوايان معصومِ ما در كنار اصرار شديد بر نفي هر گونه صفتي از خداوند متعال، معنايي ديگر از «صفت» را به ذات مقدس پروردگار نسبت داده اند. البته اين معنا با توصيف ناپذيري او – به معنايي كه تا كنون گفته ايم – كاملاً سازگار است. آن معناي مقبول اين است كه مخلوقات خداوند را صفت و نشانه ي او ناميده اند. همان طور كه در ابتداي كتاب بيان شد، «اسم» و «صفت» هر دو به معناي علامت و نشانه هستند و تفاوتي بين معاني آن ها نيست. اسماي الهي همان صفاتي هستند كه او خود را به آن وصف نموده است. امام باقر (ع) فرمودند:

إنَّ الأسماء صِفاتٌ وَصَفَ بِها نَفسَهُ. (1)

همانا اسماي (الهي) صفاتي هستند كه (او) خودش را به آن ها وصف كرده است.

اين كه خدا خودش را به آن ها وصف كرده – چنان كه قبلا گفته ايم – به اين معناست كه آن ها را نشانه و علامت خود قرار داده است. توضيح «معرفت بالاسم و بالآية» موكول به دفتر آينده ي كتاب توحيد است؛ إن شاءالله تعالي. اين جا صرفاً به مخلوقيّت اسماء و صفات الهي اشاره مي كنيم تا تفاوت صفتي كه خداوند براي خود قرار مي دهد، با توضيحي كه عين تشبيه است، روشن شود. عبارتي كه در يكي از خطبه هاي اميرالمؤمنين (ع) در اين خصوص آمده، اين است:

الَّذي سُئِلَتِ الأنبياءُ عَنهُ فَلَم تَصِفهُ بِحَدٍّ وَ لا بِنَقصٍ بَل وَصَفَته بأفعالِهِ وَ دَلَّت عَلَيهِ بِآياتِهِ. (2)

(خداوند) همان كسي است كه از پيامبران در مورد او سؤال شد. پس او را به

ص: 121


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب المعبود، ح3.
2- 2.التّوحيد/32، باب2، ح1. همين عبارت در اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب جوامع التّوحيد، ح7 به اين صورت آمده است: الَّذي... و لا بِبَعضٍ بَل وَصَفَتهُ بِفِعالِهِ... .

حدّي و نقصي وصف نكردند؛ بلكه به افعالش وصف نموده و به آياتش بر او دلالت كردند.

افعال الهي همان آفريده هاي او هستند و آيات هم نشانه هاي او در خلقت. پيامبران الهي به تبعيّت از پروردگار خود، او را به مخلوقاتش وصف كردند؛ يعني مخلوقات را به عنوان اسم و صفتِ خداوند معرّفي كردند تا آن ها وسيله اي براي معرفت او باشند (معرفت بالاسم و بالآية). پس آن صفتي كه مي توان به خدا نسبت داد، همانا مخلوقات او هستند. البته اين ها دو گونه هستند: تكويني (كَوني) و تدويني (لفظي). توضيح معرفت الهي به هر يك از اين دو گونه اسم و صفت به فضل الهي در كتاب توحيد، دفتر چهارم، خواهد آمد؛ إن شاءالله.

محدود نشدن خداوند به صفات مخلوقي خويش

فعلاً مي خواهيم بر اين حقيقت تأكيد كنيم كه توصيف خداوند خودش را كه به معناي خلق اسم و صفت براي خويش است، هيچ ربطي به توصيف تشبيهيِ او ندارد و به هيچ وجه ذات الهي را محدود نمي كند. عبارت زيباي اميرالمؤمنين (ع) كه فرمودند:

لا تَحُدُّهُ الصِّفاتُ. (1)

صفات او را محدود نمي كنند.

مي تواند اشاره به همين نكته ي لطيف باشد كه هر چند خداوند اسماء و صفاتي براي خودش قرار داده، اما بر خلاف توصيفات بشري، اين صفات، خداوند را حد نمي زنند و نسبت نقص به او وارد نمي كنند (فَلَم تَصِفهُ بِحَدٍّ وَ لا بِنَقصٍ). همه ي توصيفات بشري از طريق القاي مفاهيم بر ذات الهي است كه لازمه ي آن، حد زدن و نسبت نقص دادن به ذات الهي مي باشد. اما صفاتي كه خداوند براي خود قرار داده، او را حد نمي زنند، چون هيچ مخلوقي خالق متعال را محدود نمي كند. به همين جهت گاهي چنين تعبير مي كنيم كه خداي متعال، صفت دارد ولي خودِ او موصوف به آن صفت نمي شود. اگر موصوفيّت

ص: 122


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب جوامع التّوحيد، ح4.

به معناي محدوديّت باشد، قطعاً خداوند «موصوف» واقع نمي شود؛ چون صفاتِ او چيزي از ذاتِ او را نشان نمي دهند. هر صفتي در مخلوقات او هستند، هيچ كشف و حكايتي از هيچ جهت از خالق خويش ندارند. اين است معناي اين كه مي گوييم: اسماء و صفات نشانه هاي پروردگارند؛ اما او را نشان دار نمي كنند؛ يا گفته مي شود: مخلوقات، صفات الهي هستند؛ ولي او موصوفِ به اين ها نيست.

گاهي هم اين طور مي گوييم: موصوف بودن خداوند صرفاً به اين معناست كه اين مخلوقات را صفت خويش قرار داده؛ نه چيزي بيش از اين.

به هر حال در معارف توحيدي اهل بيت (ع) اسماء و صفات، همگي مخلوق اند. به فرمايش حضرت جواد الأئمّه (ع).

الأسماءُ و الصِّفاتُ مَخلوقاتٌ... و المَعنيُّ بِها هُوَ الَّذي لا يَليقُ بِهِ الإختِلافُ. (1)

اسماء و صفات (همگي) مخلوق اند... و مقصود از آن ها همان خدايي است كه اختلاف سزاوار او نيست.

اين اسماء و صفات نشانه هايي هستند براي يك مقصود واحد و آن «الله» - جلّ جلاله – است. اگر اين صفات الهي، او را نشان دار مي كردند، نسبت دادن اين صفات به او، موجب اختلاف در ذات پروردگار مي شد؛ ولي چون هيچ حدّي به او نمي زنند و هيچ چيزي رادر او نشان نمي دهند، همگي يك مقصود و يك «معني» دارند و آن خداي واحدي است كه از هيچ جهت انقسامي نمي پذيرد.

اين مطلب كه اسماء و صفات مختلف يك معناي واحد داشته باشند، در فرهنگ توحيد بشري، امري بي معنا محسوب مي شود؛ ولي در معارف توحيدي اسلام و قرآن كه اهل بيت (ع) بيان فرموده اند، نكته اي زيبا و بسيار دقيق تلقّي مي شود.

ص: 123


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب معاني الأسماء و اشتقاقها، ح7.

معرّفي دعاي تسبيح

در پايان اين بخش كه سراسر آن، بحث درباره ي تنزيه و تسبيح پروردگار بود، به معرّفي دعاي عظيم الشّأن و جليل القدري مي پردازيم كه جبرئيل امين آن را از طرف خدا به صورت صحيفه اي مكتوب براي رسول گرامي اسلام (ص) هديه آورده است. مرحوم سيدبن طاووس در كتاب شريف «مهج الدّعوات» متن كامل اين دعا را نقل كرده و حجمي نزديك به دو برابر خود دعا، فضايل و بركات آن را آورده است. اين دعا سراسر تسبيح خداست و حتّي يك مورد درخواست و سؤال هم در آن وجود ندارد. به همين دليل گاهي به نام «دعاي تسبيح» خوانده مي شود. ابتدا بخش كوچكي از فضايل آن را نقل مي كنيم و سپس جملاتي از آن را ترجمه مي كنيم تا خواننده ي علاقه مند در هنگام خواندنِ آن، توجّه به محتوا و مضامين آن هم داشته باشد.

اميرالمؤمنين (ع) از پيامبر (ص) نقل كرده اند كه فرمودند:

در حالي كه پشت مقام (ابراهيم (ع)) نماز مي خواندم، جبرئيل بر من نازل شد. وقتي از نماز فارغ شدم، براي امّتم از خداي متعال طلب مغفرت نمودم. جبرئيل به من گفت: اي محمد، مي بينيم كه نسبت به امّت خود حريص هستي و خداي متعال نسبت به بندگانش مهربان است.

پيامبر (ص) به جبرئيل فرمودند: اي برادرم، تو حبيب من و حبيب امّت من هستي. دعايي به من بياموز كه امّت من پس از من به آن مرا ياد كنند. پس جبرئيل به من گفت: اي محمد، تو را سفارش مي كنم به امت خود امر فرمايي كه ايم البيض – سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم – هر ماه را روزه بگيرند. اي محمد، تو را سفارش مي كنم به امّت خود دستور فرمايي كه با اين دعاي شريف دعا كنند؛ چرا كه حاملان عرش، عرش را با اين دعا حمل مي كنند و من به بركت اين دعا به زمين فرود مي آيم و به آسمان بالا مي روم. اين دعا بر درهاي بهشت به سبب اين دعا گشوده مي شود و روز قيامت آفريدگان، به امر خدا، به سبب اين دعا محشور مي شوند... .

سپس پيامبر (ص) ثواب اين دعا را از جبرئيل سؤال مي كند. ايشان مي گويد: اي محمد، از من چيزي پرسيدي كه توانايي توصيفش را ندارم و جز خدا

ص: 124

كسي اندازه ي آن را نمي داند. اي محمد، اگر همه ي درختان دنيا قلم مي شدند و همه ي درياها مركّب و همه ي خلايق نويسنده، نمي توانستند ثواب خواننده ي اين دعا را بنويسند!

آن گاه به تفصيل، بخشي از ثواب هاي خواندن اين دعاي شريف را نقل فرمودند و در پايان، جبرئيل به پيامبر (ص) عرض مي كند:

از فضايلي كه درباره ي اين دعا ذكر كردم، تعجّب نكن زيرا در آن اسم اعظم خداي متعال است و... . هر كس دعا را خواند يا حفظ كرد يا از روي آن نوشت، پس در دادن آن به ديگر مسلمانان بخل نورزد. پيامبر خدا (ص) فرمودند: من در هيچ جنگي اين دعا را نخواندم، مگر آن كه به بركت آن بر دشمنانم پيروز شدم و نيز فرمودند: هر كس اين دعا را بخواند، به صورت او نور اولياي (خدا) داده مي شود و هر امر سختي برايش آسان مي گردد... . (1)

دعاي شريف با اين جملات آغاز مي شود:

سُبحانَ اللهِ العَظيمِ وَ بِحَمدِهِ، سُبحانَ اللهِ العَظيمِ وَ بِحَمدِهِ، سُبحانَ اللهِ العَظيمِ وَ بِحَمدِهِ، سُبحانَهُ مِن إلهٍ ما أملَكَه و سُبحانَهُ مِن مَليكٍ ما أقدَرَهُ وَ سُبحانَهُ مِن قَديرٍ ما أعظَمَهُ وَ سُبحانَهُ مِن عَظيمٍ ما أجَلَّهُ... . (2)

منزّه مي دارم خداوند بزرگ را و او را حمد مي كنم. منزّه مي دارم خداوند بزرگ را و او را حمد مي كنم. منزّه مي دارم خداوند بزرگ را و او را حمد مي كنم. منزّه است او؛ معبودي كه عجب پادشاهي اي دارد! منزّه است او؛ پادشاهي كه چه قدرتي دارد! منزّه است او؛ توانايي كه عجب عظمتي دارد! منزّه است او؛ بزرگي كه چه جلالتي دارد!

در همه ي عبارات دعا به جز ابتدا و انتهاي آن، صيغه ي تعجّب (بر وزن ما افعَلَه) به كار رفته و به همين صورتي كه نمونه هايش ذكر شد، معنا مي شوند. از اين دعاي شريف و فضايلي كه براي آن ذكر شده، گوشه اي از اهميّت و عظمت خاصّ تسبيح خداوند متعال روشن مي گردد.

ص: 125


1- 1.مهج الدّعوات/79-81.
2- 2.همان/82.

ص: 126

ص: 127

ص: 128

بخش دوم: توحيد خداي سبحان

اشاره

در ادامه ي بحث تسبيح و تنزيه پروردگار در اين بخش به توضيح و تكميل بحث «توحيد خداوند» مي پردازيم. يادآوري مي كنيم كه در بحث اثبات صانع (دفتر اول كتاب توحيد)، فصل آخر را به «توحيد صانع متعال» اختصاص داديم و ضمن آن هفت حديث كليدي و مهم را از ائمّه ي طاهرين (ع) نقل كرده، توضيح داديم.

ديديم كه به تعبير اميرالمؤمنين (ع) خداي متعال «أحَديُّ المعني» است و خود ايشان اين اصطلاح را چنين معنا كردند:

يَعني بِهِ أنَّهُ لا يَنقَسِمُ في وُجُودٍ وَ لا عَقلٍ وَ لا وَهم. (1)

خداي متعال نه انقسام وجودي مي پذيرد، نه عقلي و نه وهمي. به طور كلّي وحدت خداوند را مي توان به دو معنا دانست: يكي انقسام ناپذيري او و ديگر نفي تشبيه از ذات مقدّسش. همه ي توضيحاتي كه در مورد توحيد صانع متعال گفته شد، در توحيد خداوند سبحان نيز ساري و جاري است.

ضمناً از احاديث گهربار پيشوايان معصوم خود آموختيم كه احديّت پروردگار به وحدت عددي نيست و تفسير جمعي جملي توحيد، اين است كه آن چه را بر خلق رواست، براي خالق جايز نشماريم:

أمَّا التَّوحيدُ فَأن لا تُجَوِّزَ عَلي رَبِّكَ ما جازَ عَلَيكَ. (2)

ص: 129


1- 1.التَّوحيد/84، باب3، ح3.
2- 2.همان/96، باب5ف ح1.

ص: 130

فصل 1: اهميّت و فضيلت سوره ي توحيد

اشاره

اكنون مي خواهيم مباحث پيش گفته درباره ي توحيد را تكميل نماييم. به اين منظور مروري خواهيم داشت بر تفسير سوره ي «توحيد» يا «اخلاص» از زبان ائمّه ي هدي (ع) كه به فرموده ي خودشان اين سوره ي شريف در قرآن كريم، «نِسبَة» يا شناسنامه ي خداوند متعال است:

اميرالمؤمنين (ع) فرمودند:

نِسبَةُ اللهِ عزّوجلّ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ». (1)

شناسنامه ي خداي متعال، «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» است.

در حديث ديگري كه از امام صادق (ع) نقل شده، آمده است كه يهوديان به پيامبر گرامي اسلام (ع) عرضه داشتند:

اِنسِب لَنا رَبَّكَ.

نَسَب پروردگارت را براي ما بيان كن.

سه بار اين درخواست را تكرار كردند و پاسخي نشنيدند. سپس در پاسخ آن ها سوره ي مباركه ي «توحيد» نازل گرديد. (2)

ص: 131


1- 1.معاني الأخبار/140، ح1.
2- 2.التّوحيد/93، باب4، ح8.

علاقه ي شديد اميرالمؤمنين (ع) به سوره ي توحيد

در فضيلت و اهميّت اين سوره ي مباركه همين بس كه دوست داشتنِ آن نشانگر محبوب بودن نزد خداي عزّوجلّ است. فضايل مولا اميرالمؤمنين (ع) آمده است كه وقتي از سوي پيامبر (ص) براي جنگي اعزام شدند، در برگشت، ايشان از همراهان درباره ي اميرالمؤمنين (ع) سؤال فرمودند. آن ها – با كمال تعجّب – گفتند: همه چيز خوب بود جز اين كه ايشان در همه ي نمازهاي جماعت خود سوره ي توحيد را مي خواند! (از آن جا كه بالاخره مي خواستند عيبي از آن حضرت بجويند و چيزي نيافتند، اين مسأله را مطرح كردند!)

پيامبر (ص) وقتي از اميرالمؤمنين (ع) علّت را جويا شدند، حضرت عرضه داشتند:

لِحُبّي لِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ.

به خاطر محبّتم نسبت به اين سوره.

جواب رسول گرامي اسلام (ص) اين بود:

ما أحَبَبتَها حَتّي أحَبَّكَ اللهُ عزّوجلّ. (1)

اين سوره را دوست نداشته اي، مگر اين كه خداي عزّوجلّ دوستت داشته است.

يعني دوست داشتن اين سوره، نشانه ي محبوبيّت نزد خداست.

«قل هوالله» ثلث كتب آسماني

هم چنين در فضيلت قرائت اين سوره از امام صادق (ع) چنين آمده است:

مَن قَرَأ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» مَرَّةٌ واحِدَةً فَكأَنَّما قَرَأ ثُلثَ القُرآنِ وَ ثلثَ التَّوراةِ وَ ثُلثَ الإنجيلِ وَ ثُلثَ الزَّبورٍ. (2)

ص: 132


1- 1.همان/94، باب4، ح11.
2- 2.همان/95، باب4، ح15.

هر كس يك بار سوره ي توحيد را قرائت كند، گويي يك سوم قرآن، يك سوم تورات، يك سوم انجيل و يك سوم زبور را خوانده است.

البته خواندن سه بار سوره ي توحيد مانند يك ختم قرآن است. (1) در فرمايشي پيامبر اكرم (ص) خودِ اميرالمؤمنين را مَثَل سوره ي «قُل هُوَ اللهُ أحدٌ» خواندند و به ايشان خطاب فرمودند:

إنَّما مَثَلُكَ مَثَلُ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» فَإنَّهُ مَن قَرَأها مَرَّةً فَكأنَّما قَرَأ ثُلثَ القُرآنٍ وَ مَن قَرَأها مَرَّتَينِ فَكَأنَّما قَرأ ثُلثي القُرآنِ وَ مَن قَرَأها ثلاثَ مَرّاتٍ فَكَأنّما قَرَأ القُرآنَ وَ كذلكَ مَن أحبّكَ بِقَلبِهِ كانَ لَهُ مِثلُ ثُلثِ أعمالِ العِبادِ وَ مَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ وَ نَصَرَكَ بِلِسانِهِ كانَ لَهُ مِثلُ ثلثَي ثوابِ أعمالِ العِبادِ وَ مَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ وَ نَصرَكَ بِلِسانهِ وَ يدِهِ كانَ لَهُ مِثلُ ثَوابِ العِبادِ. (2)

مثَل تو، مثل سوره ي «قُل هوَ اللهُ أحدٌ» است. كسي كه يك بار آن را بخواند، مثل اين است كه يك سوم قرآن را خوانده است. كسي كه دو بار آن را بخواند، مانند اين است كه دو سوم قرآن را خوانده است. كسي كه سه بار آن را بخواند، مثل اين است كه همه ي قرآن را خوانده است. همين طور كسي كه تو را با قلبش دوست بدارد، نظير يك سوم پاداش اعمال همه ي بندگان (خدا) را مي برد. كسي كه تو را با قلبش دوست بدارد و با زبانش ياري ات نمايد، مانند دو سوم ثواب اعمال بندگان نصيبش مي شود. كسي كه تو را با قلبش دوست بدارد و با زبان و دستش ياري ات كند، معادل پاداش همه ي اعمال بندگان را برده است.

شايد يكي از اسرار دوست داشتن سوره ي توحيد توسّط اميرالمؤمنين (ع) از همين حديث نوراني روشن شود.

ص: 133


1- 1.كمال الدّين و تمام النّعمة، باب50، ح6.
2- 2.بحارالأنوار27/94، ح54 به نقل از المحاسن.

قرائت سوره ي توحيد در بيماري و سختي

خواندن اين سوره ي مبارك، وقتي انسان گرفتار بيماري يا سختي خاصّي مي شود، مورد تأكيد بيشتري قرار گرفته است. امام صادق (ع) در اين خصوص نكته ي عجيبي را تذكّر فرموده اند:

مَن أصابَهُ مَرَضٌ أو شِدَّةٌ و لَم يَقرَأ في مَرَضِهِ أو شِدَّتِهِ بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ ثُمَّ ماتَ في مَرَضِهِ أو في تِلكَ الشِّدَّةِ الَّتي نَزَلَت بِهِ فَهُوَ مِن أهلِ النّارِ. (1)

كسي كه به بيماري يا سختي اي گرفتار شود و در حال بيماري يا گرفتاري اش، «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را نخواند؛ سپس در همان بيماري يا گرفتاري كه بر سرش آمده بميرد، اهل آتش خواهد بود!

هشدار عجيبي است به اهل توحيد كه اگر بيمار يا گرفتار مي شوند، در آن حال از خواندن سوره ي توحيد غفلت نكنند. بي توجّهي به اين امر ممكن است عاقبتِ بدي به دنبال داشته باشد. شايد علّت اين تأكيد شديد آن است كه مؤمن موحّد در حال سختي و مرض بالأخره ياد خداي خود مي كند و اگر در حالت عادي از ياد او غافل است، در حال بيماري يا ختي امكان ندارد كه خداي خود را فراموش نمايد. در هنگام بلا و مصيبت انسان مؤمن قطعاً متذكّر ولي نعمت خويش مي شود و از او اميد نجات از بلا را مي برد.

سوره ي توحيد به بهترين وجهي معرِّف خداست و از اين رو بالأخره فرد موحّد در طول بيماري يا گرفتاري اش يك بار هم كه شده، آن را مي خواند. آن قدر غفلت نمي كند كه در آن مرض يا سختي بميرد و يك بار هم با قرائت اين سوره ي شريف، خداي خود را ياد نكند. چه بسا خداي ناكرده غفلت از اين امر باعث شود كه خداي متعال لطف بي دريغ خود را از آن فرد بيمار يا گرفتار، دريغ نمايد و همين سبب سلب ايمانش در هنگام مرگ گردد. اگر چنين شود، بي ايمان از دنيا مي رود و در زمره ي اهل آتش قرار مي گيرد.

ص: 134


1- 1.ثواب اعمال و عقاب الاعمال/128، باب ثواب قرائة قل هوالله احد، ح3.

خواندن سوره ي توحيد در هر جمعه

در زمان هاي خاصّي كه مناسبت بيشتري با ياد كردن خدا دارد، تأكيد بيشتري هم بر خواندنِ سوره ي توحيد شده است. مثلاً روز جمعه كه «سيّدالايّام» و بزرگ تر از روز عيد فطر و قربان دانسته شده است (1)، اهميّت قرائت سوره ي توحيد بسيار بيشتر است؛ تا آن جا كه امام صادق (ع) فرمودند:

مَن مَضَت لهُ جُمعَةً وَ لَم يَقرَأ فيها بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ ثُمَّ ماتَ ماتَ علي دينِ أبي لَهَبٍ. (2)

هر كس جمع اي بر او بگذرد و در آن «قُل هُوَاللهُ أحَدٌ» را نخواند و سپس بميرد، بر دين ابولهب مرده است.

البته گاهي در احاديث، «جمعه» به معناي «هفته» است. اگر در اين حديث معناي «هفته» مراد باشد، آن وقت مضمونش اين است كه نبايد يك هفته بر شخص مؤمن بگذرد و يك بار هم سوره ي توحيد را نخواند. هر كدام باشد، احتمالي كه در بيان علّت اين تأكيد امام (ع) مي توان داد، شبيه توضيحي است كه در ذيل حديث قبلي بيان شد.

فضيلت قرائت سوره ي «توحيد» در نماز

اما قرائت اين سوره ي مبارك در نمازها (به خصوص نمازهاي واجب) مورد توجّه بيشتري است؛ تا آن جا كه اگر فردي در شبانه روز يك بار هم اين سوره را در نمازهايش نخواند، جز نمازگزاران محسوب نمي شود. امام صادق (ع) فرمودند:

مَن مَضي بِهِ يَومَ واحِدٌ فَصَلّي فيهِ خَمسَ صَلَواتٍ وَ لَم يَقرَأ فيها بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ قيلَ لَهُ: يا عَبدَ اللهِ لَستَ مِنَ المُصلّين. (3)

هر كس روزي بر او بگذرد كه در آن پنج نماز بگذارد و در هيچ كدام «قُل هُوَ

ص: 135


1- 1.بحارالانوار/89/267، ح5 به نقل از الخصال.
2- 2.ثواب الاعمال و عقاب الاعمال/128، باب ثواب قرائة قل هو الله أحد، ح2.
3- 3.همان/127، ح1.

اللهُ أحَدٌ» را نخواند، به او گفته مي شود: اي بنده ي خدا، جزء نمازگزاران نيستي!

به نظر مي آيد كه پنج نماز در يك روز اشاره به نمازهاي واجب در شبانه روز باشد. نمازگزار حقيقي كسي است كه در پنج نماز خود در هر روز حدّاقل يك بار هم كه شده، سوره ي توحيد را تلاوت كند. روشن است مراد امام (ع) اين نيست كه چنين فردي، تكليف فقهي خود را در مورد نماز ادا نكرده است؛ اين فضيلت به قبولي نماز و درجه و رتبه ي نمازگزار مربوط مي شود. هر چه اهتمام به قرائت اين سوره ي مبارك بيشتر باشد، نماز انسان و خود او در درجه ي بالاتري خواهند بود. كسي مانند اميرالمؤمنين (ع) در آن درجه ي ايمان، در همه ي نمازهاي واجب خود – كه به جماعت مي خواندند – خواندن سوره ي توحيد را ترك نمي كردند. تأسّي به آن امير ايمان، اقتضا مي كند كه انسان از اين امر مهم غفلت ننمايد.

در روايتي هم چنين نقل شده است:

ما زَكَت صَلاةُ مَن لَم يَقرَأ فيها «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ». (1)

نماز كسي كه در آن «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» نخواند، پاكيزه نيست.

پاكيزگي عمل به پذيرفته شدنش در درگاه الهي است و نمازي كه در آن سوره ي توحيد قرائت نشود، احتمالاً يكي از شرايط قبولي را ندارد؛ يا حدّاقل مي توان گفت در مقايسه با نمازي كه با سوره ي توحيد خوانده شود، در درجه پايين تري قرار دارد البته نمازهايي مانند نماز ظهر روز جمعه يا نماز عشاء در شب جمعه كه در آن ها سفارش به خواندن سوره هاي خاصّي (2) شده است، از اين قاعده كلّي استثنا مي شوند به هر حال همه ي اين ها اهميت خواندن سوره ي توحيد را در نمازها به خوبي روشن مي كند.

ص: 136


1- 1.بحارالأنوار85/31، ح21 به نقل از الاحتجاج.
2- 2.براي نماز ظهر جمعه در ركعت اوّل، سوره ي جمعه و در ركعت دوم، سوره ي منافقون و براي نماز عشاي شب جمعه در ركعت اول، سوره ي جمعه و در ركعت دوم، سوره ي اعلي سفارش شده است.

خواندن سوره ي «توحيد» در تعقيب نماز

قرائت اين سوره پس از نمازهاي واجب هم مستحب است. آثار و فوايد شگفتي براي اين عمل ذكر فرموده اند. از امام صادق (ع) چنين نقل شده است:

مَن كانَ يُؤمِنُ بِاللهِ وَ اليَومِ الآخِرِ فَلا يَدَع أن يَقرَأ في دُبُرِ الفَريضَةِ بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ فَإنَّه مَن قَرَأها جَمَعَ اللهُ لَهُ خَيرَ الدُّنيا وَ الآخِرَةِ وَ غَفَرَلَهُ وَ لِوالِدَيهِ وَ ما وَلَدا. (1)

هر كس به خدا و قيامت ايمان دارد، نبايد خواندن «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را پس از نماز واجب ترك كند. پس هر كه آن را (پس از نماز واجب) قرائت كند، خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع مي كند و خود او و پدر و مادرش و فرزندان آن ها (برادران و خواهرانش) را مي آمرزد.

توجّه داشتن به اين امر خود به خود انسان را بيشتر متذكّر خدا مي كند و چه بسا موجب شود كه اصلاً گناهي مرتكب نشود يا كمتر دور گناه بچرخد. يكي از بركات عجيب اين سوره ي مبارك با يازده بار قرائتِ آن پس از اداي نماز صبح آشكار مي شود. از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده كه فرمودند:

مَن قَرَأَ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» إِحدي عَشرَةَ مَرَّةٌ في دُبُرِ الفَجرِ لَم يَتبَعهُ ذلِكَ اليَومِ ذَنبٌ وَ إن رُغِمَ أنفُ الشَّيطانِ. (2)

هر كس پس از نماز صبح يازده بار «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» بخواند، در آن روز گناهي از او سر نمي زند؛ هر چند بيني شيطان به خاك ماليده شود.

قبول اين فضيلت به معناي نفي اختيار انسان نيست. انسان – چه پس از نماز صبح يازده بار سوره ي توحيد بخواند و چه نخواند – هر روز در انجام و ترك گناه مختار است. نبايد كسي گمان كند كه اگر روزي توفيق عمل به اين حديث را پيدا كرد، ديگر خيالش راحت است و هر كاري كند به گناه نمي افتد؛ هرگز چنين نيست.

ص: 137


1- 1.اصول كافي، كتاب فضل القرآن، باب فضل القرآن، ح11.
2- 2.ثواب الاعمال و عقاب الاعمال/276، ح8.

قطعاً مترتّب شدن فضايل و آثار يك عمل مشروط به شرايطي است كه چه بسا در بيان يك حديث به همه يا حتّي برخي از آن ها اشاره نشود. بنابراين نمي توان صرفاً به معناي ظاهري يك حديث اكتفا كرد و قيود و شروط احتمالي آن را ناديده گرفت. چه بسا خواندنِ اين يازده بار شرايط و آدابي داشته باشد كه در متن خود حديث به آن اشاره نفرموده اند؛ يا فردي كه قرائت مي كند، بايد داراي خصوصيّاتي باشد تا همه ي اين بركات بر خواندنِ او مترتّب شود. احتمالات ديگري هم مي توان داد كه وجود هر يك معناي مظاهري حديث را مقيّد به قيد يا قيود خاصّي مي كند.

اما قدر مسلّم مي توان گفت كه طبق فرمايش اميرالمؤمنين (ع)، عمل به اين تعقيب خاص پس از نماز صبح «مي تواند» نوري در قلب انسان مؤمن ايجاد كند كه او را با حفظ اختيارش، از اين كه در آن روز دور معصيت بچرخد يا حتّي فكر انجام آن را بكند، بازدارد. اين «اقتضا» در اين عبادت شريف هست. البته ميزان شدت اين نور – كه از سنخ نور ايمان و تقواي الهي است – به شرايط و عواملي بر مي گردد كه در خود فرد يا عملش وجود دارد. هر چه ايمان و تقواي فرد بيشتر باشد و هر چه عملش را با معرفت و حضور قلب بيشتري انجام دهد، قطعاً آن نور قلبي بازدارنده، شديدتر و قوي تر خواهد بود. البته اين در حدّ «اقتضا» است؛ يعني انجام اين عمل «مقتضي» چنين تأثيري است. تحقّق اين اثر به عامل ديگري هم بستگي دارد و آن «فقدان مانع» است.

هميشه تأثير هر مؤثّري به دو عامل بستگي دارد: «وجود مقتضي» و «عدم مانع» يعني اقتضاي تأثير وجود داشته باشد و مانع تأثير هم مفقود باشد. بنابراين اگر مقتضي تأثير وجود داشت اما مانع يا موانعي در كار بود، همه ي آثار مورد انتظار با برخي از آن ها محقّق نمي شود.

در اين جا اگر شرايط و آدابِ فعلي و فاعلي (خود عمل و انجام دهنده ي آن) فراهم باشد، اين عمل گران قدر مقتضيِ چنان تأثير ژرفي است؛ اما به شرط آن كه چيزي «مانع» اين تأثير گذاري نشود. وجود يا عدم مانع بستگي به ساير اعمال آن فرد يا حالاتِ روحي خوب يا بَدَش دارد.

ص: 138

همه ي اين توضيحات در مورد حديث قبلي هم مطرح مي شود و نيز نسبت به هر حديثي كه آثار و بركاتي را بر قرائت اين سوره مترتّب كرده است.

فضيلت تلاوت سوره ي توحيد در وقت خواب

يكي ديگر از آثار عجيب سوره ي توحيد، به قرائت آن در وقت خوابيدن مربوط مي شود. از امام صادق (ع) نقل است كه فرمودند:

مَن آوَي إلي فِراشِهِ فَقَرَأَ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» إحدي عَشرَةَ مَرَّةً حَفِظَهُ اللهُ في دارِهِ وَ في دُوَبراتٍ حَولَهُ. (1)

هر كس به بسترش رود و يازده بار «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» بخواند، خداوند او را در خانه اش و خانه هاي اطرافش محافظت مي فرمايد.

فضيلت ديگري هم براي صد بار خواندن اين سوره ي مبارك در هنگام خوابيدن ذكر شده است. اميرالمؤمنين (ع) از پيامبر گرامي اسلام (ص) چنين نقل فرموده اند:

مَن قَرَأ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» مِأَةَ مَرَّةٍ حينَ يَأخُذُ مَضجَعَهُ غَفَرَاللهُ لَهُ ذُنُوبَ خَمسينَ سَنَةً. (2)

هر كس «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را هنگامي كه به بستر خواب خود مي رود صد بار بخواند، خداوند گناهان پنجاه سال او را مي آمرزد.

اين دو حديث هم مشمول توضيحاتي قرار مي گيرند كه در توضيح دو حديثِ پيش گفتيم. به هر حال شرايط و متقضِياتِ خود فرد و نيز آداب و شرايطي كه هنگام خواندنِ سوره ي مبارك توحيد رعايت مي كند، تأثير بسزايي در ترتّب آثار گران قدر آن دارد.

ص: 139


1- 1.همان، ح7.
2- 2.همان/274، ح5.

ايمان به سوره ي توحيد

ذكر فضايل سوره ي توحيد قدري به طول انجاميد و غرض تذكّر به اهميّت آن بود.

اين اهميّت فقط به قرائت آن مربوط نيست. اين قرائت بايد مقدمه و وسيله اي براي ايمان به معارف توحيدي آن باشد. شخصي از امام هشتم (ع) درباره ي «توحيد» سؤال مي كند؛ ايشان مي فرمايند:

كُلُّ مَن قرَأَ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» وَ آمَنَ بِها فَقَد عَرَفَ التَّوحيدَ. (1)

هر كس «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را بخواند و به آن ايمان آورد، توحيد را شناخته است.

براي شناخت ظرافت بحث توحيد، نكاتي كه ائمّه ي طاهرين (ع) در تفسير سوره ي مباركه ي «توحيد» فرموده اند، راهنمايي بسيار خوبي است كه ما در ادامه به بيان اصول اين نكات خواهيم پرداخت.

ص: 140


1- 1.عيون اخبار الرّضا ع 1/133، باب11، ح3.

فصل 2: تفسير «بسم الله الرَّحمن الرّحيم»

معاني «الله» در لغت و حديث

براي روشن شدن معناي دقيق «بسم الله الرَّحمن الرّحيم» ابتدا بايد با استناد به روايات ائمّه (ع)، كلمه ي «الله» را توضيح دهيم. اين كلمه لفظ منحصر به فردي است كه مفهوم منحصر به فردي هم دارد و شايد رساترين و عميق ترين لفظ براي گزارش از خداوند متعال، همين لفظ «الله» باشد.

اين كلمه چنان كه در دفتر گذشته آورديم، مشتقّ از «إله» است و «الله» در واقع «الإله» بوده است؛ به معناي كسي كه در هر كاري به او پناه آورده مي شود. اين معنا را با استناد به كتاب لغت و فرمايش امام صادق (ع) استفاده نموديم. در اين صورت الله، از «ألِهَ يَألَهُ إلي كذا» به معناي «پناه آوردن به چيزي» گرفته شده است. (1)

اما يك معناي ديگر «ألِهَ»، «تَحَيَّر» مي باشد. ابن منظور در لسان العرف چنين آورده است:

قيل في اسمِ الباري سبحانَه أنَّه مأخوذٌ مِن «ألِهَ يَألَهُ» إذا تَحَيَّر لِأنَّ العُقُولَ

ص: 141


1- 1.ر. ك: كتاب توحيد2/61.

تَألَهُ في عَظَمَتِهِ و «ألِهَ يَألَهُ ألَهاً» أي تَحَيَّرَ و أصلُهُ «وَلِهَ يَولَهُ وَلَهاً». (1)

يك قول در (اشتقاق) اسم خالق سبحان اين است كه اين لفظ (الله) مشتقّ از «أَلِهَ يَألَهُ» به معناي حيرت و سرگرداني است، زيرا عقل ها در عظمت او حيران اند و «ألِهَ يَألَهُ ألَهاً» به معناي حيرت پيدا كردن است و اصل آن «وَلِهَ يَألَهُ ولَهاً» مي باشد.

با اين احتمال، «الله» به ذاتي گفته مي شود كه خلايق در او حيران اند؛ چون درعين آن كه نمي توانند انكارش كنند، به هيچ چيز هم نمي توانند تشبيهش نمايند. همين حيرت و تحيّر را «وَلَه» تعبير مي كنيم كه به قول ابن منظور ريشه ي «ألِهَ»، «وَلِهَ» است كه در واقع «واو» به همزه بدل شده است. در احاديث ائمّه (ع) نيز اين معنا مورد تأييد قرار گرفته است. حضرت باقرالعلوم (ع) مي فرمايند:

اللهُ مَعناهُ المَعبُودُ الَّذي ألِهَ الخَلقُ عَن دَرَكِ ماهيَّتِهِ وَ الإحاطَةِ بِكَيفيَّتِهِ وَ يَقُولُ العَرَبُ: ألِهَ الرَّجُلُ إذا تَحَيَّرَ فِي الشَّيءِ فَلَم يُحِط بِهِ عِلماً، و وَلَهَ إذا فَزِعَ إلي شَيءٍ مِمّا يَحذَرُهُ وَ يَخافُهُ فَالإلهُ هُوَ المَستُورُ عَن حَواسِّ الخَلقِ. (2)

معناي الله آن معبودي است كه آفريدگان از درك چيستي اش و احاطه به كيفيّتش در حيرت مانده اند. عرب هنگامي كه در چيزي حيران شده و به آن احاطه ي علمي نيافته باشد، مي گويد: «ألِهَ الرَّجُلُ»؛ هم چنين «وَلِهَ» (گفته مي شود) هنگامي كه شخص از آن چه مي پرهيزد و مي ترسد، به چيزي پناه ببرد. پس «الإله» همان ذات پوشيده از حوّاس آفريدگان است.

اين جا حضرت به هر دو احتمال لغوي در معناي إله اشاره فرموده اند. احتمال دوم را پيش تر توضيح داده ايم (3) و احتمال اول همان معنايي است كه اكنون در صدد بيانش هستيم. كلمه ي «معني» در فرمايش امام باقر (ع) به همان معنايي به كار رفته كه بارها

ص: 142


1- 1.لسان العرب1/140.
2- 2.التّوحيد/89، باب4، ح2.
3- 3.البته با توجّه به اين كه «ألِة» در اصل «وَلِة» بوده و امام ع در اين جا ريشه ي اصلي اش را معنا كرده اند.

بر آن تأكيد كرده ايم؛ يعني مقصودِ خارجيِ همان ذات خداوند، نه مفهوم ذهني از آن.

ايشان خداوند را «معبودي» دانسته اند كه خلايق از درك چيستي او عاجزند. در واقع با اين كه معروفشان مي شود، از او هيچ سر در نمي آورند و در احتجاب كامل نسبت به او هستند. اما معناي «معبود» هم در كتاب هاي لغت براي «الله» آمده است:

الله: أصلُهُ إلاهٌ علي فِعال بمعني مفعول لِأنَّه مألوهٌ أي معبودٌ. (1)

اصل «الله»، «إلاه» است بر وزن «فِعال» به معناي «مفعول»؛ زيرا او «مألوه»، يعني معبود است.

حديث ديگري هم در معناي كلمه ي «الله» از وجود مقدّس اميرالمؤمنين (ع) نقل شده است:

اللهُ مَعناهُ المَعبُودُ الَّذي يَألَهُ فيهِ الخَلقُ و يُؤلَهُ إليهِ و اللهُ هُوَ المَستُورُ عَن دَركِ الأبصارِ، المَحجُوبُ عَنِ الأوهامِ وَ الخَطَراتِ. (2)

معناي الله آن معبودي است كه خلق در او حيران اند و بدو پناه برده مي شود و الله همان پوشيده از درك ديدگان و محجوب از اوهام و خطورات ذهني است.

اين جا به هر دو عنايت در مبدأ اشتقاق كلمه ي «الله» اشاره شده و بر معبود بودن او هم تأكيد فرموده اند. جمله ي آخر اين حديث نسبت به حديث قبلي از امام باقر (ع)، بر محدوده ي گسترده تري دلالت دارد. اين جا بر پوشيده بودن خداوند از هر گونه درك و فهم و وهمي تصريح شده، در حالي كه در حديث گذشته مستوريّت از حواس را ذكر فرموده بودند. روشن است كه لزومي ندارد همه ي احاديث به همه ي جهات يك بحث نظر داشته باشند و اگر يك جا فقط پوشيده بودن از حواس را مطرح كرده اند، نمي تواند دليلي باشد بر اين كه پوشيده بودن از عقول و اوهام، مورد قبول گوينده ي آن حديث نيست. ممكن است به جهت خاصّي فقط يك بُعد مطلب را فرموده باشند و

ص: 143


1- 1.لسان العرب1/140.
2- 2.التّوحيد/89، باب4، ح2.

ابعاد ديگر را در ديگر سخنان خود مطرح كرده باشند. به هر حال روشن است كه «الله» ذاتي است كه هم از حس، هم از عقل، هم از وَهم و به طور كلّي از همه ي مجاري ادراكي بشر محجوب و مستور است.

خلاصه اين شد كه در معناي «الله» سه ويژگي لحاظ مي شود:

1-معبود بودن، بر اساسِ «ألِهَ: عَبَدَ»؛

2-ذاتي كه همه ي خلايق در او حيران و واله هستند، بر اساس «ألِهَ يا وَلِهَ: تَحَيَّرَ»؛

3-ذاتي كه از هر چيزي به او پناه آورده مي شود، بر اساس «ألِهَ إلي كذا: لَجَأ إلَيهِ».

هر سه عنايت با يكديگر قابل جمع هستند. بنابراين در معناي «الله» هر سه جهت مقصود است.

اقتضاي مألوه در إله

در حديثي از امام صادق (ع) چنين آمده است:

اللهُ مشتق از إله است و إله اقتضاي مألوهي دارد.

در اين عبارت اولاً تصريح كرده اند كه كلمه ي «الله» مشتقّ است، نه جامد و ثانياً فرموده اند كه إله، مقتضي مألوه بودن است. مألوه اسم مفعول است و به تناسب سه معناي «إله»، مألوه هم سه معنا پيدا مي كند.

اگر «ألِهَ» به معناي «عبَد» باشد، مألوه به معناي معبود خواهد بود و فرمايش امام صادق (ع) به اين معناست كه إله اقتضاي معبود واقع شدن دارد.

اگر معناي تحيّر را براي إله در نظر بگيريم، مإلوه يعني چيزي كه مورد تحيّر واقع مي شود. آن وقت جمله ي امام صادق (ع) به اين معناست كه إله مقتضي آن است كه مورد تحيّر واقع شود.

و اگر معناي پناه آوردن مورد نظر باشد، معناي عبارت اين مي شود كه إله اقتضاي

------

1.همان/221، باب29، ح13 به نقل از اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب معاني الاسماء و اشتقاقها، ح2.

ص: 144

اين را دارد كه به او پناه آورده شود.

در هر سه مورد، «مألوه» وصفِ خود «إله» است؛ بنابراين «الله» مألوه مي باشد.

همان طور كه در «إله» هر سه جهت با هم قابل جمع بودند، در مألوه هم مي توان هر سه عنايت را با هم لحاظ كرد. حتّي مي توان گفت كه اين سه جهت به هم مربوط اند و از هم جدايي ناپذيرند.

اگر توجّه كنيم كه خلايق چگونه و با چه انتظار و برداشتي در همه ي امور – به خصوص در سختي ها و بيچارگي ها – به خداي خود پناه مي آورند، تصديق خواهيم كرد كه همه ي اينان خداوند را بالاتر و برتر از هر مخلوقي (با وجود هر كمالي) مي دانند. ما وقتي از همه جا و همه كس قطع اميد مي كنيم و مي يابيم كه همه ي مخلوق هاي ديگر هم مثل خودِ ما محتاج و بيچاره اند، آن گاه به كسي اميد مي بنديم كه چاره ي همه ي بيچارگي ها و درمان همه ي دردهاست. بنابراين هيچ گاه اميدي كه به خداي خود داريم، به هيچ مخلوقي نداريم. وقتي آن ها را در نيازمندي و فقر هم چون خودمان مي بينيم، مي فهميم كه آن ها نمي توانند نقطه ي اميد و پناهِ واقعي ما باشند. لذاست كه نداشتن وَلَه و تحيّر در يك موجود، نشانه اي مي شود براي اين كه او نيازمندي مثلِ ماست و لذا نمي توانيم دست نياز به درگاه او (با حفظ استقلال او و بدون اين كه او را محتاج يك ذات بي نياز بدانيم) بالا بريم و از همه جا و همه كس به او پناه آوريم. اين جاست كه جهت دوم و سوم مورد بحث در كلمه ي «إله» و «مألوه» ارتباط معنوي زيبايي با يكديگر پيدا مي كنند.

اگر در چنين چيزي حيرت نداشته باشيم، او را در نهايت ملجأ و پناه استقلالي خود نمي دانيم و اگر او را يك ملجأ بالاستقلال بيابيم، يقيناً در او تحيّر و وَلَه هم داريم؛ يعني مألوه بودن به معناي سوم، مستلزم مألوه بودن به معناي دوم آن است.

عكس اين مطلب را هم مي توان گفت. اگر در چيزي تحيّر و وَلَه داشتيم و نتوانستيم انكارش كنيم و به مخلوقي هم تشبيهش نماييم، آن وقت تصديق مي كنيم كه او مثل ما محتاج و ذاتاً بيچاره و فقير نيست و بنابراين در گرفتاري ها و سختي ها تنها كسي است

ص: 145

كه مي تواند ملجأ و پناهِ بالاستقلال براي ما باشد. بنابراين معناي دوم مألوه هم مستلزم معناي سوم آن خواهد بود.

اما هر دو معنا مستقلّاً اقتضاي معناي اول را دارند. عبادت به معناي نهاية الخضوع و غاية التّذلّل (1) است. چه كسي شايستگي اين معنا را دارد؟ آيا متنهاي خضوع در برابر كسي كه مانند خودمان محتاج و فقير ذاتي است، صحيح و شايسته مي باشد؟! اگر بتوان بر چيزي به نوعي احاطه ي علمي و وهمي پيدا كرد، معلوم مي شود كه او هم مانند ما مخلوق و نيازمند است و در آن صورت، غايت و نهايت ذلّت در برابر او چه مجوّزي دارد؟! پس اگر تحيّر و وَلَه در او نيست، شايسته ي عبادت هم نيست. هم چنين اگر نمي تواند ملجأ و پناه استقلاليِ ما در سختي ها و گرفتاري ها باشد، باز هم شايسته ي متنهاي خضوع نيست. انسان عاقل خضوع استقلالي را لايق كسي مي داند كه بتواند وقتي همه ي اميدها نااميد مي شوند و همه ي راه ها به بن بست مي رسند، از او دستگيري و چاره جويي نمايد.

مي بينيم كه معناي دوم و سوم مألوه، اقتضاي جهت اول يعني معبود واقع شدن را دارند.

معناي «بسم الله»

اشاره

اين جاست كه مي توانيم نكته ي لطيفي را كه ائمّه (ع) درباره ي معناي «بسم الله» فرموده اند، بفهميم. وقتي درباره ي معناي «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» از امام زين العابدين (ع) سؤال شد، ايشان فرمودند: همين سؤال را از جدّم اميرالمؤمنين (ع) پرسيدند و آن حضرت در پاسخ فرمودند:

إنَّ قَولَكَ «اللهُ» أعظَمُ اسمٍ مِن أسماءِ اللهِ عزّوجلّ و هُوَ الاِسمُ الَّذي لايَنبَغي أن يُسَمّي بِهِ غَيرُ اللهِ وَ لَم يَتَسَمَّ بِهِ مَخلوقٌ. (2)

ص: 146


1- 1.مفردات راغب/330؛ اقرب الموارد3/461.
2- 2.التّوحيد/231، باب31، ح5.

همانا سخن تو كه «الله» مي گويي، (اين اسم) بزرگ ترين اسم از اسماي خداي عزّوجلّ است و همان اسمي است كه غير خدا سزاوار ناميده شدن به آن نيست و هيچ مخلوقي به آن ناميده نشده است.

با توجه به سه عنايتي كه در معناي «الله» توضيح داديم، علّت اين كه جز خداي عزّوجلّ كسي به اين نام خوانده نمي شود، روشن مي گردد. اما خود اميرالمؤمنين (ع) هم در ادامه ي سخن خود اين موضوع را به زيبايي توضيح فرموده اند. ايشان «الله» را چنين معرّفي كرده اند:

هُوَ الَّذي يَتَألَّهُ إليهِ عِندَ الحَوائِجِ وَ الشَّدائِدِ كُلُّ مَخلُوقٍ عِندَ انقِطاعِ الرَّجاءِ مِن جَميعِ مَن هُوَ دُونَهُ، وَ تَقَطُّعِ الأسبابِ مِن كُلِّ مَن سِواهُ، وَ ذلِكَ أنَّ مُتَرَئِّسٍ في هذِهِ الدُّنيا وَ مُتَعَظِّمٍ فيها وَ إن عَظُمَ غِناؤُهُ وَ طُغيانُهُ وَ كَثُرَت حَوائِجُ مَن دُونَهُ إليهِ فَإنَّهُم سَيَحتاجُونَ جَوائِجَ لا يَقدِرُ عَلَيها هذَا المُتَعاظِمُ، وَ كَذلِكَ هذَا المُتَعاظِمُ يَحتاجُ حَوائِجَ لايَقدِرُ عَلَيها فَيَنقَطِعُ إلي اللهِ عِندَ ضَرُورَتِهِ وَ فاقَتِهِ. (1)

او همان است كه هر مخلوقي هنگام نيازمندي و گرفتاري هاي سخت، وقتي از هر كس غير او نااميد مي شود و همه ي اسباب و وسائط ديگر از كار مي افتد، به او پناه مي آورد. و اين از آن روست كه هر كس كه در اين دنيا آقا و بزرگ دانسته مي شود، هر قدر هم بي نيازي و سركشي اش بزرگ باشد و نيازمندي ديگران (يا كساني كه زيردست او هستند) به او زياد باشد، بالأخره آن ها نيازهايي پيدا مي كنند كه اين فرد بزرگ انگاشته شده قادر به برآوردن آن ها نيست و خود او هم نيازهايي پيدا مي كند كه قادر به برآوردن آن ها نيست. پس هنگام اضطرار (ناچاري) و نيازش از غير خدا مي بُرد و به او توجّه مي كند.

چه قدر زيبا توصيف كرده اند حال بيچارگي انسان را كه بالأخره از سر ناچاري رو به سوي خدا مي آورد. در دنيا كساني هستند كه بر ديگران رياست و آقايي مي كنند و نزد ديگران آقا و بزرگ هستند. اميرالمؤمنين (ع) اين افراد را «رئيس» يا «عظيم»

ص: 147


1- 1.همان.

نخوانده اند؛ بلكه «مترئّس» و «متعظّم» يا «متعاظم» ناميده اند. كنايه از اين كه هيچ مخلوقي حقيقتاً آقا و بزرگ نيست؛ تنها نزد خودش و ديگران آقا و بزرگ انگاشته مي شود. علّت بزرگِ واقعي نبودنشان دو چيز است: يكي اين كه همه ي نيازهاي غير خود را برآورده سازند. بله، انجام برخي از امور ديگران به خواست و اراده ي اين ها مربوط مي شود؛ اما در رفع بسياري از نيازهاي ديگران كاري از دستشان برنمي آيد. همين كساني كه آقا و بزرگ (براي خودشان و ديگران) محسوب مي شوند، اگر عزيزترينِ عزيزانشان مُشرِف به مرگ شود؛ هيچ كاري از دستشان ساخته نيست و قِس علي هذا.

دوم اين كه خودشان هم نيازهايي پيدا مي كنند كه براي رفع آن ها كاري از دستشان برنمي آيد. مثلاً جلوي بيماري و مرگ خود را نمي توانند بگيرند و... . بنابراين از سر ناچاري و نياز به درگاه بي نياز رو مي آورند. آن وقت خودشان و ديگران متوجّه مي شوند كه اين ها آقا و بزرگ واقعي نبوده اند؛ نظير بادكنكي بوده اند كه ديگري بادشان كرده است و در واقع تو خالي و پوچ هستند. هنگام اضطرار و نياز اين حقيقت بر ايشان آشكار مي شود. تذكّر به اين حقيقت مقدّمه اي است براي اين كه بندگان خدا فقط به او اميد بندند و تنها به سوي او تضرّع كنند. اميرالمؤمنين (ع) فرمايش خود را اين طور ادامه مي دهند:

فَقالَ اللهُ عزّوجلّ لِعِبادِهِ: أيُّهَا الفُقَراءُ إلي رَحمَتي إنِّي قَد ألزَمَتكُمُ الحاجَةَ إلَيَّ في كُلِّ حالٍ وَ ذِلَّةَ العُبُوديَّةِ في كُلِّ وَقتٍ فَإلَيَّ فَافزَعُوا في كُلِّ أمرٍ تَأخُذُونَ فيهِ و تَرجُونَ تَمامَهُ و بُلُوغَ غايَتِهِ فَإنِّي إن أرَدتُ أن أُعطِيَكُم لَم يَقدِر غَيري عَلي مَنعِكُم وَ إن أرَدتُ أن أمنَعَكُم لَم يَقدِر غَيري عَلي أعطاءِكُم، فَأنَا أحَقُّ مَن سُئِلَ و أولي مَن تُضُرِّعَ إلَيهِ. (1)

پس خداي عزّوجلّ به بندگانش مي فرمايد: اي نيازمندان به رحمتِ من، من نيازمندي به خود را در همه حال و خواري بندگي را در هر زمانن، ملازمِ شما

ص: 148


1- 1.همان/232.

قرار دادم (از نياز به من و خواري بندگي من در هيچ حال و زماني جدا نمي شويد). حال كه اين گونه است، تنها به من پناه آوريد در (انجام دادن) هر كاري كه آغاز مي كنيد و اميدِ رسيدن به پايان و نتيجه اش را داريد. زيرا اگر من بخواهم به شما چيزي عطا كنم، هيچ كس نمي تواند آن را از شما باز بدارد و اگر بخواهم چيزي را از شما باز دارم، هيچ كس نمي تواند آن را به شما عطا كند. پس من سزاوارترين كسي هستم كه از او درخواست شود و شايسته ترين كسي كه به او تضرّع كنند.

انسان عاقل به خوبي درك مي كند كه هيچ گاه و در هيچ زماني بي نياز از خدايش نيست و در يك آن و لحظه هم نمي تواند از ذلّت عبوديّت پروردگارش خارج شود. در همان زمان هايي كه خود را محتاج و نيازمند حسّ نمي كند، لحظه به لحظه و در همه چيزِ خود، متّكي و وابسته به خداست و تا «او» نخواند، مالكِ هيچ چيزش نيست و تا «او» اراده نكند، هيچ خيري از هيچ كس به او نمي رسد و اگر «او» نخواهد، هيچ ضرري از هيچ ناحيه اي به او نمي خورد.

حكمت گفتن «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم»

نتيجه ي همه ي اين تنبّهات عقلي آن است كه اگر قرار شود انسان از كسي چيزي بخواهد يا صداي ناله و درخواستش را به كسي برساند، شايسته ترين و سزاوارترين كس، فقط و فقط خداست. ديگري هم اگر بخواهد مؤثّر باشد، به خواست خدا مي تواند تأثير بگذارد و همين است حكمت «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» گفتن در هنگام شروع هر كاري.

ادامه ي فرمايش اميرالمؤمنين (ع):

فَقُولُوا عِندَ افتِتاحِ كُلِّ أمرٍ صَغيرٍ أو عَظيمٍ: بسم الله الرَّحمن الرَّحيم أي أستَعينُ علي هذَا الأمرِ بِاللهِ لايَحِقُّ العِبادَةُ لِغَيرِهِ، المُغيثِ إذا استُغيثَ، المُجيبِ إذَا دُعِيَ، الرَّحمنِ الَّذي يَرحَمُ بِبَسطِ الرِّزقِ عَلَينا، الرَّحيمُ بِنا في أديانِنا وَ دُنيانا وَ آخِرَتِنا، خَفَّفَ عَلَينا الدّينَ وَ جَعَلَهُ سَهلاً

ص: 149

خَفيفاً، وَهُوَ يَرحَمُنا بِتَميزِنا مِن أعدائِهِ. (1)

پس هنگام شروع هر كار كوچك يا بزرگي «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» بگوييد. معنايش اين است كه براي انجام اين كار كمك مي خواهم از خداوندي كه عبادت سزاوار غير او نيست؛ همان كه اگر به او استغاثه شود، فريادرس و اگر او را بخوانند، اجابت كننده است. رحماني كه با گسترش دادن روزي بر ما رحمت آورده و در دين و دنيا و آخرتِ ما، مورد رحمت (خاصّ) خود قرارمان داده است؛ دين را بر ما سبك كرده و آن را ساده و سهل قرار داده و با جدا كردن ما از دشنانش به ما رحم مي كند.

مي بينيم كه در توصيف «الله»، سزاوارِ عبادت شدن را لحاظ فرموده اند و اين مطلب را از توضيحات قبلي خود نتيجه گيري كرده اند. يعني در حقيقت، تنبّه و توجّه داده اند كه چون «الله» تنها كسي كه مي توان بدو اميد بست و بقيّه همه مخلوق و محتاج اويند، پس هر كاري را به «اسم» الله شروع كنيد كه نهايت خضوع و غايت تذلّل فقط شايسته ي اوست.

«عبادت»: اسم خدا

كلمه ي «اسم» همان طور كه در بخش نخست كتاب گفته ايم، به معناي نشانه و علامت است. اين جا وقيت گفته مي شود كه هر كاري را به «اسم» الله آغاز كنيد، يعني الله نشانه اي دارد كه همان علامتِ توجّه انحصاري و انقطاع به سوي اوست و آن نشانه، همانا معبود بودن اوست. به اين فرمايش حضرت رضا (ع) كه در توضيح «بسم الله» فرموده اند، توجه فرماييد:

مَعني قَولِ القائِلِ بِسمِ اللهِ أسِمُ عَلي نَفسي سِمَةً مِن سِماتِ اللهِ عزّوجلّ و هِيَ العِبادَةُ.

كسي كه «بسم الله» مي گويد، يعني نشانه اي از نشانه هاي خداي عزّوجلّ را روي خودم مي گذارم و آن (نشانه) عبادت است.

ص: 150


1- 1.همان

وقتي راوي سؤال مي كند كه «سمَة» چيست، مي فرمايند: العَلامَةُ. (1)

به زبان ساده تر، كسي كه «بسم الله» مي گويد، در واقع اعلام مي كند كه تنها خدا را عبادت مي كند و غير او را شايسته ي خضوع محض نمي داند و جز به او پناهي ندارد. اين اعلام كردن همان علامت گذاري روي خود است و آن علامت، نشانه اي از نشانه هاي خاصّ خداست كه در اين جا معبود بودن اوست.

حجّت حضرت ابراهيم (ع) براي ردّ شرك

اين نكته محور اصلي احتجاج حضرت ابراهيم (ع) با مشركان زمان خود بوده است. قرآن كريم احتجاجات ايشان را نقل فرموده (2) و ائمّه (ع) نيز آن ها را به روشني توضيح داده اند.

حضرت رضا (ع) در پاسخ به سؤال مأمون در اين زمينه فرمودند:

ابراهيم (ع) با سه گروه مواجه بود: ستاره پرستان، ماه پرستان و خورشيد پرستان. وقتي از غاري كه در آن پنهانش كرده بودند خارج شد، در هنگام شب ستاره ي زهره را ديد و گفت: هذا ربّي؟ و اين را از روي انكار و استفهام گفت. پس وقتي آن ستاره غروب كرد، گفت: لا أُحِبُّ الآفِلينَ؛ چون غروف كردن از ويژگي هاي موجود حادث است، نه از ويژگي هاي قديم بودن. آن گاه وقتي ماهِ طلوع كرده را ديد، گفت: هذا رَبّي؟ اين را هم از روي انكار و به صورت استفهام مطرح كرد. پس وقتي (ماه) غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا هدايت نكند، از گروه گمراهان خواهم بود. آن گاه وقتي صبح كرد و خورشيد طلوع كرده را ديد، گفت: هذا ربّي؟ اين از زهره و ماه بزرگ تر است. اين را هم به حالت انكار و استفهام گفت، نه به صورت اِخبار و اقرار و اعتراف (يعني خبر نمي داد و خودش هم قبول نداشت). پس وقتي (خورشيد) غروب كرد، به هر سه گروه ستاره پرست و ماه پرست و خورشيد پرست گفت:

ص: 151


1- 1.همان/229و230، باب31، ح1.
2- 2.انعام/74-83.

«يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ»

«اي قوم من، همانا من از آن چه شما شرك مي ورزيد، بري و بيزارم. من به سوي خالق آسمان ها و زمين رو مي كنم؛ در حالي كه حق گرا و حنيف هستم و من از مشركان نيستم.»

حضرت ابراهيم با احتجاجاتي كه فرمود، مي خواست بطلان آيين قوم خود را با عقل و استدلال ثابت كند. لذا روشي را پيش كشيد تا خود آنان به اين نتيجه برسند (به اصطلاح امروز روش فعّال در آموزش).

امام هشتم (ع) در توضيح آيه ي اخير مي فرمايند:

إنّما أرادَ إبراهيمَ (ع) بما قالَ أن يُبَيِّنَ لَهُم بُطلانَ دينِهِم وَ يُثبِتَ عِندَهُم أنَّ العِبادةَ لا تَحِقُّ لما كانَ بِصِفَةِ الزُّهرَةِ و القَمَرِ وَ الشَّمسِ وَ إنَّما تَحِقُّ العِبادَةٌ لِخالِقِها وَ خالِقِ السَّماواتِ وَ الأرضِ.

ابراهيم (ع) با سخناني كه گفت، فقط مي خواست براي آن ها بطلانن دينشان را روشن كند و براي آن ها اثبات نمايد كه عبادت سزاوار چيزي كه صفات زهره و ماه و خورشيد را داشته باشد، نيست و عبادت فقط حقّ خالقِ آن ها و خالق آسمان ها و زمين است.

مي بينيم كه محور احتجاج حضرت ابراهيم (ع) با قوم خود، اين بوده كه آن ها بفهمند عبادت، سزاوار مخلوقات و هر چه كه صفتِ مخلوقي داشته باشد، نيست؛ بلكه فقط حقّ خالق آسمان ها و زمين مي باشد كه همان «الله» است. قرآن كريم در ادامه ي آيه ي قبل مي فرمايد:

«وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَقَدْ هَدَانِ.»

«و قوم او با او (بي دليل) چون و چرا كردند. گفت: آيا درباره ي «الله» با من جدل و چون و چرا مي كنيد، در حالي كه او مرا هدايت كرده است؟!»

وقتي آن ها با علم و معرفت به الله، به چون و چرا كردن با ابراهيم (ع) پرداختند، ايشان فرمودند: آيا درباره ي «الله» كه براي خودتان هم شناخته شده است، جدل

ص: 152

مي كنيد؟! يعني شما «الله» را مي شناسيد و مي فهميد كه جز او كسي سزاوار پرستيده شدن نيست. پس چرا بي جهت بر شرك خود اصرار مي ورزيد؟! اين همان حجّت الهي است كه خداوند به ابراهيم (ع) عنايت فرمود تا با قومش احتجاج كند.

امام رضا (ع) در پايان توضيح خود فرمودند:

وَ كانَ ما احتَجَّ بِهِ عَلي قَومِهِ مِمّا ألهَمَهُ اللهُ تَعالي وَ آتاهُ كَما قالَ اللهُ عزّوجلّ: «وَ تِلكَ حُجَّتُنا آتَيناها إبراهيمَ علي قَومِهِ». (1)

و اين آن حجّتي است كه ابراهيم (ع) بر قوم خويش آورد از آن چه خداي متعال به ايشان الهام و عطا كرده بود، همان طور كه خداي عزّوجلّ مي فرمايد: «و آن حجت ماست كه آن را به ابراهيم عطا كرديم تا بر قومش دليل و برهان آورد».

داستان حضرت ابراهيم (ع) شاهد ديگري است بر اين كه «عبادت» نشانه و اسمي براي «الله»، خالق آسمان ها و زمين است.

بر مي گرديم به توضيح حديث اميرالمؤمنين (ع).

رحمان و رحيم بودن خداوند

توجه به «رحمان» و «رحيم» بودنِ الله هم در اين حديث وجود دارد؛ توجه به اين كه «او» روزي را براي ما گسترش داده و اگر روزيِ او نبود، هيچ نداشتيم و چيزي نبوديم كه بخواهيم كاري انجام دهيم و نيز رحمت خاصّ «او» كه شاملِ جميع عالَم مي شود؛ ولي رحيم بودن او اختصاص به مؤمنين دارد. (2) آن نعمت هاي الهي كه مشترك ميان مؤمن و غير مؤمن است، مانند روزي هاي مادّي: آب و غذا، سلامت جسم و امنيّت و...، به رحمانيّت خداوند مربوط مي شود. نعمت هايي هم كه جنبه ي ديني و معنوي دارد، چه در دنيا و چه در آخرت، به رحيميّتِ او برمي گردد؛ مانند معرفت و

ص: 153


1- 1.عيون الخبارالرضا ع/197، باب15، ح1.
2- 2.التّوحيد/230، باب31، ح2و3.

ولايت اهل بيت (ع) كه بالاترين نعمت الهي در دنيا و آخرت است. نعمتي كه خود اميرالمؤمنين (ع) در حديث مورد بحث نام برده اند، ساده و سبك قرار دادن شريعت براي ماست و جداشدنِ مؤمنانِ به خدا از دشمنان او در آخرت. اين ها مصاديق مهمّي از رحيم بودن خداوند نسبت به مؤمنان است.

گفتنِ «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» با حضور قلب

اميرالمؤمنين (ع) فرمايش خود را با نقل حديثي از رسول گرامي اسلام (ص) پايان داده اند:

قالَ رَسُولُ اللهِ (ص): مَن حَزَنَهُ أمرٌ تَعاطاهُ فَقالَ: «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» وَ هُوَ مُخلِصٌ لِلهِ يُقبِلُ إلَيهِ لَم يَنفَكَّ مِن إحدي اثنَتَينِ: إمّا بُلُوغِ حاجَتِهِ فِي الدُّنيا و إمّا يُعَدَّ لَهُ عِندَ رَبِّهِ و يُدَّخَرَ لَدَيهِ، وَ ما عِندَاللهِ خَيرٌ و أبقي لِلمؤمنينَ. (1)

رسول خدا (ص) فرمودند: هر كس كاري كه بدان مشغل شده ناراحت و نگرانش كرده، پس خالص براي خدا «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» بگويد، در حالي كه با قلبش متوجّه اوست، به يكي از دو چيز خواهد رسيد: يا به خواسته اش در دنيا مي رسد يا (پاداش آن) براي او نزد خدايش آماده مي شود و نزد او ذخيره مي ماند و آن چه نزد خداست، براي مؤمنان بهتر و ماندني تر است.

«بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» گفتن، فقط يك ذكر لفظي نيست. اين لفظ حكايت از اعتقاد عميق قلبي گوينده مي كند. هر چه حضور قلب گوينده و اعتقاد قلبي اش عميق تر باشد، آثار و بركاتِ اين ذكر مبارك بهتر آشكار مي شود. حال اگر انساني كه مشغول به كاري شده (يا مي خواهد بشود)، نگران رسيدن به نتيجه ي آن است و از اين بابت ناراحت مي باشد، «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» را خالصانه براي خدا به زبان آورد و

ص: 154


1- 1.همان/232، باب31، ح5.

قلب خود را متوجّه خداي خود كند (در واقع به او رو كند و از غير او، رو برگرداند)؛ قطعاً يكي از دو نتيجه را به دست خواهد آورد» يا به خواسته ي دنيوي خود مي رسد يا پاداش آن نزد خدا برايش ذخيره مي شود و حاضر و آماده مي ماند تا در آخرت به آن نايل شود. البتّه فرض دوم براي اهل ايمان بهتر و ماندگارتر است. اين وعده ي رسول گرامي (ص) براي كساني است كه با حضور قلب و توجّه كامل ذكر «بسم الله الرَّحمن الرَّحيم» را در ابتداي هر كار خود قرار مي دهند.

ص: 155

ص: 156

فصل 3: تفسير «قُل هُو اللهُ احد»

تفسير كلمه ي «هو»

حضرت باقرالعلوم (ع) كلمه ي «هو» را در ابتداي سوره ي توحيد، چنين تفسير فرموده اند:

«هُوَ» اسمٌ مُكَنّي مُشارٌ إلي غائِبٍ، فَالهاءُ تَنبيهُ عَلي مَعنيَ ثابِتٍ، وَ الواوُ إشارَةٌ إلَي الغائِبِ عَنِ الحَواسِّ، كَما أنَّ قَولَكَ «هذا» إشارَةٌ إلَي الشّاهِدِ عِندَ الحَواسِّ وَ ذلِكَ أنَّ الكُفّارَ نََّهُوا عَن ألِهَتِهِم بِحَرفِ إشارَةِ الشّاهِدِ المُدرَكِ فَقالُوا: هذِهِ آلِهَتُنَا المَحسُوسَةُ المُدرَكَةُ بِالأبصارِ، فَأشِر أنتَ يا مُحَمَّدُ إلي إلهِكَ الَّذي تَدعُو إليهِ حَتّي نَراهُ وَ نُدرِكَهُ وَ لا نَألَهَ فيه، فَأنزَلَ اللهُ تَبارَكَ وَ تَعالي: «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ»، فَالهاءُ تَثبيتٌ لِلثّابِتِ وَ الواوُ إشارةٌ إلَي الغائِبِ عَن دَركِ الأبصارِ وَ لَمسِ الحَواسِّ وَ إنَّهُ تَعالي عَن ذلِكَ، بَل هُوَ مُدرِكُ الأبصارِ وَ مُبدِعُ الحَواسِّ. (1)

«هو» اسمي كنايي است كه با آن اشاره به غايبي شده است. «هاء» (در هو) تنبيه به يك معناي ثابت و «واو» (در هو) اشاره به پنهان از حواسّ است؛

ص: 157


1- 1.التّوحيد/88-89، باب4، ح1.

چنان كه كلمه ي «هذا» (كه مي گويي) اشاره به حاضر نزد حواسّ است و اين (گونه تعبير كردن) از آن روست كه كفّار به خدايان خود با حرف اشاره ي «شاهد مدرّك» توجّه مي دادند و مي گفتند: اين ها آلهه ي ماهستند كه محسوس و با ديدگان قابل درك اند. پس تو هم اي محمّد به خدايي كه به او فرامي خواني، اشاره كن تا او را ببينيم و درك كنيم و در او واله و حيران نباشيم. پس خداوند تبارك و تعالي «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را نازل فرمود كه «هاء» ثابت نمودنِ همان ثابت و «واو» اشاره اي است به غايب از درك ديدگان و لمس كردن حواسّ و اين كه او از اين امور متعالي است؛ بلكه او دريابنده ي ديدگان و پديدآورنده ي حواسّ است.

مشركان به گمان خود آلهه اي را كه مي پرستيدند، مي ديدند و به آن ها با اسم اشاره ي حاضر، يعني «هذا»، اشاره مي كردند. اما مي ديدند كه پيامبر (ص) از معبودي سخن مي گويد كه محسوس و مدرَك نيست و در او حيرت و سرگرداني دارند. لذا از ايشان درخواست كردند كه معبودشان را به آنان نشان دهد تا بتوانند او را ادراك كنند و در او وَلَه نداشته باشند. در پاسخ اين درخواست، خداوند سوره ي مباركه ي «توحيد» را نازل فرمود. اسمي كه با آن به ذات مقدّس پروردگار اشاره شده، كلمه ي «هو» است. اين كلمه از دو حرف تشكيل شده، اول «هاء» كه تنبيه به يك معناي ثابت است (تَنبيهُ عَلي مَعنيَ ثابِتٍ). «تنبيه» يعني تنبّه دادن و توجه دادن. كلمه ي «معني» را پيش تر توضيح داديم؛ يعني «ما عُنيَ بِهِ» و مقصود. «ثابت» هم به يك موجود مستقرّ و دائمي اطلاق مي شود. با اين ترتيب اين تنبيه، به معناي توجّه و آگاهي دادن به يك مقصود مستقرّ و ماندگار است كه بودنش مورد تصديق قطعي قرار گرفته است. «مشارٌإليه» در اين جا ذات مقدّس پروردگار است كه مقصودي ثابت مي باشد.

اما حرف «واو» اشاره به موجودي غايب و پنهان از حواسّ است. همانطور كه مشركان به معبودهاي خود با كلمه ي «هذا» اشاره مي كردند – كه مربوط به موجود حاضر نزد حسّ است – خداي متعال به پيامبرش امر مي كند كه وقتي مي خواهد به معبودش اشاره كند، لفظي را به كار ببرد كه براي اشاره به موجود غايب از حواسّ

ص: 158

است. لذا كلمه ي «هو» اسمي كنايي است؛ يعني تصريحي به نام مشارُ إليه در آن نيست.

كناية ضدّ صراحت است و در جايي كه نخواهند به نام كسي تصريح كنند، براي او «ضمير» به كار مي برند و «هو» ضميري است كه مرجع آن خداي غايب از حواسّ است. توجّه شود كه در فرمايش امام باقر (ع) شاهد و غايب بون نسبت به حواس سنجيده شده است. خداي متعال از احساس و ادراكِ حسّي و مفهومي غايب است؛ اما همان گونه كه در بحث «معرفت» گفته ايم، اين غيبت با شهود غير حسّي و غير عقلي منافات ندارد.

در انتهاي حديث به يك دليل و قاعده ي كلّي عقلي اشاره شده كه چون خداوند «مُدرِكُ الأبصارِ وَ مُبدِعُ الحَواسِّ» است، پس قابل ادراك و احساس نيست. بهترين كلمه اي كه مي توان با آن به خداي متعال اشاره كرد، لفظ «هو» است. اين لفظ در عين اين كه «معرفه» است – يعني براي ناشناخته به كار نمي رود – در عين حال، كمال ابهام و نامعلومي را دارد.

اگر چيزي معروفِ ما نشده باشد، با لفظ «او» به آن اشاره نمي كنيم؛ اما از طرف ديگر چون هيچ چيز از ذاتش درك نمي كنيم، چيزي غير از لفظ مبهم «او» نمي توانيم برايش به كار ببريم. پس دو عنايت متضادّ در اين لفظ وجود دارد: يكي معروفيّت و ديگري احتجاب از حسّ و عقل. تنها موجودي كه معرفتش در عين احتجابِ كامل از هر گونه مدارك بشري است، فقط خداوند متعال مي باشد. لذا مي بينيم كه در احاديث براي خواندن خداوند، عبارت «ياهو» را به كار برده اند.

ذكر شريف «يا هو يا من إلّا هو»

هم چنين است عبارت زيباي «يا مَن لا هُوَ ؤلّا هُوَ»؛ يعني اين كه جز او هيچ كس را نمي توان «هو» دانست. اگر اين عنايتِ دو جانبه اي كه گفته شد، مدّ نظر باشد (معرفت در عين احتجاب)، هيچ كس جز خدا يكتا و بي شبيه را نمي توان «هو» خواند. پس درست است كه گفته شود: «يا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ». به اين حديث زيبا و عميق توجّه فرماييد:

ص: 159

اميرالمؤمنين (ع) فرمودند:

يك شب پيش از (جنگ) بدر، خضر (ع) را در خواب ديدم. به او گفتم: چيزي به من بياموز كه با آن بر دشمنان غلبه كنم. او گفت: يا هُوَ يا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ». هنگام صبح اين ماجرا را براي رسول خدا (ص) باز گفتم. ايشان فرمودند:

يا عليُّ عُلِّمتَ الاسمَ الأعظَمَ.

اي علي، اسم اعظم را فراگرفته اي.

سپس اميرالمؤمنين (ع) چنين اضافه فرمودند:

اين كلام روز بدر بر زبانم بود.

اميرالمؤمنين (ع) سوره ي «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را قرائت كرد و پس از آن فرمود:

يا هُوَ يا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ اغفِرلي وَ انصُرني عَلَي القَومِ الكافِرينَ.

يا هُوَ يا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ، بر من ببخشاي و مرا بر گروه كافران پيروز گردان.

در روز (جنگ) صفّين هم همين كلمات بر زبان مبارك ايشان بود، در حالي كه حمله مي كردند. عمّار ياسر به ايشان عرض كرد: يا اميرالمؤمنين (ع) اين كنايه ها چيست (كه بر زبان مي راني)؟ فرمودند:

اِسمُ اللهِ الأعظَمُ وَ عِمادُ التَّوحيدِ للهِ لا إلهَ إلّا هُوَ... . (1)

اين اسم اعظم خدا و ستون توحيد براي خداست كه معبودي جز او نيست... .

مي بينيم كه ذكر شريف «يا هُوَ يا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ» را اسم اعظم خداوند دانسته اند.

البتّه نبايد تصوّر كرد كه هر كس اين ذكر را بر زبان آورد، همان آثاري را كه براي اميرالمؤمنين (ع) داشت، خواهد ديد. اين ذكر وقتي به زبان حجّت خدا يا هر كس كه او اجازه دهد، جاري شود، آثار اسم اعظم الهي را خواهد داشت. اين ذكر يك لفظ صِرف بدون شرايط و قراين نيست و تعليم آن هم شرايطي دارد كه علم ما انسان هاي عادي بدان راه ندارد.

ص: 160


1- 1.همان/89، باب4، ح2.

تا اين جا توضيح كلمه «هو» بود. اما «الله»؛ در فصل گذشته چند معناي آن را توضيح داديم. اكنون معناي جديدي از «الله» را با استناد به فرمايش حضرت امام موسي بن جعفر (ع) مطرح مي كنيم.

راوي مي گويد: از آن حضرت درباره ي معناي «الله» پرسيدم. ايشان فرمودند:

اِستَولي عَلي ما دَقَّ وَ جَلَّ. (1)

بر آن چه كوچك و بزرگ است، استيلا يافت.

استيلا يافتن بر كوچك و بزرگ، در معاني لغويِ «إله» نيامده است؛ اما مي توانيم اين معنا را ملازم با معانيِ گذشته بدانيم. استيلاي خداوند، استيلاي از همه جهت و بر همه چيز، از كوچك و بزرگ، است. اين استيلاي مطلق و همه جانبه از لوازم خالقيّتِ او بر همه ي عالَم است. اين استيلا، بر همه چيز مخلوقاتِ عالم سايه افكنده و كسي كه درباره ي ذاتِ چنين موجود با جلالت و عظمتي انديشه كند، به حيرت مي افتد؛ در ذاتِ او و در استيلايش بر كوچك و بزرگ، واله مي شود. پس اين معنا با وَلَه و تحيّر در او ملازم يكديگرند (معناي دوم).

از طرف ديگر چون بر كوچك و بزرگ مستولي است، تنها ملجأ و پناه بيچارگان و درماندگان مي تواند باشد. مخلوقات نيز چون چنين استيلايي ندارند، بلكه «مُستَولي عليه» هستند، همگي محتاج اويند. پس اين معنا با ديگر معناي إله هم ملازم است (معناي سوم).

معناي اول (معبود بودن) هم ملازم با استيلاي وجودي بر همه ي عالَم است. انسان عقلاً و روحاً در برابر كسي خضوع تامّ و كامل مي كند كه بر همه چيز و همه كس مسلّط باشد و اختيار همگان از هر جهت به دست او باشد. چنين موجودي تنها خالق يكتا و بي شبيه است؛ همان كه ذاتش حيرت آور و در گرفتاري ها پناهِ همگان است.

ملاحظه مي كنيم كه معناي مورد نظر امام هفتم (ع) ملازمتِ همه جانبه اي با سه معناي قبلي در مورد إله دارد.

ص: 161


1- 1.همان/230، باب31، ح4.

معناي جديدي براي «مألوه»

حال اگر همين معنا را در نظر بگيريم، «الله»، إله عالَم مي شود؛ يعني مستولي بر همه ي عالَم. در اين صورت «مستولي عليه» را مي توانيم «مألوه» بناميم؛ يعني كسي كه استيلا بر او وجود دارد. با اين ترتيب «مألوه» به هر مخلوقي اطلاق مي شود كه خداي عالم بر او استيلا دارد. اين البته استعمال جديدي براي كلمه ي «مألوه» است و اب استعمالاتي كه در گذشته گفتيم، متفاوت است. ما در گذشته سه معنا براي مألوه ذكر كرديم كه در همه ي آن ها اين تعبير براي خودِ خدا به كار رفته بود؛ ولي در اين معناي جديد، مألوه به مخلوق ها اطلاق مي شود.

حال اگر با عنايت به اين معنا بخواهيم به حديث «إلهٌ يَقتَضي مَألُوهاً» بازگرديم، چه معنايي از آن مي توانيم ارائه دهيم؟ معناي صريح و ساده ي آن اين مي شود كه لازمه ي مستولي شدن بر كوچك و بزرگ، «مُستولي عليه» بودنِ كوچك و بزرگ است. استيلا داشتن خدا اقتضاي مستولي عليه بودن مخلوقات را دارد و اين معناي روشن و صحيحي است.

اما از اين سخن نبايد چنين برداشت كرد كه استيلاي خداوند بر مخلوقات وقتي محقّق مي شود كه آنها موجود شوند؛ به طوري كه تا وقتي مستولي عليهي موجود نشده باشد، استيلايي هم براي خداوند نيست. دقّت شود كه اين دو مطلب با يكديگر متفاوت اند. ما گاهي درباره ي «مستولي عليه بودنِ مخلوقات» سخن مي گوييم و گاهي از «موجود شدن مستولي عليه ها» اين كه إله مقتضي مألوه است، اولي را مي رساند نه دومي را.

ما مي توانيم (وبلكه بايد) بگوييم كه استيلاي بر مخلوقات، مقتضيِ مستولي عليه بودنِ آن هاست؛ اما نمي توانيم بگوييم كه استيلاي خداوند بر مخلوقات وقتي محقق مي شود كه آن ها موجود شوند. استيلاي خداوند مانند استيلاي مخلوقي بر مخلوق ديگر نيست كه تا «مستولي عليه» موجود نشده باشد، استيلاي بر او هم معنا نداشته باشد. ما بايد خداي متعال را از همه ي صفات مخلوقي، از جمله همين ويژگي، منزّه بداريم و استيلاي او بر مخلوقات را مانند ديگر استيلاها ندانيم.

ص: 162

تأثيرناپذيري خداوند از خلق مخلوقات

خالق ناميدن خدا هم همين طور است. آيا خالق ناميدن خداوند متوقّف بر موجود شدن مخلوقات است كه تا وقتي آن ها وجود نيافته اند، نتوانيم بر او تعبير «خالق» را اطلاق نماييم؟ هرگز چنين نيست.

به تعبير واضح تر آيا مي توانيم بگوييم كه خداوند با خلق كردن، واجد حقيقت خالقيّت شده است؟ آيا خلق كردن، موجب تغييري در ذات مقدّس خالق مي شود؟ روشن است كه رابطه ي خالق متعال با مخلوقات، پيش از خلق آن ها و پس از خلقتشان هيچ تفاوتي نمي كند. اگر غير از اين باشد، تغيير و نقص در ذات مقدّس پروردگار راه پيدا مي كند.

بله، در مخلوقات چنين است. يعني اگر خالق و مخلوقي در عالَم مخلوقات داشته باشيم، رابطه ي خالق با مخلوق خودش پيش از خلق و پس از خلق تغيير مي كند. به عنوان مثال ما مي توانيم خود را خالق افعال اختياري نفساني خويش بدانيم. وقتي چيزي را در نفس خود ايجاد مي كنيم، مثلاً تصوّري از يك چيز در نفس خود به وجود مي آوريم، مي توانيم خود را خالق و آن صورت ذهني را مخلوق خود بدانيم. در اين صورت قبل از ايجاد آن، واجد آن نبوديم و پس از ايجادش، آن را واجد شده ايم. به سبب اين ايجاد، تغييري در ما صورتت پذيرفته است و رابطه اي جديد ميان ما و مخلوقمان شكل گرفته كه قبلاً نبوده است.

در ما چنين است؛ اما آيا رابطه ي خدا هم با مخلوقاتش اين گونه است؟ آيا او هم با خلق كردن تغيير مي كند؟ درست مانند عالِم بودن خداست كه در بخش نخست با استناد به عقل و نقل توضيح داديم كه خداي متعال پيش از خلق و پس از خلق، علمش تفاوت نمي كند؛ نمي توان گفت كه پس از خلقت، علم به مخلوقات پيدا كرده و نسبت به پيش از خلق تغيير يافته است. لازمه ي عدم تشبيه خدا به خلق اين است كه در اطلاق اين گونه تعابير بر خداوند، به اين نكته ي لطيف توجّه داشته باشيم.

در معارف توحيدي اهل بيت (ع) بر اين مطلب ظريف اين گونه تأكيد فرموده اند:

ص: 163

لَهُ مَعنَي الرُّبُوبيّةِ إذ لا مَربُوبٌ و حَقيقَةُ الالهيَّةِ إذ لا مَألُوهٌ وَ مَعنَي العالِمِ وَ لا مَعلُومَ، وَ مَعنَي الخالِقِ وَ لا مَخلُوقَ، وَ تأويلُ السَّمعِ وَ لا مَسمُوعَ لَيسَ مُنذُ استَحَقَّ مَعنَي الخالِقِ، وَ لا بِإحداثِهِ البَرايَا استَفادَ مَعنَي البارِئيَّةِ. (1)

معناي ربوبيّت از آنِ اوست، وقتي كه مربوبي نبوده و حقيقت إله بودن را داراست، زماني كه مألوهي نبوده و معناي عالِم را دارد هنگامي كه معلومي نبوده است؛ معناي خالق براي اوست، وقتي كه مخلوقي نبوده و تأويل شنوايي را دارد زماني كه شنيده اي وجود نداشته است. چنين نيست كه از وقتي خلق كرده، استحقاق معناي خالقيّت را يافته باشد يا با ايجاد كردن مردمان، معناي «باري» بودن را به دست آورده باشد.

مي بينيم امام هشتم (ع) با ظرافت و دقّت، مطلب را توضيح فرموده اند. نمي توان گفت: از وقتي كه مربوبي وجود يافته، خداوند استحقاق ربوبيّت يافته است؛ يا از زماني كه مألوهي موجود شده (مألوه به معناي مستولي عليه)، خداي متعال الوهيّت پيدا كرده است؛ همان طور كه در عالِم و سميع و خالق و بارئ ناميدن خدا نمي توان اين گونه قضاوت كرد.

سرّ مطلب در عدم تشبيه خدا بر خلق است و ما نبايد احكام جاري در خود را به رابطه ي خداوند با مخلوقات سرايت بدهيم. در فرمايش امام رضا (ع) تعابير «معني»، «حقيقت» و «تأويل» همگي بر يك چيز دلالت دارند و آن همان مقصود و مُرادِ ما از اين الفاظ است. اين كه خدا معناي بوبيّت را دارد يا حقيقت الهيّت و تأويل سمع را، به اين معنا نيست كه ذات خداوند، يك چيز است و معناي ربوبيّت، چيز ديگر؛ يا ذات خدا چيزي است و حقيقت الهيّت، چيز ديگر؛ يا ذات الهي با تأويل شنوايي دو چيزند؛ چنين نيست.

بله، مفاهيم اين ها با يكديگر متفاوت است، اما تعدد و اختلاف در اين مفاهيم،

ص: 164


1- 1.همان/38، باب2، ح2.

ذات مقدّس پروردگار را مختلف و متعدّد نمي كند. بنابراين «معني» و «حقيقت» و «تأويل»، همه يكي است و آن ذات مقدّس پروردگار است كه ذاتاً از هر نقص و حدّي منزّه است. بايد مراقب باشيم كه در اِسناد اين الفاظ به خداوند عالم به تشبيه نيفتيم و براي اين مفاهيم، «مابازاء» و «محكيٌّ عنه» قائل نشويم كه در اين صورت به همان اشتباه فلاسفه درخواهيم غلتيد كه در بخش گذشته به تفصيل اشكالاتش را توضيح داديم.

آن چه مهمّ است و باعث مي شود به تشبيه باطل گرفتار نشويم، اين است كه بدانيم با اسناد اين الفاظ به خداي متعال، هيچ مفهومي را به او نسبت نمي دهيم و در واقع هيچ كمالي را (كه براي ما داراي مفهوم است)، براي او اثبات نمي كنيم. فقط يك كار مي كنيم و آن تنزيه است و اين تنزيه ما را به يك مفهوم اثباتي نمي رساند؛ فقط سلب نقص مي كنيم و در نهايت همه ي مفاهيم را از ذات مقدّس پروردگار نفي مي كنيم و او را منزّه از هر صفتي مي دانيم (كمال توحيده نفي الصّفات عنه).

الف و لام «الله»

مطلب ديگر در مورد كلمه ي «الله»، بحث در مورد الف و لام آن است. گفتيم كه اين كلمه در واقع «الإله» است؛ يعني مركب از «الف و لام» و «إله» مي باشد. درباره ي معناني مختلف «إله» سخن گفتيم. اما الف و لام در ادبيات عرب حرف تعريف است. ما وقتي «الله» مي گوييم كه به معرفت خالق خويش دست يافته باشيم و تا وقتي اين معرفت نصيب ما نشده باشد، اين لفظ را براي او به كار نمي بريم. در دفتر اول توضيح داديم كه در مقام اثبات صانع، تعابير نكره (غير معرفه) به كار مي بريم، نظير «صانعٌ» يا «صانعٌ ما»؛ يعني «صانعي» ناشناخته. چون در آن مقام، معرفتي نسبت به شخص صانع نداريم، او را «الله» نمي ناميم. پس الف و لام در اين لفظ جلاله دلالت بر معروف و حاضر بودنِ او نزد كسي دارد كه درباره اش سخن مي گويد.

ص: 165

معناي «الله أحد»

اما كلمه ي «احد»؛ در احاديث تصريح كرده اند كه معناي «واحد» يكي است. (1) درباره ي «اللهُ أحَدٌ» هم اين طور فرموده اند:

فَمَعني قَولِهِ: اللهُ أحَدٌ: المَعبُودُ الَّذي يَألَهُ الخَلقُ عَن إدراكِهِ وَ الإحاطَةِ بِكَيفيَّتِهِ فَردٌ بِإلهيَّتِهِ مُتَعالٍ عَن صِفاتِ خَلقِهِ. (2)

پس معناي سخن پروردگار كه فرموده: اللهُ أحَدٌ، اين است: آن معبودي كه خلق از ادراك او و احاطه بر چگونگي اش در حيرت مانده اند، به سبب إله بودنش فرد و يگانه است و از صفات (يا توضيحات) آفريدگانش متعالي و برتر مي باشد.

ملاحظه مي كنيم كه الله را نظير آن چه در احاديثِ مشابه از ائمّه ي طاهرين (ع) نقل شده، معنا فرموده اند. هم به معبود بودنش و هم به اين كه خلق در درك او واله هستند، اشاره شده است. عبارتِ «الله أحَدٌ» را هم جمله ي مبتدا و خبر دانسته اند؛ با اين كه همين امام بزرگوار – مطابق حديثي كه از ايشان نقل كرديم – كلمه ي «هو» قبل از «اللهُ أحَدٌ» را نيز اشاره به خداوند متعال دانسته اند؛ يعني در آيه ي شريفه يك بار به كنايه و با ضمير «هو» از پروردگار يكتا ياد شده و يك بار هم با جمله ي «اللهُ أحَدٌ».

معناي «اَحَد» را با كلمه ي فرد توضيح داده اند؛ يعني تك و بي نظير. خداي متعال به سبب إله بودنش بي نظير و بدون شبيه است. معبودي كه خلق در ادراكش واله هستند، علي القاعده مشابه نخواهد داشت؛ وگرنه، نه معبود بود و نه كسي در او به وَلَه مي افتاد بنابراين از صفات آفريدگانش هم برتر و منزّه است؛ چون اگر چنين نباشد، ديگر «الله» نخواهد بود. مي بينيم «اللهُ أحَدٌ» تفصيل و توضيح خود «الله» است و بيش از هر چيز بر توحيد و تنزيه حقّ متعال تأكيد دارد.

ص: 166


1- 1.همان/90، باب4، ح2، متن حديث و توضيح آن در دفتر اول كتاب توحيد/227آمده است.
2- 2.همان.

فصل 4: تفسير «الله الصّمد»

معاني لغوي «صمد»

توضيحاتي درباره ي معناي «الله» بيان شد. اكنون بايد كلمه ي «صَمَد» را شرح دهيم. اين كلمه از ريشه ي «صَمَد» به معناي «قَصَد» گرفته شده است. (1) در معناي آن گفته اند:

الصَّمَد: السَّيِّدُ المُطاع الَّذي لا يُقضي دونَه أمرٌ. (2)

آقا و سَرورِ مُطاعي كه هيچ فرماني جز (فرمان) او برآورده نمي شود.

پس صمد يعني آقاي مطلق و كسي كه امرش فوق همه ي اوامر است و مورد اطاعت همگان است و فرمان هيچ كس جز او برده نمي شود. معناي ديگري كه براي «صَمَد» گفته شده، چنين است:

الَّذي يُصمَدُ إليه في الحَوائِجِ أي يُقصَد. (3)

كسي كه در نيازمندي ها مورد قصد و توجّه قرار مي گيرد.

تعبير ديگر از همين معنا، چنين است:

ص: 167


1- 1.لسان العرب8/280: صَمَدَه: قَصَدَه.
2- 2.همان.
3- 3.همان.

المَقصودُ لِقَضاءِ الحاجات. (1)

كسي كه براي برآورده شدن نيازها مقصود است.

قول ديگري كه در معناي صَمَد وارد شده، اين است:

الصَّمَد: السَّيِّدُ الَّذي قد النتَهي سُؤدَدُ. (2)

صمد آقايي است كه آقايي اش به نهايت رسيده است.

معناي ديگري كه براي صمد ذكر كرده اند، «مُصمَت» است (3). «مُصمَت» اين گونه معنا شده است:

المُصمَتُ: الَّذي لا جَوفَ لَه. (4)

مصمت آن چيزي است كه داخل و تُو ندارد.

با اين ترتيب در معناي صَمَد چنين آمده است:

شَيءٌ صَمَدٌ: مُصمَتٌ لا جَوفَ لَه. (5)

معناي اول و دوم «صمد» در احاديث

حال با توجّه به اين معاني لغوي، سراغ احاديث ائمّه (ع) مي رويم. امام باقر (ع) از جدّ گرامي خود حضرت سيّدالشّهداء (ع) چنين نقل فرموده اند:

الصَّمَدُ الَّذي لا جَوفَ لَهُ وَ الصَّمَدُ الَّذي قَدِ انتَهي سُؤدَدُهُ، وَ الصَّمَدُ الَّذي لايَأكُلُ وَ لا يَثرَبُ، وَ الصَّمَدُ الَّذي لايَنامُ، وَ الصَّمَدُ الدّائِمُ الَّذي لَم يَزَل وَ لايَزالُ. (6)

صمد آن كسي است كه داخل و تُو ندارد و صمد آن كسي است كه در نهايت

ص: 168


1- 1.المعجم الوسيط/523.
2- 2.لسان العرب8/280.
3- 3.همان/279.
4- 4.همان.
5- 5.المعجم الوسيط/523.
6- 6.التّوحيد/90، باب4، ح3.

سيادت و آقايي مي باشد و صمد كسي است كه نمي خورد و نمي آشامد و صمد كسي است كه نمي خوابد و صمد آن موجود دائمي ازلي و ابدي است.

جمله ي اول و دوم اين حديث دقيقاً مطابق بر معاني لغوي صمد است. اولين ويژگي صمد اين است كه «جوف» ندارد. جوف به داخل و توي يك چيز گفته مي شود و «اجوف» به چيز توخالي اطلاق مي گردد. خداي متعال جوف ندارد؛ يعني نمي توان براي او داخل و مدخل قائل شد. (1) جوف داشتن مي تواند جسماني باشد مانند ما انسان ها (و همه ي حيوانات) كه از جهت جسمي توخالي و اجوف هستيم و ممكن است جنبه ي وهمي و فكري داشته باشد. اگر بتوان با فكر و از طريق مفهوم، راهي به درون موجودي پيدا كرد، آن موجود داراي جوفِ فكري و وهمي خواهد بود. همه ي مخلوقات اين گونه اند؛ چون بالأخره مي توان مفهومي يافت كه به وسيله ي آن در آن ها نفوذ فكري كرد. اما خالق مخلوقات قابل هيچ گونه نفوذ فكري و مفهومي نيست. بنابراين جوف فكري هم ندارد. با اين عنايت مي توان خداي متعال را به طور مطلق، غير اجوف و غير مجوّف دانست.

محمّدبن مسلم مي گويد: از امام صادق (ع) درباره ي صمد پرسيدم. ايشان فرمودند:

الَّذي لَيسَ بِمُجَوَّفٍ. (2)

اين اولين معنايي است كه براي صمد بودن خداي متعال ذكر شده است.

معناي دوم كه سيّدالشّهداء (ع) براي صَمد فرموده اند نيز كاملاً منطبق بر معاني لغوي آن است: كسي كه در منتهي درجه ي آقايي و سَروري است. انطباق اين معنا با خداي متعال روشن و انكارناپذير است؛ زيرا او آقايي و سيادتِ واقعي و همه جانبه بر غير خودش دارد. سيادتِ او قراردادي و اعتباري نيست؛ بلكه از هر جهت و هر حيث بر همه چيز و همه كس آقا و سَرور است. او چون ربّ و صاحب اختيار مطلق هر چيز است، سَروري و آقايي حقيقي بر همگان دارد. هيچ فرماني بالاتر از فرمان او نيست و همه ي فرمان هاي ديگر تحت سيطره ي فرمانِ اوست.

ص: 169


1- 1.در حديثي كه در گذشته نقل كرديم، عبارت اين بود: صَمَدٌ لا مَدخَلَ فيه. التّوحيد/140، باب11، ح4
2- 2.التّوحيد/93، باب4، ح8.

از امام باقر (ع) درباره ي همين معنا، اين عبارت نقل شده است:

الصَّمَدُ: السَّيِّدُ المُطاعُ الَّذي لَيسَ فَوقَهُ آمِرٌ وَ ناهٍ. (1)

صمد آقاي مورد اطاعتي است كه بالاتر از او امر و نهي كننده اي نيست.

بالاترين مرتبه ي امر و نهي از آنِ كسي است كه استيلاي واقعي بر همه چيز دارد و جز الله موجودي با اين ويژگي نيست. اين معنا دقيقاً اولين معنايي است كه براي لغت صَمد از لسان العرب نقل كرديم.

اما اين كه فرموده اند: صمد آن كسي است كه نمي خورد و نمي آشامد، اين معنا را مي توان لازمه ي تو خالي نبودن خداوند دانست. (2)

اين كه فرموده اند: صمد آن كسي است كه نمي خوابد و از ازلي و ابدي است، اين ها هم مي توان لازمه ي معناي دوم صمد دانست. اگر موجودي حقيقتاً در بالاترين درجه ي سيادت باشد، يعني هيچ نيازي از هيچ جهت به غير خود ندارد؛ فرمانرواي مطلقي است كه همه چيز وابسته به اوست؛ حكمراني و آقايي همه جانبه ي وجودي بر همه ي عالَم دارد. با اين اوصاف روشن است كه بايد ازلي و ابدي باشد و از همه ي نقايص، از جمله خوابيدن، منزّه باشد. كي كه خوابش مي برد، در اين امر اختياري ندارد و در حال خواب هم فهم و شعور عادي خود را از دست مي دهد. اين ها نشانه هاي نقص و مخلوقيّت است. هم چنين موجودي كه حادث شده و روزي هم از بين مي رود، نمي تواند بر همگان آقا و سرور مطلق باشد.

معناي سوم «صمد» در احاديث

معناي سومي هم در احاديث براي «صمد» ذكر شده كه از حضرت امام جواد (ع) نقل شده است:

ص: 170


1- 1.همان/90، باب4، ح3.
2- 2.البته در بيان معاني لغوي «صمد» اين تبعير هم آمده است كه: الصَّمَد الَّذي لا يَطعَم» لسان العرب3/258. به نظر مي آيد اين معنا يكي از مصاديق جوف نداشتن باشد نه اين كه دو معناي مستقل از هم باشند.

السَّيِّدُ المَصمُودُ إلَيهِ فِي القَليلِ وَ الكَثيرِ. (1)

آقايي كه در كم و زياد او را قصد كنند.

اين معناي صمد با آن چه از دو كتاب لغت آورديم، منطبق است. البته سيادت و آقايي هم در فرمايش امام جواد (ع) لحاظ شده است كه با معناي دوم صمد تناسب دارد. اين كه موجودي در هر امري مقصود باشد، يعني اين كه همگان در امور كوچك يا بزرگ به سوي او رو مي كنند، از او كمك مي خواهند و به او اميد مي بندند؛ در برآوردن نيازهايشان هم فقط به او دِل مي بندند و هيچ كس را در عرض او و مانند او نمي خوانند. اين ويژگي هم پايه ي عقلي دارد و هم جنبه ي وجداني و شهودي. اين كه انسان ها در رفع نيازمندي هايشان به چه كسي رو مي آورند، بستگي به اين دارد كه چه موجودي را در همه حال و نسبت به همه چيز قادر و توانا ببينند.

فرد عاقل به خوبي مي داند كه در همه ي شرايط و در هر امري، تنها كسي كه مي تواند ملجأ و پناه واقعي و نهايي باشد، خالق يكتاست. آن جا كه ديگر از هيچ كس كاري برنمي آيد و حتّي آن جا كه ديگران هم مي توانند كاري بكنند، همه و همه متّكي به اويند و تا او نخواهد هيچ كاري سامان نمي پذيرد و از هيچ كس هيچ چيز ساخته نيست. اين مطلب را هم عقل تصديق مي كند و هم در گرفتاري هاي سخت، انسان ها فطرتاً و وجداناً فقط به خداي بي نيازشان رو مي كنند و همه ي اميدهاي ديگر قطع مي شود. بنابراين انطباق معناي صمد در حديث امام جواد (ع) با خداوند متعال وجداني و بدهي است.

در فرمايش ديگري از امام باقر (ع)، پس از اين كه خدا را صمد خوانده اند، چنين آمده است:

يَصمِدُ إلَيهِ كُلُّ شَيءٍ. (2)

هر چيزي او را قصد مي كند.

اين هم تأكيدي بر همان معناست كه همه ي مخلوقات با عقل و فطرت خويش در

ص: 171


1- 1.التّوحيد/94، باب4، ح10.
2- 2.همان، ح9.

برآورده شدن نيازها و رسيدن به خواسته هايشان، فقط يكي را قصد مي كنند و جز او به هيچ كس اميد نمي بندند.

جمع سه معنا در صمديّت خداي متعال

با اين ترتيب با توجه به معناي لغوي و راهنمايي هاي ائمّه (ع) در سخنان خود، سه معنا از كلمه ي صمد به دست مي آوريم. اين معنا همگي با هم قابل جمع اند و به معنايي كه براي خداوند به كار مي روند، بر غير او قابل اطلاق نيستند. هيچ كدام از اين سه خصوصيّت به طور مطلق در غير خدا جاري نمي شود. نخست آن كه هيچ مخلوقي را نمي توان مطلقاً بدون جوف دانست؛ چون اگر جوف خارجي هم نداشته باشد، از جهت فكري و مفهومي مدخلي دارد كه از همان طريق قابل نفوذ است. بنابراين جوف نداشتن به طور كامل و مطلق، فقط در شأن خداي متعال است.

دوم آن كه هيچ كس جز خداوند را نمي توان آقا و سَروري دانست كه فرمانش بالاترين فرمان باشد و فوق امر و نهي او امر و نهي اي نباشد. هر سيّد و سَروري در مخلوقات، در نهايت مغلوب او امر تكويني خداوند است. اگر هم با سوء اختيارش با خدا در افتاده باشد، از تحت سيطره و حكومت الهي خارج نيست؛ بلكه خدا به او مهلت داده تا امتحانش كند و هر لحظه كه اراده نمايد، مي تواند آقايي و رياستِ او را به طور كامل از بين ببرد و به خواري و ذلّتش بنشاند.

سوم آن كه هيچ كس جز خداي متعال نيست كه مقصود نهايي و پناه اصلي در برآورده شدن حاجات و رفع گرفتاري ها باشد.

نتيجه اين كه صمديّت خداوند منحصر به فرد است و بر غير او با اين عنايات – كه گفته شد – اطلاق نمي شود.

وقتي از اميرالمؤمنين (ع) درباره ي تفسير سوره ي توحيد سؤال شد، فرمودند:

هُوَ اللهُ أحدٌ لا بِتأويلِ عَدَدٍ الصَّمَدُ بِلا تَبعيضِ بَدَدٍ. (1)

ص: 172


1- 1.مجمع البيان10/862.

او الله يگانه اي است كه يگانه بودنش عددي نيست، صَمَد است بدون آن كه قابل تجزيه باشد.

همان طور كه خداوند در اَحَديّتش بي نظير است، در صمديّت هم نظير و شبيه ندارد. همان گونه كه احديّت خداوند عددي نيست، صَمَد بودن او هم مانند صمدهاي ديگر نيست. صَمَد به معناي «توپُر» براي بعضي از اجسام به كار مي رود. جسمي كه ظاهراً توخالي (اجوف) نيست؛ اما در واقع اجزاء دارد و همان جسم، قابل تجزيه به آن اجزاء است. اما خداوند چنين نيست و با اين كه صَمَد خوانده مي شود، صمد بودنش به «توپُر» بودن نيست. اصلاً داخل و خارجي ندارد كه بخواهيم بگوييم توپُر است يا توخالي. بله، توپُر بودن از صفات اختصاصي جسم است؛ چنان كه محدّث عالي مقام، علّامه ي كليني (ع)، در كتاب شريف كافي تذكّر فرموده اند. (1)

اما صمد به معناي «توپُر» هرگز بر خداي متعال اطلاق نمي شود. آن چه در فرمايش هاي ائمّه (ع) آمده، تعبير «لا جَوف لَه» و «ليس بمجوَف» است. اين تعابير معناي اثباتي ندارند و صرفاً جنبه ي تنزيهي دارند.

ما مي بينيم گاهي ائمّه (ع) براي اين كه اِسناد يك صفت مخلوقي را به خداي متعال نفي كنند، به صمديّت او استدلال فرموده اند. در اين گونه موارد صمد را به همان معناي تنزيهي اش به خداوند نسبت داده اند. يكي از اين موارد نسبت دادن «روح» به خداوند است. قرآن كريم در آياتي نظير:

«نَفَختُ فيهِ مِن رُوحي.» (2)

«از روح خودم در او دميدم»

روح را به خداوند نسبت داده است. همين اِسناد باعث شده كه كساني براي خداوند روح قائل شوند و حضرت آدم (ع) (و بعضي حتي همه ي بني آدم) را داراي روح خدايي بدانند. ائمّه (ع) براي بر حذر داشتن از چنين اشتباهي، با تعابير مختلف توضيح فرموده اند كه «روح خدا» يك مخلوق است كه هيچ سنخيّتي با خود ندارد. (3) يكي

ص: 173


1- 1.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب تأويل الصّمد بيان ذيل ح2.
2- 2.حجر/29؛ ص/72.
3- 3.براي آشنايي با سخنان ائمّه ع درباره ي اين موضوع بنگريد به: بحارالانوار 4/11-15، باب2:

از استدلال هاي امامان (ع) براي تبيين اين مطلب، استناد به صَمَد بودن و جوف نداشتن خداوند متعال است. متن فرمايش امام صادق (ع) اين است:

إنَّ تَبارَكَ وَ تَعالي أحَدٌ صَمَدٌ لَيسَ لَهُ جَوفٌ وَ إنّمَا الرُّوحُ خَلقٌ مِن خَلقِهِ. (1)

همانا خداي تبارك و تعالي يگانه و صمد است كه جوف ندارد و روح چيزي نيست جز آفريده اي از آفريدگان او.

روشن است كه «صَمَدٌ لَيسَ لَهُ جَوفٌ» در اين حديث به معناي توپُر نيست؛ بلكه صرفاً معناي تنزيهي دارد. كساني كه براي خدا روح قائل مي شوند و بشر را به قول خودشان داراي روح خدايي مي دانند، خواسته يا ناخواسته، معتقد به وجود چيزي مي شوند كه از خدا در خلق موجود است. به تعبير ساده تر، روح را چيزي از سنخ خدا مي دانند كه از او خارج شده، به انسان داخل مي شود. اين ها به مخلوق بودن روح و عدم سنخيّتش با خالق روح ملتزم نيستند. امام (ع) براي اين كه اين گمان باطل را رد كنند، صمد بودن و جوف نداشتن خدا را دليل قرار داده اند؛ اگر «روح خدا» چيزي از سنخ خدا بود كه به نحوي از او صادر يا خارج شده بود، در آن صورت خدا جوف پيدا مي كرد. پس صمديّت و جوف نداشتن دليل اين است كه روح خدا از جنس و سنخ خدا نيست.

------

(ادامه) التّوحيد/170-172، باب27: مَعني قَولِهِ عزّوجلّ: «وَ نَفَختُ فيهِ مِن روحي». در قسمتي از حديث سوم اين باب محمدبن مسلم از امام محمدباقر (ع) چنين نقل مي كند: إنَّما أضافَهُ إلي نَفسِهِ لِأنَّهُ اصطَفاهُ علي سائِرِ الأرواحِ كَما اصطَفي بَيتاً مِنَ البُيُوتِ فَقالَ: بَيتي وَ قالَ لِرَسُولٍ مِنَ الرُّسُلِ: خَليلي وَ أشباهَ ذلكَ و كُلُّ ذلِكَ مَخلُوقٌ مَصنوعٌ مُحدَثٌ مَربُوبٌ مُدَبَّرٌ. (التّوحيد/171، باب27، ح3)

همانا(خداوند) روح را به خودش نسبت داده، فقط از اين رو كه آن را بر ساير ارواح امتياز بخشيده است؛ همان طور كه يكي از خانه ها را بر خانه ها امتياز بخشيده و فرموده است: خانه ي من و به يكي از فرستادگان خود، فرموده: خليل من و امثال اين گونه تعابير. همه ي اين ها مخلوق، مصنوع، حادث، تحت ربوبيّت و تدبير (پروردگار) هستند.

روشن است كه با اين تأكيدات مي خواهند هر گونه سنخيّت و اشتراك وجودي را ميان روح خدا با خود خدا نفي كنند. به بيان ساده تر اين نكته را روشن مي كنند كه «روح خدا» از جهت مخلوق بودن و مباينت با خالق متعال هيچ تفاوتي با ساير مخلوقات ندارد. همان طور كه هر مخلوقي حادث، مربوب و مصنوع است، «روح خدا» هم عيناً همين ويژگي ها را دارد و بنابراين چيزي را از خالق در اين مخلوق خاص نيست.

ص: 174


1- 1.التَّوحيد/171، باب27، ح2.

صَمَد به اين معنا از صفاتِ جسم نيست و بر خداوند هم قابل اطلاق است. بنابراين اطلاق صَمَد مانند اَحَد و ساير الفاظي كه براي خدا و غير خدا به كار برده مي شوند، اگر مفهوم تنزيهي اش (البته معناي اول آن) اراده شود، مي تواند در مورد خداوند صحيح باشد و هيچ اشكالي پيش نمي آيد. معناي دوم و سوم آن هم كه چنين محظوري ندارند.

نتيجه ي كلّي اين كه صَمَد را با توجّه به سه جهتي كه در معناي آن لحاظ مي شود، مي توان از اسامي خاصّ خداوند دانست و به همين جهت است كه در برخي از احاديث در تعريف صَمَد، اوصاف اختصاصي خداي متعال بيان شده است.

از امام زين العابدين (ع) اين گونه نقل شده است:

الصَّمَدُ الَّذي لاشَريكَ لَهُ و لا يَؤُودُهُ حِفظُ شيءٍ وَ لا يَعزُبُ عَنهُ شَيءٌ. (1)

صمد آن كسي است كه شريكي ندارد و نگه داري از هيچ چيز او را به سختي و مشقّت نمي اندازد و چيزي از او غايب نمي شود.

اوصافي كه در اين حديث به كار رفته خاصّ خداوند است. جز به او نمي توان گفت كه شريك ندارد. تنها اوست كه حافظ و قيّوم همه ي اشياء است بدون اين كه به مشقّت و سختي بيفتد و اوست عالِم به غيب و شهادت كه هيچ چيز از ذات مقدّسش پنهان و غايب نمي ماند.

نمونه ي ديگر پاسخي است كه امام حسين (ع) به نامه ي اهل بصره مرقوم فرموده اند. ايشان در اين نوشته ي خود از جدّ گرامي شان، رسول خدا (ص)، چنين آورده اند:

هُوَ اللهُ الصَّمَدُ الَّذي لا مِن شَيءٍ وَ لا في شَيءٍ وَ لا عَلي شَيءٍ، مُبدِعُ الأشياءِ وَ خالِقُها وَ مُنشِيءُ الأشياءِ بِقُدرَتِهِ. (2)

او خداي صمد است كه نه از چيزي و نه در چيزي و نه بر چيزي است؛ به وجودآورنده ي اشياء (از هيچ) و آفريننده ي آن ها و به وجود آورنده ي آن ها به قدرت خويش است.

ص: 175


1- 1.همان/90، باب4، ح3.
2- 2.همان/91، ح5.

اين اوصاف خاصّ خداي متعال است كه هيچ نسبتي از هيچ جهت با هيچ چيز ندارد و خالق همه ي آن هاست.

نمونه ي ديگر: در خطبه ي توحيدي امام رضا (ع) كه شامل معارف بلندي است، چنين مي خوانيم:

وَ لا صَمَدَ صَمَدَهُ مَن أشارَ إلَيهِ. (1)

و هر كس به او اشاره نمايد، صمد (خداوند) را قصد نكرده است.

ما در بخش نخست درباره ي اشاره ناپذير بودن خداي متعال سخن گفتيم و اين كه به فرمايش اميرالمؤمنين (ع)، هر كس خداوند را مورد اشاره ي حسّي، فكري يا وهمي قرار دهد، او را محدود كرده است (مَن أشارَ إلَيهِ فَقَد حَدَّهُ). پس اگر كسي او را مورد اشاره قرار دهد، در حقيقت خداي واقعي را قصد نكرده است؛ چون خداي واقعي قابل اشاره شدن نيست. بنابراين مقصودِ او نمي تواند خداوند باشد.

مي بينيم كه امام هشتم (ع) صَمَد را خاصّ خدا به كار برده اند. پس مي توان با اين لفظ – با عناياتي كه گفته شد – اختصاصاً خدا را اراده نمود.

برخي از اسرار كلمه ي «الصَّمد»

اما معارف ائمّه (ع) درباره ي اسم «صمد» به آن چه تا اين جا گفتيم، محدود نمي شود. ايشان اين اسم مبارك را حاوي توحيد، ايمان و همه ي شرايع دانسته اند. به اين فرمايش حضرت باقر (ع) توجّه فرماييد:

لَو وَجَدتُ لِعِلمي الَّذي آتاني اللهُ عزّوجلّ حَمَلَةً لَنَشرتُ التَّوحيدَ وَ الإسلامَ وَ الإيمانَ وَ الدِّينَ وَ الشَّرائِعَ مِنَ الصَّمَدِ. (2)

اگر حاملاني براي علمي كه خداي عزّوجلّ عطايم نموده، مي يافتم، يقيناً توحيد و اسلام و ايمان و دين و شرايع را از كلمه ي «صَمَد» نشر مي دادم.

ص: 176


1- 1.همان/35، باب2، ح2.
2- 2.همان/92، باب4، ح6.

ادّعاي عجيبي است كه جز از حاملان وحي و معدن علوم الهي پذيرفته نيست. اما نحوه ي سخن گفتنِ حضرت نشانگر آن است كه چنين حاملاني را نيافته اند. در ادامه ي فرمايش خود تصريح كرده اند به اين كه:

چگونه ممكن است پيدا كنم در حالي كه جدّم اميرالمؤمنين (ع) هم حاملاني براي عملش پيدا نكرد؟! و بر بالاي منبر فرمود:... علم فراواني در قلبم هست؛ اما افسوس كه حاملاني برايش نمي يابم. (1)

آري، چون حاملاني براي اين علم يافت نشده، منتشر هم نكرده اند و در سينه هاي خودشان – يا حدّاكثر برخي از اصحاب سرّشان – ماند و قطعاً منتشر و پخش نشده است. اما در قستم قبليِ همين حديث شريف، دو سه نكته اي درباره ي كلمه ي «صمد» توضيح فرموده اند كه شايد اين قسمت، قطره اي از اقيانوس علم فشرده ي نهفته در قلب آن بزرگوار باشد. اين مطالب از ظاهر لفظ قابل استفاده نيست؛ اين ها علوم باطني قرآن و از اسراري است كه بسيار بسيار كم آشكار شده و تنها كساني كه مصداق آيه ي «بَل هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ في صُدُورِ الَّذينَ أُوتوالعِلمَ» (2) اند، حقّ بيان چنين تفسيرهايي از الفاظ و آيات قرآن كريم را دارند.

ما براي آشنايي اجمالي با اين علوم و اسرار و نيز براي كسب معرفت بيشتر نسبت به مقام امامان معصوم خود (ع) بخشي از اين حديث را نقل و ترجمه مي كنيم. امام صادق (ع) فرمودند: گروهي از اهل فلسطين خدمت امام باقر (ع) رسيدند و سؤال هايي از آن حضرت پرسيدند. آن گاه درباره «صمد» سؤال كردند. ايشان فرمودند:

تَفسيرُهُ فيهِ، الصَّمدُ خَمسَةُ أحرُفٍ: فَالألِفُ دَليلٌ علي إنِّيَّتِهِ و هُوَ قَولُهُ عزّوجلّ: «شَهِدَ اللهُ أنَّهُ لا إله إلّا هُوَ» (3) ... و الّامُ دَليلٌ عَلي إلهِيَّتِهِ بأنَّهُ هُوَ اللهُ، وَ الألِفُ وَ الّامُ مُدغَمانِ لايَظهَرانِ عَلَي اللِّسانِ وَ لايَقَمعانِ فِي السَّمعِ وَ يَظهَرانِ فِي الكِتابَةِ دَليلانِ عَلي أنَّ إلهيَّتَهُ بِلُطفِهِ خافيَةٌ لاتُدرَكُ

ص: 177


1- 1.همان.
2- 2.عنكبوت/49.
3- 3.آل عمران/18.

بِالحَواسِّ وَ لا تَقَعُ في لِسانِ واصِفٍ، و لا أُذُنِ سامِعٍ. (1)

تفسير صمد در خودش هست. «الصّمد» پنج حرف است. حرف الف نشانه ي وجود داشتن اوست و اين همان سخن خداي عزّوجلّ است كه: «خداوند شاهد است كه معبودي جز او نيست»... و حرف لام دليل و نشانه ي إله بودن اوست به اين كه او «الله» است. الف و لام پوشيده و پنهان اند كه بر زبان آشكار نمي شوند (در هنگام خواندن به صورت وصل تلفّظ نمي شوند) و در گوش نمي نشينند (در هنگام تلفّظ صداي آن ها شنيده نمي شود)؛ اما در نوشتن آشكار مي شوند. الف و لام (كه در حال ادغام تلفّظ و شنيده نمي شوند) نشانه ي اين هستند كه إله بودن خداوند به سبب لطيف بودنش پنهان است؛ به حواس درك نمي شود، به زبان هيچ توصيف كننده اي وصف نمي شود و به گوش هيچ شنونده اي شنيده نمي شود.

اين كه چرا حرف الف در «الصّمد» انّيّت يا وجود خدا را مي رساند و حرف لام، الهيّت او را، از اسراري است كه ما آن را نمي دانيم. ايشان دو ويژگي الف و لامِ الصّمد را نشانه ي دو واقعيّت دانسته اند:

الف و لام در «الصّمد» اگر به صورت وصل با كلمه ي قبل از خود تلفّظ شوند، خوانده نمي شوند. مثلاً وقتي آيه ي «اللهُ الصَّمَدُ» را مي خوانيم، الف و لامِ الصّمد به زبان ظاهر نمي شوند؛ اما در نوشتن ظاهر مي شوند. اين دو ويژگي حكايت از دو واقعيّت مي كند. واقعيّت اول احتجاب خداوند از حسّ و عقل و وهم و وصف است؛ يعني ذات پروردگار نه محسوس، نه معقول، نه موهوم و نه موصوف است. ويژگي اولِ الف و لام (كه موقع خواندن تلفّظ نمي شوند و مخفي هستند.) نشانه ي همين واقعيّت اول، يعني احتجاب ذات الهي مي باشد.

واقعيّت دوم ظاهر شدن ربوبيّت و خالقيّت خدا به صُنعِ خود اوست. وقتي نظر به مخلوقات و مصنوعات مي كنيم، وجود خالق و صانع آن ها برايمان ثابت مي شود. ويژگي دوم الف و لام (كه در نوشتن ظاهر مي شوند) نشانه ي همين واقعيّت دوم، يعني

ص: 178


1- 1.التَّوحيد/92، باب4، ح6.

ظاهر شدنِ خالقيّت و ربوبيّت خداوند است.

امام (ع) در مقام تبيين واقعيّت اول (احتجاب ذات الهي)، چنين مي فرمايند:

لِأنَّ تَفسيرَ الإلهِ هُوَ الَّذي ألِهَ الخَلقُ عَن دَركِ ماهيَّتِهِ وَ كَيفيَّتِهِ بِحِسٍّ أو بِوَهمٍ، لابَل هُوَ مُبدِعُ الأوهامِ وَ خالِقُ الحَواسِّ. (1)

زيرا تفسير الإله (الله) اين است كه: او آن كسي است كه خلق از درك چيستي و چگونگي او از طريق حس يا وهم در حيرت مانده اند؛ بلكه او ابداع كننده ي اوهام و خالق حواسّ است.

مي بينيم كه حسّ و وهم را در كنار هم قرار داده اند و آن دو را محكوم به يك حكم دانسته اند. سپس استدلال فرموده اند كه چون او (الله) ابداع كننده ي اوهام و آفريدگار حواسّ است، نه به وهم درك مي شود و نه به حس. مُحال است كه چيزي به واسطه ي مخلوق خود قابل درك و نيل باشد. منظور از ابداع، خلقِ بدون سابقه يا خلقِ لا مِن شيء (نه از چيزي) است.

معناي اول اين است كه هيچ يك از مخلوقات الهي پيش از خلقتشان سابقه اي نداشته اند و معناي دوم اين كه هيچ كدام از چيزي خلق نشده اند؛ چون خداوند بر خلاف مخلوقات – كه صانع بودنشان مِن شيء است – صانع و خالقِ لا مِن شَيء مي باشد.

امام (ع) فرمايش خود را اين گونه ادامه مي دهند:

وَ إنَّما يَظهَرُ ذلِكَ عِندَ الكِتابَةِ دَليلٌ عَلي أنَّ اللهَ سُبحانَه أظهَرَ رُبُوبيَّتَه في إبداعِ الخَلقِ... .

و الف و لام در نوشتن آشكار مي شود و اين نشانه است براي اين كه خداي سبحان، ربوبيّت خود را در ابداع مخلوقات آشكار كرده است... .

در ادامه مي فرمايند:

فَإذا نَظَرَ إلَي الكِتابَةِ ظَهَرَ لَهُ ما خَفِيَ وَ لَطُفَ.

ص: 179


1- 1.همان.

پس وقتي به نوشته مي نگرد، آن چه پنهان و دور از ديدگان بود، برايش آشكار مي شود.

اگر كسي فقط آيه ي «اللهُ الصَّمد» را بشنود، الف و لامِ الصّمد به گوشش نمي خورد و بر او پنهان مي ماند؛ اما وقتي به مكتوبِ آن نگاه كند، آن چه مخفي بود، برايش آشكار مي شود. اين نشانه اي مي شود براي پروردگاري كه ذاتش پنهان و لطيف است؛ اما وقتي به آفريدگانش نظر شود، ربوبيّت و خالقيّتش آشكار مي شود. مي فرمايند:

فَمَتي تَفَكَّرَ العَبدُ في ماهيَّةِ البارِيءِ وَ كَيفيَّتِهِ ألِهَ فيهِ وَ تَحَيَّرَ وَ لَم تُحِط فِكرَتُهُ بِشَيءٍ يَتَصَوَّرُ لَهُ لِأنَّهُ عزّوجلّ خالِقُ الصُّوَرِ، فَإذا نَظَرَ إلي خَلقِهِ ثَبَتَ لَهُ أنَّهُ عزّوجلّ خالِقُهُم. (1)

هر گاه بنده در مورد چيستي خالق و چگونگي او انديشه كند، حيران و سرگردان مي شود و فكرش به چيزي كه صورتِ او قرار دهد احاطه نمي يابد. علت (اين كه به صورت درنمي آيد( اين است كه او – عزّوجلّ – آفريننده ي صورت هاست. پس (آن بنده) وقتي به آفريده هاي او مي نگرد، برايش ثابت مي شود كه او – عزّوجلّ – آفريننده ي آن هاست.

از يك طرف مي بيند هيچ گونه صورتي از خالق خود نمي تواند داشته باشد و لذا نسبت به ذات او حيران و سرگردان است. از طرف ديگر نيز با نظر كردن در مخلوقات، به اصل وجود داشتنِ او متنبّه مي شود ( او برايش ثابت مي شود). پس در عين آن كه نمي تواند وجود خالق خويش را انكار كند، راهي به تشبيه او هم ندارد. به همين جهت است كه «الله» ناميده مي شود؛ چون هم شناخته شده است. هم ناشناخته؛ هم معروف است و هم در عين معروفيّت، محتجب از عقول، اوهام و افكار. اين قسمتي از فرمايش امام باقر (ع) درباره ي اسرار موجود در كلمه ي «الصّمد» است. ادامه ي آن را نقل نمي كنيم. اين قسمت را توضيح داديم به خاطر ارتباطي كه با معناي «الله» داشت و براي اين كه نمونه اي از اسرار علوم ائمّه (ع) را ملاحظه كرده باشيم.

ص: 180


1- 1.همان.

فصل 5: سوره ي توحيد: مرز نهايي توحيد

اشاره

در سه فصل گذشته سه آيه ي اول سوره ي توحيد را با توضيحات ائمّه ي طاهرين (ع) توضيح داديم. دو آيه ي بعد در واقع نتيجه ي قبلي ها و تأكيدي بر مضامين آن هاست.

«لَم يَلِد و لَم يُولَد»، يعني خداي متعال نه مي زايد و نه زاده مي شود. اين مسأله هم مستقل عقلي است و هم از اصول آيات و روايات به حساب مي آيد. وقتي خداوند از جسم و اوصاف جسم منزّه باشد، قطعاً از زاييدن و زاييده شدن كه وصف حيوانات است، متعالي مي باشد.

در نامه ي حضرت سيّدالشّهداء (ع) به اهل بصره كه قسمتي از آن را در فصل گذشته نقل كرديم، آمده است:

ثُمَّ فَسَّرَهُ فَقالَ: «لَم يَلِد وَ لَم يُولَد وَ لَم يَكن لَهُ كُفواً أحَدٌ.». «لَم يَلِد» لَم يَخرُج مِنهُ شَيءٌ كَثيفٌ كَالوَلَدِ وَ سايِرِ الأشياءِ الكَثيفةِ الَّتي تَخرُجُ مِنَ المخلوقينَ و لا شَيءٌ لَطيفٌ كَالنَّفسِ و لا يَتَشَعَّبُ مِنهُ البَدَواتُ كالسَّنَةِ وَ النَّومِ و... تعالي أن يَخرُجُ مِنهُ شَيءٌ وَ أن يَتَوَلَّدَ مِنهُ شَيءٌ كَثيفٌ أو لَطيفٌ. (1)

ص: 181


1- 1.التَّوحيد/91، باب4، ح5.

سپس «الصّمد» را تفسير كرده، فرمودند: «لَم يَلِد و لَم يُولَد...». «نزاييده است» چيز غليظي مانند فرزند و ساير چيزهاي غليظ كه از مخلوقات خارج مي شود، از او خارج نشده است و نه چيز لطيفي مانند نَفَس (يا نَفس كه همان روح است) و چيزهايي كه از درون به بيرون ظاهر مي شوند، از او ناشي نمي شود؛ مانند چرت و خواب و... . برتر از آن است كه چيزي از او خارج شود و اين چيز غليظ يا لطيفي از او متولّد شود.

همان طور كه از صدر حديث برمي آيد «لَم يَلِد» بودن خداوند تفسير صمديّت اوست. صَمَد بودن اقتضا مي كند كه خداوند جوف نداشته باشد و به همين دليل چيزي از او خارج نشود؛ نه شيء غليظ (كثيف) و نه لطيف. هم چنين صمديّت خدا اثبات مي كند كه از باطن او چيزي آشكار نشود. «بَدوات» به اموري اطلاق مي شود كه از درون چيزي بيرون مي آيد يا به تعبير دقيق تر آن چه آشكار مي شود، به نوعي آشكاركننده ي باطن و درون او باشد.

بنابراين نمي توان تعابيري هم چون «صدور»، «فيضان» و «ترشّح» را به خداي متعال نسبت داد. اين گونه تعابير همگي حكايت از بروز و ظهورِ درون چيزي به بيرون خود مي كند. به بيان ساده تر دلالت مي كند بر اين كه چيزهايي از خداوند خارج شده اند كه با او اشتراك وجودي دارند و به همين جهت حاكي از او هستند.

با اين ترتيب روشن است كه رابطه ي عليّت به گونه اي كه در فلسفه ي صدرايي تفسير مي شود، دقيقاً مصداقِ «ولادت» و «زاييدن» است؛ چون به قول مدافعان اين نظريّه، معلول از علّت (يعني خداوند) صادر مي شود و رشحه اي از آن است كه با آن سنخيّت و اشتراك وجودي دارد. (1)لازمه ي قبول اين معنا جوف قائل شدن براي خدا و

ص: 182


1- 1.به عنوان نمونه به اين عبارات بنگريد: 2.«مع انّ كلّ وجود و كلّ كمال وجود فهو رشحٌ مِن رَشحات وجوده.» اسفار3/453 «و كذا النّور الَّذي يُري ي الجوّ ليس هو بجزء الشّمس بل هو انبجاسٌ و فيضٌِ منها فهكذا المثال و الحكم في وجود العالم عن الباري جلّ ثناؤه ليس بجزء مِن ذاته بل فضل و فيض يفضل به و يفيض.» اسفار 2/216

خروج مخلوقات از اوست كه با صمديّت خداي متعال در تناقض است. نيز از مفهوم «جعل وجود» كه در فلسفه ي صدرايي بر اساس قول به اصالت وجود بر آن تأكيد مي شود – با توجه به اين كه ذات خداوند را هم عين حقيقت وجود مي دانند – مي توان نتيجه گرفت كه رابطه ي مخلوق با خالق در واقع خروج چيزي از ذات علّت است كه با تعبير «لَم يَلِد» مناقض مي باشد.

اما در آخرين آيه ي سوره ي توحيد: «وَ لَم يَكن لَه كُفواً أحَدٌ»، كفو به معناي مثل و مانند است. با اين همه تأكيد عقلي و نقلي كه بر نفي تشبيه از خداوند شده است، مضمون و محتواي اين آيه هم روشن است.

هشدار به اهل تعمّق براي حفظ مرز توحيد

در پايان بحث از سوره ي توحيد، يادآوري مي كنيم حديثي را كه در دفتر دوم كتاب توحيد نقل كرديم و توضيح داديم. (1) اين حديث شريف هشداري است به اقوام آخرالزمان كه اهل تعمّق هستند. امام زين العابدين (ع) فرموده اند كه خداوند آيات «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» و «اللهُ الصَّمد» را (به ضميمه ي آياتي از سوره ي حديد) نازل فرمود تا مرزي باشد براي توحيد. هر كس اين مرز را بشكند و از آن فراتر رود، به هلاكت خواهد رسيد (مَن رامَ ماوَراءَ هُنالِكَ هَلَكَ (2)).

آيات «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ * اللهُ الصَّمد» ميزان و معياري است براي هر كس كه مي خواهد به توحيد پروردگار مؤمن بماند. ديديم كه در اين دو آيه ي مبارك، بحث درباره ي احديّت و صمديّت الله – جلّ جلاله – است و هر دو آيه تأكيد شديدي بر تنزيه و تسبيح به دنبال نخواهد داشت. بنابراين اهل تعمّق، به خصوص در آخرالزمان، بايد مراقب باشد كه تعمّق هاي بي جا و بي مورد در ذات پروردگار، آن ها را به تشبيه او نكشاند.

ص: 183


1- 1.كتاب توحيد2/192-195.
2- 2.التَّوحيد/284، باب40، ح2.

در فرمايشي كه در دفتر گذشته (1) از اميرالمؤمنين (ع) نقل كرديم، روشن شد كه خداي متعال، تعمّق نكردن را در آن چه كه از عرصه ي معرفت بشر خارج است، «رسوخ» خوانده و راسخان در علم را نيز در قرآن ستايش فرموده است.

در بخش پيشين ديديم چه بزرگاني با چه دقّت نظرهاي فراوان، وقتي وارد حوزه اي شده اند كه خارج از حيطه ي عقل و علم بشري است – با همه ي تأكيدي كه بر نفي تشبيه از ذات حق تعالي داشته اند – مطالبي فرموده اند كه عين تشبيه است.

نهي از تفكّر در خداوند

علّت نهي شديد قرآن و روايات از تفكّر و تكلّم در مورد ذات باري تعالي همين است كه انسان در اين حوزه بدون آن كه حتّي بفهمد و بخواهد، گرفتار تشبيه مي شود. امام صادق (ع) فرمودند:

إيّاكُم و التَّفَكُّرَ في اللهِ فَإِنَّ التَّفَكُّرَ في اللهِ لا يَزيدُ إلّا تَيهاً لِأنَّ اللهَ عزّوجلّ لا تُدرِكُهُ الأبصارُ وَ لا يُوصَفُ بِمِقدارٍ. (2)

از تفكر در خداوند بپرهيزيد؛ به راستي تفكر در خداوند تنها حيرت و سرگرداني را يم افزايد؛ زيرا ديدگان (اوهام) خداي عزّوجلّ را در نمي يابند و او به هيچ قدر و اندازه اي قابل وصف نيست.

دليل اين كه نبايد در خداوند تفكر نمود، اين است كه او با اوهام و مفاهيم قابل درك نيست و هيچ قدر و اندازه اي نمي تواند ذاتش را وصف كند. پس هر چه درباره ي او فكر شود، تنها حيرت انسان افزوده مي شود.

از امام باقر (ع) هم اين عبارت نقل شده است:

إيّاكُم و التَّفَكُّرَ في اللهِ، وَ لكِن إذا أرَدتُم أن تَنظُرُوا إلي عَظَمَتِهِ فَانظُروا إلي عَظيمِ خَلقِهِ. (3)

ص: 184


1- 1.كتاب توحيد2/191.
2- 2.التّوحيد/457، باب67، ح14.
3- 3.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب النّهي عين الكلام في الكيفيّة، ح7.

از تفكّر در خداوند بپرهيزيد؛ ولي هر گاه خواستيد به بزرگي او بنگريد، به آفريدگانِ بزرگ او نظر كنيد.

بشر نه از خدا سر در مي آورد و نه از عظمت او. حدّاكثر چيزي كه عقل و فهم بشر به آن مي رسد، عظمت و بزرگي مخلوقات خداست. اما نمي توان از عظمتِ خلق خدا مفهومي بسازد و آن گاه با يك سري اعتبارات ذهني (از قبيل رفع نقايص و امثال آن)، تصوّري از عظمتِ خدا يا خود به وجود آورد. همه ي اين ها سر از تشبيه در مي آورد.

نهي از تكلّم درباره ي خداوند

به همان دليل كه تفكّر در ذات خدا ممنوع است، از تكلّم هم منع شده است. سخن گفتن با الفاظي كه داراي مفاهيمي هستند، صورت مي پذيرد. وقتي نتوان مفاهيمي را به خداوند نسبت داد؛ با هيچ لفظي هم نمي توان مفهومي از او پيدا كرد. البته همان طور كه بارها تذكّر داده ايم، الفاظ كه داراي مفاهيم تنزيهي هستند، صرفاً به معناي تنزيهي شان قابل استناد به خداي متعال مي باشند و اين امر، محذور تشبيه را به دنبال نمي آورد؛ چون خداوند را قابل تصوّر نمي كند. يكي از سفارش هاي امام باقر (ع) در نهي از سخن گفتن درباره ي ذات پروردگار، چنين است:

تَكَلَّمُوا في خَلقِ اللهِ وَ لا تَتَكَلَّمُوا في اللهِ فإنَّ الكَلامَ في اللهِ لا يَزدادُ صاحِبَهُ إلّا تَحَيُّراً. (1)

درباره ي خلق خدا سخن بگوييد و در مورد خدا سخن نگوييد؛ زيرا سخن گفتن درباره ي او جز بر حيرت گوينده اش نمي افزايد.

ملاحظه مي كنيم كه سخن گفتن درباره ي خداوند متعال همان نتيجه اي را كه تفكّر در ذات او دارد، به دنبال مي آورد و به همين جهت از آن نهي شده ايم.

نمونه ي ديگر فرمايش امام صادق (ع) به محمدبن مسلم است:

ص: 185


1- 1.همان، ح1.

يا مُحَمَّدُ إن النّاسَ لايَزالُ بِهِمُ المَنطِقُ حَتّي يَتَكَلَّمُوا فِي اللهِ، فَإذا سَمِعتُم ذلِكَ فَقُولُوا: لا إلهَ إلّا اللهُ الواحِدُ الَّذي لَيسَ كَمِثلِهِ شَيءٌ. (1)

اي محمد، مردم در همه چيز صحبت مي كنند تا اين كه در (ذات) خدا هم تكلّم مي كنند. اگر چنين شنيدند، بگوييد: معبودي جز خداي واحد نيست كه شبيهي ندارد.

مي بينيم سفارش حضرت در هنگام مواجهه با سخن گفتن درباره ي خداوند توجّه و تذكّر دادن به نفي تشبيه است؛ همان تشبيهي كه خطر سخن گفتن در مورد خداوند است.

نهي از تفكّر و تكلّم البتّه يك نهي ارشادي است؛ چون عقل هر عاقلي مستقلاً قبح آن را مي يابد. اگر در ادلّه ي نقلي هم نهي از اين امور وارد نشده بود، عقلاً مي دانستيم كه تفكّر و تكلّم در ذات خداوند قبيح است و علّتش هم (كه افتادن در ورطه ي تشبيه است) برايمان روشن بود. با وجود قرينه ي عقلي قطعي كه در اين مورد وجود دارد، اگر به فرض، دليل نقلي خاصّي هم وجود داشته باشد كه ظاهر آن بر جواز تفكّر در ذات خدا دلالت كند، بايد يقين كرد كه آن معناي ظاهري از آن اراده نشده است.

اين درست مثل يك آيه ي قرآن يا حديثي است كه ظاهر آن بر جسم بودنِ خداوند دلالت دارد و ما يقين داريم كه معناي ظاهري آن اراده نشده است.

معناي صحيح «إدمانُ التَّفكّر في الله»

با همين عنايت، حديثي را كه مرحوم كليني در كتاب شريف كافي آورده اند، مرور مي كنيم. امام صادق (ع) فرمودند:

أفضَلُ العِبادَةِ إدمانُ التَّفَكُّرِ في اللهِ وَ في قُدرَتِهِ. (2)

برترين عبادت همواره انديشيدن درباره ي خدا و قدرت اوست.

ص: 186


1- 1.همان، ح3.
2- 2.همان، كتاب الإيمان و الكفر، باب التفكّر، ح3.

گاهي كساني كه خود را مجاز به توصيف خداوند مي شمارند، به فرمايش امام صادق (ع) تمسّك مي كنند تا كار خود را توجيه نمايند. اما اگر بپذيريم كه ظاهر اين حديث، تفكّر در ذات خداوند را عبادت شمرده است، بايد به دليل قطعي عقل و نصوص صريح قرآن و روايات، آن را خلاف ظاهر معنا كنيم. هر چند معتقديم كه چنين استظهاري از حديث، محلّ اشكال است. مراد امام (ع) از تفكّر در مورد خداوند، تفكّر در صُنع و خلق اوست نه در ذاتش. همان طور كه گفتيم دليل عقلي قطعي بر عدم جواز تفكّر در ذاتِ الهي وجود دارد در روايات هم جنبه ارشادي دارد.

نهي صريح از تفكّر نشانگر ناتواني ذاتي بشر در ورود به اين قلمرو است. هيچ كس با هيچ نوع تفكّري نمي تواند توصيفي از خداوند ارائه كند كه تشبيه نباشد. هيچ تصوّر و مفهومي نمي تواند حاكي از ذات پروردگار باشد و اين امر در مورد هيچ مخلوقي استثناء بردار نيست. وقتي چيزي مُحال عقلي باشد، قابل تخصيص نيست. هر گونه تفكّر و تكلّمي در ذات خداوند به تشبيه مي انجامد. اين كه چه كسي و به چه نحوه اي تفكّر و تكلّمي در ذات خداوند را تنزيه كرد، اين را نمي توان مصداق تفكّر «في الله» دانست، پس تنزيه موضوعاً و «تخصّصاً» از نهيِ وارد شده در احاديث خارج است؛ نه اين كه بگوييم روايات نهي كننده ي از تفكّر و تكلّم در مورد بعضي افراد يا بعضي تفكّرات و تكلّم ها «تخصيص» مي خورد.

مجاز شمردن تفكّر در خداوند

حال بنگريد به نمونه اي از اظهاراتي كه مي خواهند به شكلي برخي تفكّرات دربارهي ذات خداوند را مُجاز شمرند. ابتدا حديثي از رسول گرامي اسلام (ص) نقل شده است كه فرمودند:

ص: 187

تَفَكَّرُوا في خَلقِ اللهِ و لا تَفَكَّرُوا في اللهِ فَتَهلِكُوا. (1)

در آفريدگان خدا تفكّر كنيد؛ ولي در خود او تفكّر نكنيد كه در اين صورت به هلاكت مي افتيد.

اما اظهار نظري كه در مورد اين حديث شده، چنين است:

در مورد نهي از تفكّر در خداوند سبحان روايات زيادي در جوامع حديثي شيعه و سنّي موجود است و اين نهي (در روايات) ارشادي است و مربوط به كساني است كه در مسائل عقلي عميق، حُسن ورود ندارند. لذا اگر در آن ها وارد شوند به هلاكت دائمي مي افتند. (2)

ظاهر عبارت مي رساند كه اگر كساني در مسائل عقلي حُسن ورود داشته باشند، مُجاز هستند درباره ي ذات خداوند تفكّر كنند. يعني اين ها چون در مسائل عقلي وارد هستند، با ورود به اين حوزه به هلاكت نمي افتند.

عدم امكان تخصيصِ نهي از تفكّر در ذات

ما از اين مؤلّف بسيار محترم سؤال مي كنيم كه «هلاكتِ» محلّ بحث چيست؟ چه نوع هلاكتي در اين جا امكان وقوع دارد؟ اگر مي پذيريد كه اين هلاكت همانا فروغلتيدن به ورطه ي تشبيه خدا به خلق است، آيا مي توان در ذات الهي تفكّري داشت كه به اين تشبيه منجر نشود؟! آيا وارد بودن در مسائل عقلي عميق، انسان را از تفكّر كردن در ذات الهي بازنمي دارد؟! ما در بخش گذشته نشان داديم كه اگر كسي گمان كند مي تواند با مفاهيم فكري و ذهني، تصوّري از ذات خدا داشته باشد كه نتيجه اش تشبيه نباشد، سخن در اشتباه است. اين ديدگاه به هيچ وجه نشانه ي حُسن ورود در مسائل عقلي عميق نيست.

به عكس، حُسن ورود در مسائل عميق عقلي اقتضا مي كند كه انسان هيچ گونه فكري از ذات خدا نداشته باشد. ديديم كه به فرمايش اميرالمؤمنين (ع)، خداي متعال در

ص: 188


1- 1.الدّرّ المنثور في تفسير المأثور 6/130.
2- 2.الميزان19/58.

قرآن كريم وارد نشدن در قلرو خارج از وُسع عقلي و فكري بشر را «رسوخ» در علم ناميده است. بنابراين احاديثِ نهي كننده از تفكّر در خداوند هر چند ارشادي هستند، اما قابل تخصيص نيستند؛ چون حكايت از يك مُحال عقلي مي كنند. اين كه انسان بتواند تفكّري در ذات بكند كه به تشبيه نيفتد، مُحال عقلي است و چنين حكم عقلي قابل تخصيص نيست.

جالب اين جاست كه اظهار نظر كننده ي بزرگواري كه اين نهي ارشادي را قابل تخصيص دانسته اند، در بحث ضرورت توصيف عقلي خداوند در تفسير آيه ي «وَ لِلهِ الأسماءُ الحُسني» (1) مطالبي فرموده اند كه عين تشبيه خدا به خلق است. اگر خود ايشان حُسن ورود در مسائل عميق عقلي را داشته اند، پس چرا از تشبيه باطل در امان نمانده اند؟! و چرا در نهايت نتوانسته اند تشبيه را رد كنند و به جمع ميان تشبيه و تنزيه قائل شده اند؟! (2)

ص: 189


1- 1.اعراف/180.
2- 2.ر.ك: بخش اول، فصل5.

ص: 190

فصل 6: توحيد فطري

اشاره

براي تكميل بحث توحيد لازم است اشاره اي داشته باشيم به «توحيد فطري». براي اين كه معناي دقيق آن روشن شود، ابتدا كلمه ي «فطرت» را در لغت و سپس در آيات و روايات توضيح مي دهيم.

«فطرت» در لغت

ابن فارس در «معجم مقائيس اللّغة» ذيل لغت «فَطَرَ» چنين آورده است:

الفاءُ و الطّاءُ و الرّاءُ أصلٌ صحيحٌ يَدُلُّ علي فَتحِ شَيءٍ و إبرازِه... و الفِطرَة الخِلقَة. (1)

«ف» و «ط» و «ر» ريشه ي صحيحي است كه بر گشودن و آشكار ساختن چيزي دلالت مي كند... و فطرت، خلقت است.

در لسا العرب هم به عنوان يكي از موارد كاربرد اين لغت، چنين آمده است:

فَطَرَ نابُ البَعيرِ فَطراً إذا شَقَّ اللَّحمَ وَ طَلَعَ... و الفِطرَةُ الإبتِداءُ وَ الإختِراعُ. (2)

ص: 191


1- 1.معجم مقائيس اللّغة2/358.
2- 2.لسان العرب11/196و197.

تعبير «فَطَرَ نابُ البَعيرِ فَطراً» زماني گفته مي شود كه (دندان نيش شتر) گوشت (لئه) را بشكافد و سربرآورد... و فطرت آغاز كردن و نوآوري است. جوهري در صحاح خود مي گويد:

ابن عبّاس – رضي الله عنه – گفت: معناي «فاطرالسّماوات» را نمي دانستم تا اين كه دو اعرابي نزدم آمدند كه با يكديگر بر سر (مالكيّت) چاهي اختلاف پيدا كرده بودند. يكي از آن دو مي گفت: أنا فَطَرتُها؛ يعني من ابتداء آن را حفر كردم. (1)

كتاب هاي ديگر لغت هم بر همين سياق درباره ي «فَطَر» و «فِطرَة» سخن گفته اند. وجه مشترك اين اقوال، معناي ابتدايي و بكر و دست نخورده بودن است؛ يعني وقتي چيزي براي اولين بار به وجود مي آيد و هنوز دست كاري نشده است.

«فطرةالله» در قرآن كريم

با عنايت به اين معني سراغ آيات و روايات مي رويم تا استعمال كلمه ي «فطرت» را در آن ها جست وجو كنيم. تنها آيه ي قرآن كه لغت «فطرة» در آن به كار رفته، اين آيه است:

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» (2)

روي خود را به سوي دين حنيف استوار بدار؛ همان فطرت خدايي كه مردم را ابتداءً بر آن (حالت) آفريده است. دگرگون كردني براي آفرينش خدا نيست. آن دينِ استوار است ولي بيشتر مردم نمي توانند.

ظاهر آيه معناي روشني دارد. خداوند به پيامبرش مي فرمايد كه روي خودش را به سوي دين استوار بدارد. «حنيفاً» «حال» است براي «دين» يا براي فاعل مستتر در جمله ي «أقِم». حنيف به كسي گفته مي شود كه از بدي به خوبي تمايل دارد (3)و مصداق

ص: 192


1- 1.الصّحاح2/781.
2- 2.روم/30.
3- 3.المعجم الوسيط.203: الحنيف المائل مِن شَرٍّ إلي خَير.

آن، تمايل به دين صحيح و حق، يعني همان فطرت است. در روايات هم وقتي از معناي «حنيفيّت» پرسيده اند، امام باقر (ع) آن را به فطرت معنا كرده اند. (1)

اما كلمه ي «فطرة بر وزن «فِعلَة» اسم هيئت است كه بر هيئت و شكل خاصّي از خلقت دلالت مي كند كه همان صورت اوليّه و طبيعي آن است. سفارش خدا به پيامبرش و در درجه ي بعد به همه ي مردمان اين است كه بر دين و آيين حقّ و صحيح استوار بمانند. اين آيين همان صورت اوّليّه و دست نخورده اي است كه خداوند در خلقت به انسان ها داده است. هيچ چيز و هيچ كس خلق خدا را دگرگون نمي كند و همين دين استوار و پابرجاست.

با اين ترتيب از خود آيه، قبل از مراجعه به احاديث، اين معنا استفاده مي شود كه خداي متعال در خلقت ابتدايي بشر، دين و آييني را تعبيه كرده و او را خنثي و به صورت يك لوح سفيد و نانوشته نيافريده است.

«صبغة الله» در قرآن

به تعبير آيه ي ديگري از قرآن، خداوند انسان را از ابتدا به رنگ خاصّي آفريده كه اين رنگ از خلقت او زدوده نخواهد شد. «لا تَبديلَ لِخَلقِ اللهِ». آيه اي كه رنگِ خداداي را مي رساند، اين است:

«صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ» (2)

«رنگ خدادادي و چه كسي در رنگ زدن از خدا بهتر است؟! و ما (فقط) عبادت كنندگان اوييم.»

«صِبغَه» مانند «فِطرَة» اسمي است كه دلالت بر هيئت و صورت مي كند؛ صورت خاصّي از رنگ زدن كه منظور رنگ زدنِ خداست و هيچ كس بهتر از خدا رنگ نمي زند. زنگي را كه خدا مي زند، هيچ كس نمي تواند از بين ببرد. ضمن آن كه بهترين و زيباترين رنگ را هم به انسان ها زده است. مي بينيم كه اين آيه ي شريف همان مطلب

ص: 193


1- 1.التَّوحيد/330، باب53، ح9.
2- 2.بقره/138.

آيه ي فطرت را با تعبير ديگري بيان مي كند؛ اما در هيچ يك از اين دو آيه توضيح بيشتري داده نشده تا شكل و صورت اوليه و رنگ خداداي خلقت بشر روشن شود. اين توضيح در احاديث معصومين (ع) ذكر شده و تنها با رجوع به آن ها مي توانيم بفهميم كه فطرت و رنگ اوليه و طبيعي انسان ها چيست.

تفسير «فطرةالله» و «صبغة الله»

بيشترين تعبيري كه در توضيح فطرت از ائمّه (ع) نقل شده، تعبير «توحيد» است. مرحوم صدوق در كتاب شريف «التّوحيد» منعقد فرموده كه مجموعاً شامل ده حديث است. در هشت حديث آن كه به سندهاي مختلف نقل شده اند، «فطرةالله» به توحيد تفسير شده است. (1)

به عنوان نمونه در حديث ششم زراره از امام صادق (ع) نقل مي كند كه ايشان درباره ي آيه ي «فِطرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها» فرمودند: فَطَرَهُم جَميعاً عَلَي التَّوحيدِ.

در حديث نُهم اين باب، زراره از امام باقر (ع) چنين نقل كرده است: فَطَرَهُمُ اللهُ عَلَي المَعرِفَةِ.

اين جا تعبير «معرفت» به جاي توحيد به كار رفته است.

در حديث سوم قبل از توحيد، فطرت خدادادي به «اسلام» تفسير شده است. وقتي عبدالله بن سنان از امام صادق (ع) درباره ي آيه ي «فِطرَةَ اللهِ...» سؤال مي كند.

ما تِلكَ الفِطرَةُ؟

آن فطرت چيست؟

مي فرمايند:

هيَ الإسلامُ فَطَرَهُمُ اللهُ حينَ أخَذَ ميثاقَهُم عَلَي التَّوحيد... .

آن اسلام است. زماني كه (خداوند) از آنان پيمان گرفت، آن ها را بر توحيد مفطور كرد.

ص: 194


1- 1. التّوحيد/328-331، باب53، ح1-8.

مي بينيم ابتدا فطرت را به اسلام و سپس به توحيد تفسير فرموده اند. نكته ي ديگر در اين حديث شريف، قيدِ «حينَ أخَذَ ميثاقَهُم» است؛ يعني فطرت اوّليه و رنگ خداداي در زماني كه خداوند از انسان ها پيمان مي گرفت، به آن ها داده شد. اين قيد را در ادامه توضيح خواهيم داد.

اما در توضيح «صبغة الله» هم احاديث متعدّدي ذكر شده كه آن را بيشتر به «اسلام» تفسير كرده اند. (1)

تا اين جا به اجمال مي فهميم كه شكل و صورت اوليه ي خلقت انسان ها چگونه بوده و آن رنگ خداداي كه در ابتدا به انسان زده شده، چه رنگي بوده است. براي تحقّق توحيد و اسلام، اولين پلّه اين است كه خدا خودش را به انسان ها معرّفي كرده باشد. اين كار براي همگان صورت پذيرفته؛ امام در عالمي كه عالم ميثاق ناميده شده است. اين عالَم پيش از عالمي كه ما اكنون در آن زندگي مي كنيم، موجود بوده است. ما در حال حاضر هيچ سابقه و خاطره اي از حوادثي كه در آن عالَم اتّفاق افتاده، به ياد نداريم؛ اما روايات ما به وضوح وجود آن و برخي از اتّفاقاتي را كه در آن افتاده توضيح داده اند.

ميثاق گرفتن خدا از بني آدم

البتّه گرفتن خدا از بني آدم

البتّه قرآن كريم در يك مورد صريحاً ميثاق گرفتن از بندگان را پيش از ولادتشان تأييد فرموده است.

«وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ * أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَكُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ» (2)

ص: 195


1- 1.بحارالأنوار3/279-281، ح14و15و19.
2- 2.اعراف/172و173.

«و آن زمان كه پروردگارت فرزندان بني آدم (ع) را از پشت هايشان برگرفت و آن ها را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آري. (فرشتگان گفتند:) ما شاهد بوديم تا اين كه روز قيامت نگوييد: ما از اين غافل بوديم يا نگوييد: پدرانِ ما پيش تر مشرك بودند و ما فرزندانِ پس از آن ها بوده ايم؛ پس آيا ما را به سبب آن چه اهل باطل كرده اند، هلاك مي گرداني؟»

از اين آيه ي شريف به روشني اقرار گرفتن خداوند از بندگان نسبت به ربوبيّت او استفاده مي شود. اين يكي از ميثاق هايي است كه در احاديث از آن سخن گفته شده است. عالَمي كه اين ميثاق ها در آن گرفته شده، «عالَم ذَرّ» ناميده مي شود كه در اين كتاب وارد بحث و توضيح آن نمي شويم. (1) فعلاً بدون پرداختن به خصوصيّات عالَم ميثاق، مي خواهيم فطرت و رنگ خدادادي را با استفاده از آيات قرآن و احاديث معصومين (ع) توضيح دهيم.

معرفت خداوند خودش را در عالَم ذرّ

همان طور كه گفتيم قدم اول اين كه خدا خودش را به انسان ها معرّفي كند كه به صريح روايات در آن عالَم صورت پذيرفته است. مرحوم كليني در كتاب شريف كافي، از قول زراره نقل كرده كه وقتي درباره ي آيه ي شريف «وَإذ أخَذَ رَبُّكَ...» از امام باقر (ع) سؤال مي كند، حضرت اين گونه پاسخ مي فرمايند:

أخرَجَ مِن ظَهرِ آدَمَ ذُرِّيَّتَهُ إلي يَومِ القيامةِ فَخَرَجُوا كَالذَّرِّ، فَعَرَّفَهُم وَ أراهُم نَفسَهُ، ولَولا ذلِكَ لَم يَعرِف أحَدٌ رَبَّهُ. (2)

ص: 196


1- 1.توضيح اين مطلب موكول به بحث «خلقت» است كه به فضل الهي اميدواريم در «كتاب خلقت» به آن بپردازيم؛ إن شاءالله.
2- 2.اصول كافي، كتاب الايمان و الكفر، باب فطرة الخلق علي التّوحيد، ح4. مرحوم صدوق در كتاب التّوحيد، اين حديث را با همين سند نقل كرده اند؛ با اين تفاوت كه به جاي «نفسه»، «صُنعه» روايت كرده است: التّوحيد/330، باب 53، ح.

فرزندان آدم (ع) تا روز قيامت را از پشت او خارج نمود. پس آن ها هم چون ذرّه (از جهت ريز بودن) خارج شدند. آن گاه خود را به آن ها معرّفي كرد و نماياند و اگر چنان نبود، هيچ كس پروردگارش را نمي شناخت.

آري، اگر خداوند در آن عالَم، خود را به آنان معرّفي نكرده بود، هيچ كس در دنيا خدايش را نمي شناخت. همه ي بني آدم در عالَم ذرّ يا ميثاق به معرّفي خداوند، او را شناختند.

در حديث ديگري كه آن را هم زراره از امام باقر (ع) نقل كرده، در تفسير آيه ي «فِطرَةَ اللهِ الَّتي...» چنين آمده است:

فَطَرَهُم عَلَي التَّوحيدِ عِندَ الميثاقِ عَلي مَعرِفَتِهِ أنَّهُ رَبُّهُم.

فطرت آن ها را هنگام پيمان گرفتن بر توحيد، اين كه بدانند او پروردگارشان است، قرار داد.

آن گاه زراره مي پرسد: آيا آنان با خدا سخن گفتند؟ امام (ع) در پاسخ، سر مباركشان را پايين انداختند و سپس فرمودند:

لَولا ذلِكَ لَم يَعلَمُوا مَن رَبُّهُم و لا مَن رازِقُهُم. (1)

اگر آن نبود، نمي دانستند پروردگارشان و روزي دهنده شان كيست.

يعني اگر خداوند خودش را در عالَم ميثاق به انسان ها نمي شناساند، آنان نه پروردگار خود را مي شناختند و نه روزي دهنده ي خود را. تصريح به اين مطلب در اين حديث و حديث گذشته نشان دهنده ي يك سنّت قطعي پروردگار است كه معرفت خداوند در دنيا فرع بر معرفت او در عالَم ميثاق مي باشد؛ به طوري كه اگر آن معرفت نبود، از معرفتِ اين دنيايي هم خبري نبود.

اقرار گرفتن خداوند از ربوبيّت

پس از آن كه خدا خودش را در آن عالَم به همه ي بني آدم معرّفي فرمود، از آن ها اقرار گرفت به تعبير قرآن كريم، خودشان را بر خودشان شاهد قرار داد و از آنان

ص: 197


1- 1.التّوحيد/330، باب53، ح8.

پرسيد: آيا من پروردگارتان نيستم؟ و آن ها همگي با اختيار خويش «بلي» گفتند. اين ماجرا نشان مي دهد كه خداوند به انسان ها در آن عالَم، هم عقل و شعور عطا فرمود و هم اختيار. اگر آن ها عقل و اختيار نداشتند، نمي توانستند مخاطبِ سؤال خداوند قرار بگيرند. گاهي همين امر براي اصحاب ائمّه (ع) مبهم بوده كه انسان ها با اين كه به صورت «ذرّ» بودند، چگونه كلام خداوند را مي فهميدند و چه طور پاسخ مي دادند سؤال كننده ابوبصير بود. يك بار پرسيد:

كَيفَ عَلِمُوا القَولَ حَيث قيلَ لَهُم: ألَستُ بِرَبّكُم؟

چگونه فرمايش خداوند را هنگامي كه به آنان گفته شد: ألستُ بربّكم، دانستند؟

بار ديگر، پرسيد:

كَيفَ أجابُوا وَ هُم ذَرٌّ؟

با آن كه ذرّه بودند، چگونه جواب دادند.

امام صادق (ع) به هر دو سؤال – كه در دو حديث مختلف آمده است – يك جواب دادند. فرمودند:

جَعَلَ فيهِم ما إذا سَأَلَهُم أجابُوهُ. (1)يعني في الميثاقِ. (2)

در آن ها چيزي قرار داد كه وقتي از آنان پرسيد، جوابش را دادند. يعني در (عالم) ميثاق.

از پاسخ امام (ع) برمي آيد كه مسأله را باز نكرده اند؛ بلكه به اجمال فرموده اند كه خدا به آنان در عالم ميثاق، نيرو و تواني عطا فرمود تا هم سخنِ پروردگارشان را بفهمند و هم پاسخ دهند. روشن است كه در آن چه خداوند به ايشان عطا فرموده، بايد عقل و شعور و اختيار باشد تا آنان بتوانند به چنين چيزي اقرار كنند. از كسي كه عقل و اختيار ندارد، پرسيدنِ چنين سؤالي بيهوده و لغو است. پس قدم دوم – بعد از قدم اول كه

ص: 198


1- 1.بحارالأنوار 5/258، ح63.
2- 2.اصول كافي، كتاب الايمان و الكفر، باب كيف أجابوا و هُم ذرّ، ح1. «يعني في الميثاق» فقط در نقل كافي آمده است.

معرفي خداوند خودش را به آنان بود – اقرار گرفتن از همه ي ايشان بوده است. از ظاهر قرآن و نيز احاديثي كه در اين باب وارد شده، بر مي آيد كه بني آدم همگي «بلي» گفتند؛ يعني چنين اظهار كردند كه ربوبيّت خداوند را قبول كرده اند. اما چنان كه در برخي روايات ذكر شده، همه ي آنان با دل هايشان چنين اقراري نكردند؛ برخي فقط اظهار كردند اما قلباً به اين امر تسليم نشده بودند.

ايمان و كفر به خدا در عالَم ميثاق

عليّ بن ابراهيم قمي در حديثي از امام صادق (ع) چنين نقل مي كند:

فَمِنهُم مَن أقَرَّ بِلِسانِهِ في الذَّرِّ وَ لَم يُؤمِن بِقَلبِهِ. (1)

پس بعضي از آنان با زبانشان در عالم ذرّ اقرار كردند؛ اما با قلبشان ايمان نياوردند.

اين نشانگر كمال اختيار و حرّيّت است كه كسي بتواند بر خلافِ اعتقاد قلبي خود، چيزي را اظهار نمايد. بني آدم در عالم ميثاق چنين قدرتي داشتند كه به زبان چيزي بگويند كه قلباً به آن ايمان ندارند. البتّه ما از خصوصيّات عالم ذرّ خبر نداريم و نمي دانيم كه زبانِ در آن نشئه چه چيزي بوده است. لازم هم نيست كه حتماً كيفيّت زبانِ آن جا را بدانيم. مهم اين است كه مي توانستند چيزي را كه قبول ندارند، چنين وانمود كنند كه قبول دارند. پس اين كه مي گوييم، همگان به «ألَست بِرَبّكُم» بلي گفتند، به اين معنا نيست كه همه ربوبيّت خداوند را قلباً پذيرفتند؛ بلكه گروهي حقيقتاً پذيرفتند و كساني هم فقط چنين وانمود كردند؛ اما حقيقتاً نپذيرفتند.

به همين جهت مي توانيم در همان عالَم و پس از آن كه خدا خودش را معرّفي كرد، مسأله ي «كفر» و «ايمان» را مطرح كنيم. آن ها كه قلباً تسليم شدند، مؤمن و آن ها كه قلباً انكار كردند و تسليم نشدند، كافر گرديدند؛ يعني همان كساني كه به زبان «بلي» گفتند، دو گروه بودند: مؤمن و كافر. وقتي امام صادق (ع) صريحاً مي فرمايند كه برخي «لَم يؤمِن بِقَلبِه»، مي توانيم همين افراد را «كافر» بناميم.

ص: 199


1- 1. بحارالأنوار 5/237، ح14 به نقل از تفسير قمي.

اين مطلب به صراحت در برخي احاديث عالم ذرّ آمده است. در ادامه ي حديث عبدالله بن سنان كه امام صادق (ع)، مقصود از «فطرةالله» را بيان فرمودند – و ما آن را نقل كرديم – در توضيح اين قسمت آيه ي شريف «ألَستُ بِرَبّكُم؟» فرمودند:

و فيهِ (فيهم) المُؤمِنُ وَ الكافِرُ. (1)

و در آن (عالَم ميثاق) (يا در ميان آن ها) مؤمن و كافر بودند.

ملاك ايمان، پذيرفتن قلبي و معيار كفر، نپذيرفتن قلبي است و اقرار به زبان تأثيري در ايمان و كفر قلبي ندارد. با همين ملاك مي توانيم در عالم ذرّ يا ميثاق، عدّه اي از همان كساني را كه به زبان «بلي» گفتند، كافر بدانيم؛ چون قلباً ايمان نياورده بودند. با اين ترتيب پذيرفتن معناي ظاهري اين حديث هيچ محظوري نخواهد داشت و ما نياز پيدا نمي كنيم كه آن را بر خلاف ظاهرش توجيه و تأويل كنيم؛ چنان كه در برخي از تعليقه هاي كتاب التّوحيد آمده است. (2)

ناگفته نماند كه در حديث ابوبصير چنين آمده كه از امام صادق (ع) مي پرسد:

آيا (بني آدم) به زبان هايشان بلي گفتند؟

حضرت پاسخ مي فرمايند:

نَعَم وَ قالوا بِقُلُوبِهِم. (3)

بله و نيز با دل هايشان.

ظاهر فرمايش امام (ع) در اين جا اين است كه آنان در عالَم ميثاق، هم با زبان و هم با قلب، اقرار به ربوبيّت پروردگار كردند. اما نمي توانيم معناي ظاهر حديث را مراد آن حضرت بدانيم؛ زيرا همان طور كه ديديم در روايات ديگر به صراحت، اقرار قلبيِ عدّه اي را نفي كرده اند (مِنهُم... مَن لَم يُؤمِن بِقَلبِهِ وَ فيهِ المُؤمِنُ وَ الكافِرُ). علاوه بر دو

ص: 200


1- 1.التّوحيد/329، باب53، ح3. همين حديث در بحارالأنوار 3/278، ح7. به صورت «فهيم» نقل شده است.
2- 2.مرحوم سيّد هاشم حسيني طهراني در تعليقه اي كه بر اين حديث مرقوم كرده اند، آن را بر وجود مؤمن و كافر در علم خداي متعال حمل كرده اند. استدلال ايشان براي اين كه در عالم ميثاق مؤمن و كافري نبوده، آيه ي شريف و اخباري است كه دلالت بر اقرار همگان به توحيد مي كند. اما توضيح داديم كه اين اقرار صرفاً زباني بوده، نه لزوماً قلبي.
3- 3.تفسير عيّاشي 2/40، ح110.

حديث مذكور، عبارت ديگري هم كه همين معنا را مي رساند، نقل شده است:

...«قالُوا بَلي» وَ أسَرَّ بَعضُهُم خِلافَ ما أظهَرَ. (1)

«بلي گفتند» اما بعضي از آن ها خلافِ آن چه را كه اظهار داشتند، در باطن مخفي نمودند.

اين تعبير هم دلالت دارد بر اين كه در عالَم ميثاق، عدّه اي قلباً به خدا ايمان نياوردند؛ اما البته اعتقاد قلبي خود را پنهان داشتند و خلاف آن را اظهار نمودند.

پس حال كه رواياتِ ما بر وقوع چني امري اصرار دارند، بايد روايت ابوبصير را كه حضرت فرمودند: «و قالوا بِقُلوبهم»، طوري معنا كنيم كه با آن روايات در تعارض نباشد. مثلاً اين كه بگوييم: مراد حضرت همه ي بني آدم نبود؛ بلكه فقط عده اي از آن ها بوده كه با دل هايشان هم بلي گفتند. اين ها همان مؤمنان بودند.

مخالفت با خداوند از روي عناد

اما نكته اي كه بايد همين جا مورد توجّه باشد اين است كه ايمان آوردن يا ايمان نياوردن قلبي در مرحله ي پس از اصل تحقّق معرفت مطرح مي شود. كساني كه حقيقتي را مي شناسند، مختارند كه قلباً آن را بپذيرند و تسليمِ آن شوند يا آن را انكار كنند.

در عالَم ذرّ همه ي انسان ها ربّ خويش را شناختند. خودِ شناخت، يك امر قلبي غير اختياري است. خداوند خودش را به همه معرّفي فرمود؛ اين كه او را بشناسند يا نه، به اختيار آنان نبوده است. آن چه مورد سؤال خدا قرار گرفته، اين نبوده كه آيا ربّ خود خودش را معرّفي كرد، آن ها همگي ربّ خويش را شناختند.

آن چه مورد سؤال قرار گرفته، اين بوده است كه: آيا مرا (خدا را) ربّ خود مي دانيد؟ آيا ربوبيّت مرا (خدا را) قبول داريد؟ آيا به اين امر اقرار مي كنيد؟ (2) اين در

ص: 201


1- 1.همان/42، ح17.
2- 2.در حديثي كه اصبغ بن نباته از اميرالمؤمنين ع نقل كرده، تعبير «اقرار» آمده است. اين حديث را در ادامه ي بحث نقل مي كنيم.

حقيقت سؤال از پذيرش و تسليم شدن به معرفتي است كه خداي متعال به آنان عطا فرموده است. در اين مرحله برخي قلباً پذيراي معرفت و ربوبيّت خدا گشتند و بعضي فقط اظهار پذيرش كردند؛ اما قلباً نپذيرفتند. اين ها در حقيقت با عقل و وجدانِ خودشان در جنگ بودند و آن چه را كه به وضوح مي ديدند، انكار مي كردند؛ يعني گروه منافق – كه به زبان چيزي اظهار مي كردند كه قلباً قبول نداشتند – اهل جحد و عِناد بودند و به هيچ وجه جاهل و قاصر نبودند. آن ها به تعبير قرآن كريم مصداق «وَ جَحَدُوا بِها وَ استَيقَنَتها أنفُسُهُم» (1)بودند؛ يعني با اين كه در نفس و قلب خود يقين به ربوبيّت پروردگار داشتند، آن را انكار مي كردند. در عالم ذرّ حجاب هاي دنيايي نبوده و معرفت خدا هم شديد تر و عميق تر بوده است؛ تا جايي كه در بعضي احاديث تعبير «معاينه» به كار رفته است؛ اما با اين وجود، عدّه اي انكار كردند و مي توانستند چنين كنند.

امام صادق (ع) در توضيح آيه ي شريفه ي 172 اعراف مي فرمايند:

كانَ ذلِكَ مُعايَنَةَ اللهِ فَأنساهُمُ المُعايَنَةَ... . (2)

آن (معرفي خدا در عالَم ذرّ) معاينه ي خدا بود؛ اما (خدا) آن معاينه را از يادشان برد.

ما دقيقاً به خاطر همين روايت نمي دانيم كه معناي دقيق «معاينة الله» در عالَم ذرّ چه بوده است. حضرت تصريح فرموده اند كه خدا معاينه ي خود را از ياد انسان ها برده است. كسي يادش نمي آيد كه خدا خودش را چگونه معرّفي كرده است. بنابراين تفسير دقيق و واضحي از معناي «معاينه» نمي توانيم ارائه دهيم؛ اما با توجه به معناي لغوي آن كه ديدن با چشم (عين) است (3)، مي توانيم؛ بگوييم كه معرفت خداوند در عالم ذرّ، بسيار بسيار روشن و واضح بوده است؛ مانند اين كه انسان چيزي را به چشم خود ببيند. اين وضوح و روشني البتّه با خواست خداوند از انسان ها گرفته شده و ديگر از معاينه چيزي به خاطر ندارند.

ص: 202


1- 1.نمل/14.
2- 2.بحارالأنوار5/223، ح13، به نقل از محاسن برقي.
3- 3.المنجد/ 541: عايّن عياناً و معايَنَةٍ هُ: رآهُ بِعَينِه.

تا اين جا دو مرحله را از آن چه خداوند در ابتداي خلقتِ ما انسان ها انجام داده، شناختيم: اول اين كه خودش را به همگان به وضوح و روشني معرّفي فرموده است. دوم اين كه از همگان نسبت به پذيرفتن ربوبيّت خود، اقرار خواسته كه عدّه اي قلباً پذيرا شده و برخي هم فقط اظهار قبول كرده اند؛ ولي قلباً نپذيرفته اند.

شاهدان الهي در عالَم ميثاق

مرحله و قدم سوم اين است كه خداوند در اقرار گرفتن خود، شاهداني هم داشت. شاهدانِ خدا فرشتگاني بودند كه آن جا حاضر بودند و قرآن كريم از زبان آن ها نقل مي كند كه گفتند:

«شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ...» (1)

در لفظ كلام الهي در قرآن، اسمي از ملائكه برده نشده است؛ اما حامل و معلّم علم قرآن، حضرت اميرالمؤمنين (ع)، در ضمن حديثي كه اصبغ ترين نباته آن را نقل كرده، خطاب به ابن كوّاء فرمودند:

فَقالَتِ المَلائِكَةُ عِندَ إقرارِهِم بذلِكَ: شَهِدنا عَلَيكُم يا بَني آدَمَ أن تَقُولُوا يَومَ القيامَةِ إنّا كُنّا عَن هذا غافِلينَ. (2)

پس فرشتگان زماني كه (بني آدم) به ربوبيت پروردگارشان اقرار كردند، گفتند: اي بني آدم، ما بر شما گواهيم تا روز قيامت نگوييد كه ما از اين امر غافل بوديم.

در حديث ديگري كه از امام صادق (ع) نقل شده، چنين آمده است:

فَقالَ اللهُ: «شَهِدنا أن تَقُولُوا يَومَ القيامَةِ» أي لِئَلّا تَقُولُوا يَومَ القيامَةِ إنّا كُنّا عَن هذا غافِلينَ. (3)

ص: 203


1- 1.اعراف/172.
2- 2.بحارالأنوار5/258، ح62 به نقل از تفسير عيّاشي.
3- 3.همان/236، ح12 به نقل از تفسير قمي.

پس خداوند فرمود: «شَهِدنا...»؛ يعني تا روز قيامت نگوييد كه ما از اين امر غافل بوديم.

اين كه فرموده اند: خدا فرمود: «شَهِدنا أن تَقُولُوا...» مقصود نقل قول خداوند در قرآن كريم است؛ نه اين كه خدا شهادت بدهد. پس شاهدان خداوند بر اقرار بندگان به ربوبيّت او، فرشتگاني هستند كه شاهد ماجرا بوده اند.

شاهد گرفتن خدا بر اين امر براي تمام حجّت بيشتر بر بني آدم بوده تا در قيامت نگويند كه ما از آن غافل بوديم.

باقي ماندن معرفت و فراموشي موقف، ميثاق و معاينه

اما براي اين كه چنين حجّتي صورت بگيرد، بايد معرفتي كه خدا در عالَم ذرّ به انسان ها عطا فرمود، در دنيا برايشان آشكار شود. ما در اين عالَم مورد امتحان الهي قرار مي گيريم و پاداش و جزاي روز قيامت هم به اعمال ما در اين جا برمي گردد. اگر قرار باشد كه همه ي آن چه در عالَم ميثاق بوده، از ما گرفته شود، ديگر چه اتمام حجّتي خواهد بود و در قيامت چگونه ما را مورد محاسبه و مؤاخذه قرار خواهند داد؟! روايات ما به خوبي اين مطلب را تبين فرموده اند كه در حال حاضر هر چند «موقف» ميثاق و «معاينة الله» را از ياد برده ايم، اما اصل معرفت خدا و اقرار به ربوبيّت او از ما گرفته نشده است. از امام صادق (ع) اين گونه نقل شده است:

فَثَبَتَتِ المَعرِفَةُ وَ نَسُوا المَوقِفَ. (1)

پس معرفت بر جاي ماند و موقف را فراموش كردند.

مقصود از «موقف»، موقف ميثاق است؛ يعني همان ظرف و موقعيّتي كه خدا در آن خودش را معرّفي فرمود و از بني آدم اقرار خواست و فرشتگان هم شاهد ماجرا بودند. اين ظرف و خصوصيّات آن را همگان فراموش كرده اند. در حقيقت خود خدا چنين اراده كرده كه انسان ها اين امور را از ياد ببرند؛ ولي فراموش كردن اين چيزها اصل

ص: 204


1- 1.همان/237، ح14 به نقل از تفسير قمي.

معرفتِ خدا را از مانگرفته است؛ بلكه همواره با ما هست. در تعبير ديگر، همان امام بزرگوار چنين فرموده اند:

ثَبَتَتِ المَعرِفَةُ في قُلُوبِهِم وَ أنسُوا ذلِكَ الميثاقَ وَ سَيَذ كُرُونَهُ بَعدُ وَ لَولا ذلكَ لَم يَدرِ أحَدٌ مَن خالِقُهُ وَ لا مَن يَرزُقُهُ. (1)

معرفت در دل هايشان بر جا ماند و آن پيمان از يادشان برده شد و در آينده آن را به ياد مي آورند؛ اگر آن (معرفت) نبود هيچ كس نمي دانست كه خالقش كيست و چه كسي روزي اش مي دهد.

ميثاق گرفتنِ خدا را از ياد ما برده اند و البتّه در آينده اي – كه در اين جا بيان نكرده اند – دوباره به ياد خواهيم آورد. ما مهم، اصل وجود معرفت است كه در دل هاي بني آدم ثابت و پابرجا مانده است. اگر اين معرفت نبود، هيچ كس خالق و روزي دهنده ي خود را نمي شناخت. از اين جا معلوم مي شود كه همان معرفتِ عالم ذرّ است كه در اين جا ظهور مي كند. در واقع ما اصل معرفت را از دست نداده ايم؛ فقط برخي اوصافِ آن را كه مربوط به عالَم ميثاق بوده، از ياد برده ايم.

با همه ي اين توضيحات مقصود از فطرت الهي (فطرة الله) و رنگ خداداي (صبغة الله) – كه در قرآن و احاديث معصومين (ع) آمده – برايش به كار رفته بود، همان رنگي است كه خدا به وجود همه ي بني آدم زده است. اصل اين رنگ براي همگان باقي مانده و هيچ كس نمي تواند آن را تغيير بدهد (لا تبديلَ لخَلق الله). آن چه فراموشمان شده، يكي ميثاق گرفتن خدا از ماست (أُنسُوا ذلِكَ الميثاقَ) و ديگر زمان و خصوصيّات ظرفي است كه در آن از ما ميثاق گرفته اند (نَسوا المَوقف)؛ سومين چيزي هم كه از يادمان برده اند، خود حالت «معاينة الله» است (أنساهُم المُعاينة).

اين ها چيزهايي است كه به خواست خدا فراموش كرديم: ميثاق، موقف و معاينه. اما آن چه باقي مانده، اصل معرفت خداست. البتّه ديگر حالت «معاينه»

ص: 205


1- 1.همان/ 257، ح58 به نقل از تفسير عيّاشي.

ندارد؛ يعني مانند اين كه انسان به چشم ببيند، نيست. البته برخي از مؤمنان (يا حتّي غير مؤمنان در برخي شرايط اضطراري) ممكن است به اين حالت برسند؛ اما روال و قاعده ي كلّي الهي اين است كه انسان ها آن حالت «معاينة الله» را فراموش كرده اند. به طور طبيعي و عمومي خداوند را آن چنان واضح و بالعيان نمي يابند تا به راحتي و در هر حالي او را تصديق كنند. به همين دليل است كه گاهي بعضي از او غفلت مي كنند. يك سري پرده ها ممكن است معرفتي را كه در وجود ما هست، بپوشاند؛ مثلاً افكار و عقايد نادرست، القائات و تأثيرات سوء محيط، سايه انداختن مكاتب انحرافي بر دل، گناهان و... از اموري هستند كه حالت حضور و شهود معرفت خداوند را براي ما تحت تأثير قرار مي دهند. در واقع چون حالتِ «معاينة الله» را از دست داده ايم، اين گونه حجاب ها ما را از او دور مي كنند؛ وگرنه – اگر هم چنان آن حال را مي يافتيم – اين امور نمي توانستند حجابي بر دل هاي ما بيفكنند. لذا همان طور كه در احاديث تصريح شده (ثَبَتَتِ المَعرِفَة) معرفت خداوند متعال در قلب هاي ما ثابت و پابرجا مانده است؛ هيچ كس آن را از دست نداده و نمي دهد و هيچ گونه تغيير و تبديلي در آن صورت نمي پذيرد. «لا تَبديلَ لِخَلق الله».

اثبات اقرار به خداوند در دل ها

اين امر كاملاً فراگير است و شامل مشركان به خدا هم مي شود. آن ها هم اگر به باطن خويش مراجعه ي وجداني كنند و بتوانند حتّي براي لحظه اي قلب خود را از تأثير افكار و تلقينات نادرست، آزاد كنند (يا از سرِ اضطرار و ناچاري در اين حالت قرار بگيرند)، در همان لحظه يا لحظات با همه ي وجود به خداي واحد و خارج از حدّ تشبيه اقرار مي كنند و هيچ شكّ و ترديدي در اعتراف به خداي واقعي (الله) به خود راه نخواهند داد.

به حديث زيباي امام صادق (ع) – كه پيش تر قسمتي از آن را نقل كرديم – توجّه فرماييد:

ص: 206

كان ذلِكَ مُعايَنَةَ اللهِ فَأنساهُمُ المُعايَنَةَ و أثبَت الإقرارَ في صُدُورِهِم وَ لَولا ذلِكَ ما عَرَفَ أحَدٌ خالِقَهُ وَ لا رازِقَهُ وَ هُوَ قَولُ اللهِ: «وَ لَئِن سَألتَهُم مَن خَلَقَهُم لَيَقُولُنَّ اللهُ» (1) . (2)

آن (معرفي) معاينه ي خدا بود. پس معاينه را از يادشان برد؛ اما اقرار را در سينه هايشان ثابت و پابرجا نمود و اگر آن نبود، هيچ كس خالق و روزي دهنده ي خود را نمي شناخت و اين همان فرمايش خداست كه: «اگر از آنان بپرسي كه چه كسي آن ها را آفريده، قطعاً مي گويند: «الله» ».

تعبير امام (ع) «أثبَتَ الإقرارَ في صُدُورِهِم» است؛ يعني خداوند اقرار به خودش را در سينه ها كه مقصود قلب هاي بني آدم است، تثبيت نموده است. همين اقرارِ تثبيت شده باعث مي شود كه انسان ها، بدون استثنا، در قلب هاي خود به خداي واقعي (كه واحد و خارج از حدّ تشبيه است) اعتراف داشته باشند. آيه اي كه مورد استناد امام صادق (ع) قرار گرفته، مربوط به مشركاني است كه غير خدا را پرستش مي كردند. قرآن مي فرمايد: اگر از اين ها هم سؤال كنيد: خالقتان كيست؟ مي گويند: «الله». روشن است كه مقصود خداوند از آيه ي مبارك اين نيست كه اگر از هر مشركي، در هر شرايطي سؤال شود كه خالقش كيست، پاسخ مي دهد: الله. چنين نيست. مقصود زبانِ حال و قلب ايشان است. زبان قلب وقتي صدايش شنيده مي شود كه انسان تحت تأثير حجاب هاي قلبي قرار نگرفته باشد و افكار غلط بر او سايه نيفكنده باشد. لذا هر مشركي اگر به هر طريقي لحظه اي به خودش بيايد، مثلاً اگر سخت گرفتار شود و اميدش از همه چيز و همه كس قطع گردد و با همه ي وجودش حس كند كه همه ي چيزهايي كه غير از خدا مي پرستيده، هيچ كاري از دستشان برنمي آيد و توانايي دفع هيچ شرّي را از او ندارند، به آن خداي واحدي كه اقرار به او در قلبش تثبيت شده، روي مي آورد و از هر كس جز او مي بُرد. اما بدبختي انسان به اين است كه وقتي شرايط بيچارگي و اضطرار از بين مي رود، انگار نه انگار كه در آن حال چه كسي را مي خواند و

ص: 207


1- 1.زخرف/87.
2- 2.بحارالأنوار5/223، ح13 به نقل از محاسن.

دست به دامن چه كسي مي شد؛ همه را فراموش مي كند و دوباره به راحتي تحت تأثير افكار قلبي خود قرار مي گيرد.

ما بسيار مي بينيم افراد بي ايمان و بي عقيده اي را كه هنگام گرفتاري و بيماري سخت، چگونه با خدا آشتي مي كنند و اهل دعا و ثنا مي شوند و به نماز و روزه و نذر و نياز مي پردازند. خودشان در همان زمان حس مي كنند با خدايي كه الآن رو به سويش آورده اند، هيچ گاه غريبه نبوده اند. در همان حال مي يابند كه اين خدا را هميشه و در همه حال قبول داشته اند و هيچ گاه منكر وجودش نبوده اند. حقيقتاً اگر كسي در همان لحظات از يكي از همين افراد بپرسد كه: چرا پيش تر به اين خدا اعتقاد نداشتي؟ مي گويد: خير، اعتقاد داشتم اما... ؛ شروع مي كند به عذر و بهانه آوردن؛ يعني واقعاً حس مي كند كه هميشه در سويداي قلبش همين خدا را حاضر مي دانسته و هيچ گاه انكارش نمي كرده است.

اقرار در قلب با وجود كفر به خدا

اما اين چگونه اعتقادي است؟ آيا واقعاً قبل از اين حالت، به خدا اعتقاد داشته و به دروغ خود را بي عقيده جلوه مي داد؟ آيا فقط به زبان، انكار خدا مي كرده اما در دل تسليم بوده است؟

دقّت شود كه نمي خواهيم بگوييم اين آدم قبل از اين كه در چنين حالتي گرفتار شود، واقعاً مؤمن و معتقد به خدا بوده است. اگر كسي نداند، خودش خوب مي داند كه پيش از اين حال واقعاً تسليم معرفتي كه خدا به او اعطا كرده، نبوده است. اما اكنون كه فطرتش بيدار شده، در پرتو نور اين بيداري به گذشته اش مي نگرد و مي بيند كه بارها فطرتش بيدار شده، در پرتو نور اين بيداري به گذشته اش مي نگرد و مي بيند كه بارها نداي قلبش را شنيده بوده و به وجود همين خدايي كه الآن حضورش را حس مي كند، گواهي داده بود؛ ولي «گويي» اصلاً آن نداها را نمي شنيده. نه اين كه واقعاً نمي شنيده؛ مي شنيده اما توجه نمي كرده است. اين ندا هيچ گاه در دلِ او فرو ننشسته و قلبِ او را رها نكرده است. اما تا اين لحظه گويي خواب بوده و نمي فهميده كه چرا سر تسليم بر آستان معبود واقعي اش فرود نمي آورده است. در عين حال خودش تصديق مي كند كه در

ص: 208

گذشته به نوعي با قلب خود و نداي درونش در تعارض و چنگ بوده است. قلبش او را به چيزي و به كسي مي خوانده و او هم مي دانسته كه حق هموست؛ اما گويي با خودش سر جنگ داشته و يك نوع كشمكش و سكون عجيبي دارد، احساس مي كند گم شده اش را پيدا كرده است؛ احساس مي كند با آشنايِ مهرباني كه مدّت ها قهر بوده، آشتي كرده است؛ احساس اُنس و راحتي مي كند با همان آشناي قديمي كه مدّت ها با او چون بيگانگان رفتار مي كرده است.

الآن خودش قبول دارد كه در حقّ اين آشناي مهربان چه قدر جفا كرده است! الآن مي پذيرد كه بي دليل و با عذر و بهانه هاي واهي از تسليم به او سر باز مي زده است! اكنون خود را ملامت مي كند بابت ايمان نياوردن به آن محبوب و معروف قلبي اش و اين كه چرا با وجود همه ي نداهاي دروني، به او بي توجّهي مي كرده است!

مي بينيم كه از طرفي به خداي واقعي اش اعتقاد نداشته، اما از جهت ديگر قلباً او را قبول داشته و انكار نمي كرده است. پس نمي خواهيم كفر يا شرك سابق چنان آدمي را نفي كنيم و او را از قبل، مؤمن و معتقد به خدا بدانيم؛ خير. اما مي خواهيم بگوييم يك نوع اعتراف و عدم انكار قلبي هم از سابق در او بوده است كه اگر نبود، اين احساساتي كه اكنون دارد (و ما برخي از آن ها را گزارش كرديم) پيدا نمي شد. اين گونه احساس ها نشانگر وجود يك نوع اقرار و اذعان قلبي به خداي آشنايي است كه در گذشته با او قهر بوده و تسليمش نبوده است. همين اقرار و اذعان را مي توان شاهد وجدانيِ «أثبت الإقرارَ في صُدورهم» دانست: كه با عدم اعتقاد به خدا و كفر و رزيدن به او هم قابل جمع است.

اين اقرار و اعتراف را خدا در دل هاي بني آدم ثابت و پابرجا كرده و هيچ نيرويي نمي تواند آن را از بين ببرد و اين همان دين و آيين استوار الهي است (ذلك الدّين القيّم).

مشكل اين است كه معمولاً اين حال براي همگان در شرايط عادي وجدان نمي شود. همان طور كه عرض شد، بايد شرايطي پيش آيد كه انسان هاي غير مؤمن افكار و عقايد نادرستشان را از دست بدهند و در واقع قلبشان از زير سايه ي سنگين حجاب هاي ظلماني آزاد و پاك شود تا اقرار و اعتراف به خداي مجال ظهور و بروز پيدا كند.

ص: 209

زاده شدن هر مولودي بر فطرت الهي

چه زيبا فرموده است پيامبر بزرگوار اسلام (ص):

كُلُّ مَولُودٍ يُولَدُ عَلَي الفِطرَةِ.

هر مولودي بر فطرت الهي زاده مي شود.

و امام صادق (ع) فرمايش جدّ بزرگوارشان را اين طور معنا فرمودند:

يَعني عَلَي المَعرِفَةِ بِأَنَّ اللهَ عزَّوجَلّ خالِقُهُ فَذلكَ قَولُهُ: «وَ لَإن سَألتَهُم مَن خَلَق السَّماواتِ وَ الأرضِ لَيَقُولُنَّ للهُ» (1) . (2)

يعني (زاده مي شود) بر معرفت به اين كه خداي عزَّ و جلّ آفريننده ي اوست. پس اين است سخن او: «و اگر از ايشان بپرسي كه چه كسي آسمان ها و زمين را آفريد، قطعاً خواهند گفت: الله».

آيه ي مورد استناد امام (ع) هم مانند آيه اي كه در حديث قبلي مورد استشهاد بود، مربوط به مشركان است. آن ها هم وقتي به دنيا آمده اند بر فطرت معرفت خدا و توحيد بوده اند؛ اما وقتي به غفلت گرفتار مي شوند، البته عقايدي را اظهار مي كنند كه برخلاف فطرتشان است. دنباله ي آيه ي شريف تذكّر زيبايي به مشركان مي دهد:

«قُلْ أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرَادَنِيَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ كَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكَاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ»

«بگو (اي پيامبر) آيا فكر مي كنيد اگر خداوند بخواهد به من ضرري برسد، آيا كساني كه جز خدا مي پرستيد، مي توانند مانع ضرر خوردن به من باشند؟! يا اگر او بخواهد به من رحمتي كند، آيا آن ها مي توانند جلوي رحمتش را بگيرند؟! (حال كه مي دانيد پاسخ منفي است، پس) بگو (اي پيامبر): خداوند براي من كافي است. اهل توكّل فقط بر او توكّل مي كنند.»

ص: 210


1- 1.زمر/38.
2- 2.التّوحيد/331، باب53، ح9.

اين آيه يكي از همان نداهاي درون است كه قلب هر انساني را تكان مي دهد و آن اقرار تثبيت شده ي قلبي را آشكار مي كند. اگر اين ندا كسي را بيدار كند، او را از يك تعارض و جنگ دروني با خودش نجات مي بخشد؛ در نتيجه رو به سوي خداي فطري اش مي آورد و با او آشتي مي كند. اين نداي قلبي مي تواند زنگارهايي را كه روي رنگ خداداي آمده، بزدايد تا «صبغة الله» آشكار شود.

فطري بودن «توحيد»

با اين توضيحات مفصّل معناي احاديثي كه «فطرةالله» را «توحيد» دانسته اند، روشن مي شود. توحيد – همان طور كه بارها گفته شده – از مقوله ي اقرار است و همان معنايي را كه براي «اثبات اقرار در قلب ها» گفتيم، براي «توحيد» هم ثابت مي شود. فطرت توحيدي، عجين بودنِ قلب انسان با چنين اقراري است.

اين فطرت چنان كه گفتيم، مي تواند محجوب و مغفول بماند و انسان – با وجود فطري بودن توحيد – مدّت ها و بلكه تا پايان عمر بر عقيده ي كفر يا شرك خود باقي بماند. لازمه ي فطري بودن توحيد اين نيست كه براي همگان اتّفاق نيفتند و حجاب ها به كلّي رفع نشود. در اين فرض هم به فطري بودن توحيد لطمه اي وارد نمي شود.

معناي ديگري هم مي توان براي اين احاديث احتمال داد و آن اين كه مراد از «توحيد» در تفسير «فطرةالله»، اصل معرفت خداوند باشد. اين استعمال در روايات بعيد به نظر نمي رسد كه گاهي از «توحيد» و «معرفت» يك معنا را اراده كرده باشند. اما جمع بين اين دو معنا هم ممكن است؛ به اين صورت كه بگوييم: آن چه خداوند در خلقت بني آدم قرار داده، همان معرفت الله است كه وقتي ظاهر شود، خود به خود انسان را به اقرار و تسليم قلبي در خواهد آورد.

خلاصه اين كه با توحيد خداوند همان معرفت اوست يا اگر مراد از توحيد در اين روايات، اقرار و پذيرفتن معرفتِ خداي واحد باشد، نتيجه ي طبيعي و روشنِ معرفتِ صُنع خداست. پس يا توحيد با معرفتِ خداي واحد باشد، نتيجه ي طبيعي و روشنِ معرفتِ صُنع خداست. پس يا توحيد با معرفت خدا يكي است يا لازمه ي آن است. هر دو

ص: 211

احتمال مي تواند پذيرفتني باشد و اصلِ وجداني مطلب با هر دو فرض سازگار است.

البتّه مواردي هم در احاديث فطت هست كه به صراحت، عقل ها را مفطور به معرفت خدا دانسته اند؛ مانند اين دعاي اميرالمؤمنين (ع).

اللهُمَّ... فَطَرتَ العُقُولَ عَلي مَعرِفَتِكَ.(1)

در اين گونه احاديث چون اصل معرفت خداوند را نمي توان به نور عقل دانست، بهتر است مقصود از معرفت را اقرار و پذيرش معرفت خدا به نور عقل بدانيم. پس در مجموع هم اصل معرفت خداوند فطري دانسته شده و هم اقرار و اعتراف به او پس از حصول معرفت. اولي به نور عقل نيست؛ ولي دومي به عقل مربوط است. مقصود از «توحيد» مي تواند هر يك از اين دو باشد. از مجموع روايات برمي آيد كه هر دو معنا مورد نظر ائمّه ي طاهرين (ع) بوده است؛ اما بعضي از آن ها ظهور و بلكه صراحت در يك معنا دارند و برخي با هر دو مناسبت دارند. اظهار نظر قطعي درباره ي يك يك آن ها نمي توان كرد و براي پذيرش اصل بحث، نيازي هم به اين كار نداريم.

پشتوانه ي بحث: ادلّه ي نقلي صريح

توجه شود كه اگر ما با قاطعيّت و صراحت از توحيد فطري سخن مي گوييم، به پشتوانه ي ادلّه ي نقلي صريحي است كه در اين زمينه وارد شده و ما برخي از آن ها را مطرح نموديم؛ اما در عين حال با ذكر بعضي نمونه ها و شواهد وجداني مي خواهيم مؤيّداتي بر مدلولِ آيات و روايات در اين زمينه ارائه كنيم. در واقع قل و وجدان در اين بحث مؤيّد مكمّل يكديگرند.

شاهد ديگر از احاديث، فرمايش حضرت جواد الأئمّه (ع) است كه وقتي از ايشان سؤال مي شود:

ما مَعنَي الواحد؟

معناي واحد چيست؟

ص: 212


1- 1.مهج الدّعوات/120.

مي فرمايند:

إجماعُ الألسُنِ عَلَيهِ بِالوَحدانيَّةِ كَقَولِهِ تَعالي: «و لَإن سألتَهُم مَن خَلَقَهُم لَيَقُولُنَّ اللهُ» (1). (2)

اتّفاق زبان ها بر او به وحدانيّت مانند فرمايش خداي متعال است كه: «و اگر از ايشان بپرسي كه چه كسي خلقشان كرده، يقيناً مي گويند: الله».

اين اجماع و اتّفاقي كه امام (ع) مي فرمايند، چه اجماعي است؟ آيا در حال حاضر يا در زمان هاي گذشته چنين وضعيّتي پيش آمده است كه انسان ها به همه ي زبان ها اتّفاق نظر بر خداي واحد (خارج از حدّ تشبيه) داشته باشند؟ اميدوارم إن شاءالله اين حالت با ظهور امام عصر (ع) محقّق شود؛ اما اين سخن امام جواد (ع) مربوط به پس از ظهور امام زمان (ع) نيست؛ بلكه يك حكم كلّي براي همه ي زمان ها فرموده اند.

روشن است كه مراد ايشان از زبان هاي مختلف اين نيست كه همه ي انسان ها بالفعل معتقد به خداي واحد هستند. بطلان اين امر بديهي است. اما چرا تعبير اجماع و اتّفاق زبان ها را به كار برده اند؟ از استشهادي كه بر آيه ي قران كريم فرموده اند، مراد ايشان روشن مي شود. اين آيه وصف مشركان است كه به زبان حال – نه قال و نه عقيده ي بالفعلشان – اقرار به توحيد مي كنند. مقصود امام (ع) از اتّفاق زبان ها، زبان دل هاي مردمان است كه اقرار به خدا در آن ماندگار شده است. اين اجماع برخاسته از فطرت و رنگ خدادادي است كه در بني آدم از عالَم ميثاق باقي مانده و تثبيت شده است. اين همان دين قيّمي است كه خداوند در وجود آدميان به وديعت نهاده است؛ اما خودشان با عواملي بيرون از آن ها، شرايطي ايجاد مي كنند كه اين امانت الهي فرصت بروز و ظهور پيدا نمي كند. لذا افرادي كافر و مشرك مي شوند و بسياري هم در همين حال و با عقيده ي شرك آميز از دنيا مي روند و عاقبت به خير نمي شوند. اين امور با فطري بودن توحيد ناسازگار نيست.

ص: 213


1- 1.زخرف/87.
2- 2.اصول كافي، كتاب التّوحيد، باب معناي الاسماء و اشتقاقها، ح12.

به تعبير كامل تر لازمه ي فطري بودن توحيد اين نيست كه همه ي انسان ها را در واقع موحّد بدانيم يا معتقد باشيم كه همه ي انسان ها بالأخره روزي موحّد خواهند شد. متأسفانه برخي انديشمندان كه تلقّي صحيحي از فطري بودن توحيد نداشته اند، به اين گونه كژانديشي ها مبتلا شده اند. إن شاء الله ما در فصل پاياني كتاب به بيان نمونه اي از اين عقايد انحرافي خواهيم پرداخت.

سه ركن توحيد: خدا، پيامبر (ص) و امام (ع)

بحث ديگري كه درباره ي مفهوم «توحيد فطري» بايد مطرح شود، اين است كه طبق روايات معصومين (ع) توحيدي كه ميثاقش از انسان ها خواسته شده، سه ركن اساسي دارد. امام هشتم (ع) از جدّ گرامي خويش، حضرت باقر (ع)، در تفسير «فِطرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها» (1) چنين نقل فرموده اند:

هُوَ لا إلهَ إلّا اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ (ص)، عَليٌّ أميرُ المؤمنينَ (ع) إلي هاهُنا التَّوحيدُ. (2)

فطرتي كه خداوند مردم را بر آن مفطور فرموده، لا إله إلّا اللهُ، محمَّدٌ رَسولُ الله (ص) و عليٌّ أميرُ المؤمنين (ع) است؛ تا اين جا توحيد است.

خداوند متعال در عالم ذرّ، پس از معرّفي خودش به همه ي انسان ها، دو معرّفي ديگر هم انجام داده است. يكي معرّفي رسول گرامي اسلام، حضرت محمد مصطفي (ص)، به همه ي بني آدم به عنوان «نبيّ» خودش و ديگر شناساندن اميرالمؤمنين (ع) و ساير ائمّه (ع) به عنوان «امام» از جانب خويش. سپس از همگان براي اين كه ركن پيمان (ميثاق) گرفته است.

از حضرت امام صادق (ع) در تفسير آيه ي شريف: «وَ إذ أخَذَ رَبُّكَ مِن بَني آدَمَ...» چنين نقل شده است:

ص: 214


1- 1.روم/30.
2- 2.بحارالأنوار 3/277، ح3 به نقل از تفسير قمي.

كانَ الميثاقُ مأخَوذاً عَلَيهِم لِلهِ بِالرُّبُوبيَّةِ وَ لِرَسُولِهِ بِالنُّبُوُّةِ وَ لأميرِ المُؤمِنينَ وَ الأئِمَّةِ بِالإمامَةِ فَقالَ: «ألَستُ بِرَبِّكُم» وَ مُحَمَّدٌ نَبيَّكُم وَ عَليٌّ إمامَكُم وَ الأئِمَّةُ الهادُونَ أئِمَّتَكُم؟ فَقالُوا: بَلي، فَقالَ اللهُ: «أن تَقُولُوا يَومَ القيامَةِ» أي لِئَلّا تَقُولُوا يَومَ القيامَةِ «إنّا كُنّا عَن هذا غافلينَ». (1)

ميثاق از ايشان گرفته شده براي خداوند به «ربوبيّت» و براي رسولش (ص) به «نبوّت» و براي اميرالمؤمنين (ع) و ائمّه (ع) به «امامت». پس فرمود: «آيا من پروردگار شما نيستم؟» و محمد (ص) پيامبر شما و علي (ع) امام شما و امامان هدايتگر، امامان شما نيستند؟ پس گفتند: آري. پس خدا فرمود: «أن تَقُولوا يَومَ القيامَةِ؛ يعني تا نگوييد روز قيامت كه: «ما از اين غافل بوديم».

طبق اين فرمايش روشن است كه خداوند پس از معرّفي خود و پيامبر (ص) و ائمّه (ع)، بر سه رن ربوبيّت، نبوّت و امامت از همگان پيمان گرفته است تا اتمام حجّت كند. اما پاسخ بني آدم نسبت به اني حجّت ها چه بوده است؟

در اين حديث، «بلي» گفتن به صورت اجمالي گزارش شده و در مورد يك يكِ اين موارد توضيح نيامده است. اما در روايات ديگر اين تفصيل مطرح شده است.

پاسخ خلق به ميثاق ولايت

جابر جعفي از امام باقر (ع) نقل كرده كه ايشان از جدّ گرامي خود، پيامبر بزرگ اسلام (ص)، نقل فرمودند كه به اميرالمؤمنين (ع) چنين فرمودند:

أنتَ الَّذي احتَجَّ اللهُ بِهِ ابتِداءِ الخَلقِ حَيثُ أقامَهُم فَقالَ: «ألَستُ بِرَبِّكُم قالُوا» جَميعاً «بَلي». فَقالَ: مُحَمَّدٌ رَسُولي؟ فَقالُوا جَميعاً: بَلي. فَقالَ: وَ عَليٌّ أميرُ المؤمِنينَ؟ فَقالَ الخَلقُ جَميعاً: لا؛ استِكباراً وَ عُتُوّاً عَن

ص: 215


1- 1.بحارالأنوار26/268، ح2 به نقل از تفسير قمي.

وِلايَتِكَ إلّا نَفَرٌ قَليلٌ وَ هُم أقَلُّ القَليلِ وَ هُم أصحابُ اليَمينِ. (1)

تو هستي آن كه خداوند در ابتداي آفرينش (خلايق) به او احتجاج فرمود؛ زماين كه آن ها را به پا داشت. پس فرمود: «آيا من پروردگارتان نيستم؟» همگي گفتند: بلي. پس فرمود: آيا محمد (ص) رسول من نيست؟ همگي گفتند: بلي. پس فرمود: و آيا علي (ع) اميرمؤمنان نيست؟ همگي به خاطر استكبار و سرپيچي از ولايت تو گفتند: نه؛ مگر عدّه اي اندك كه از نوادر محسوب مي شوند و آن ها اصحاب يمين اند.

با اين ترتيب مي توان گفت كه وقتي بين آدم شخص پيامبر گرامي اسلام (ص) را به عنوان رسول خدا شناختند، يعني معرفت به اين وصف حضرت پيدا كردند، همگي بلي گفتند. اما اين بيان فقط اظهار آن ها را مي رساند و روشن نمي كند كه آيا قلباً هم رسالتِ ايشان را پذيرفتند يا خير.

علي القاعده بايد گفت: وقتي ربوبيّت پروردگار را عدّه اي قلباً نپذيرفتند (هر چند كه چنين اظهار نمودند)، طبيعي است كه لااقل همان افراد، رسالتِ رسولش را هم نپذيرند. معنا ندارد كسي خداي متعال را به عنوان ربّ خويش قبول نكند اما فرستاده ي او را به عنوان رسولِ او قبول كند. پس قدر مسلّم آن كساني كه در قسمت اول ايمان قلبي نياوردند، در مورد پيامبر (ص) هم ايمان نياورده اند. اما آيا بوده اند كساني كه ربوبيّت پروردگار را پذيرفته باشند و رسالتِ رسولش را قبول نكرده باشند؟ اين را نمي دانيم و نمي توانيم اظهار نظر كنيم. اما در امر ولايت اميرالمؤمنين (ع) كه ايشان اصل و محور امامت و ولايت همه ي ائمّه (ع) بوده اند، متأسّفانه اگر بني آدم تسليم نشدند و ايشان را به امامت نپذيرفتند. البته نه اين كه معرفتشان به آن حضرت ناقص و ناكافي بوده باشد؛ خير. حجّت از جهت معرفت ائمّه (ع) بر ايشان كامل بوده است؛ اما از روي استكبار و سرپيچي از قبول حق، آن را رد كردند.

ص: 216


1- 1.بحارالأنوار 26/285، ح43 به نقل از كشف اليقين. همين حديث با اختلاف بسيار جزئي در عبارت، در بحارالأنوار 26/272، ح12 به نقل از امالي شيخ طوسي آمده است.

محوريّت «ولايت» در اسلام

با اين ترتيب معناي احاديثي كه مقصود از «فطرةالله» و «صبغة الله» را «اسلام» دانسته اند نيز روشن مي شود. اسلام سه ركن اساسي دارد: معرفت خدا، رسول گرامي اسلام (ص) و ائمّه ي طاهرين (ع). شناختِ اين سه ركن و تسليم شدن به آن ها اصل و اساس اسلام است. به طور خلاصه اسلام عبارت است از: پذيرفتنِ ربوبيّت پروردگار و نبوّت نبيّ خاتم (ص) و امامت دوازده امامي كه اوصياي رسول گرامي اسلام بوده و هستند. توحيدي كه از ما خواسته شده، شامل اين سه معرفت مي شود.

در ميانِ اين سه، امامت و ولايت اميرالمؤمنين (ع) و به تبع ايشان ساير ائمّه (ع) جايگاه ويژه و بي بديلي دارد. چراكه معرفت خدا و رسول (ص) هم به نوعي متوقّف بر قبول امامت آن حضرت است. طبق احاديث متعدّد و صريحي كه در اين زمينه وجود دارد. اگر كسي ولايت ائمّه ي طاهرين (ع) را نپذيرد، خداشناسي و پيغمبرشناسي هم از او پذيرفته نيست و چنين كسي اصلاً خداشناس واقعي شناخته نمي شود. به طور كلّي در فرهنگ شيعه – به پيروي از تعاليم اهل بيت (ع) - «معرفة الله» بدون پذيرفتن ولايت همه ي ائمّه ي محقّق نمي شود.

وقتي ابوحمزه ي ثمالي از امام باقر (ع) مي پرسد:

ما مَعرِفَةُ اللهِ؟

معرفت خدا چيست؟

امام (ع) اين طور پاسخ مي دهند:

تَصديقُ اللهِ عزَّوجلَّ و تَصديقُ رَسُولِهِ وَ مُوالاةُ عَليٍّ (ع) و الائتِمامُ بِهِ وَ بِأئِمَّةِ الهُدي (ع) وَ البَراءَةُ إلَي اللهِ عزَّوجلَّ مِن عَدُوِّهِم. هكَذا يُعرَفُ اللهُ عزَّوجلَّ. (1)

باور داشتنِ خداي عزّوجلّ و پيامبرش (ص) و دوستي و همراهي با علي (ع) و پذيرفتنِ امام او و ائمّه ي هدي (ع) و بيزاري جستن از

ص: 217


1- 1.اصول كافي، كتاب الحجّة، باب معرفة الإمام و الرّدّ إليه، ح1.

دشمنان ايشان به سوي خداي عزّوجلّ. خداوند عزيز و بلندمرتبه اين گونه شناخته مي شود.

اين مطلب به عبارت هاي مختلف در روايات ما تصريح شده و از اصول مسلّم شيعه به حساب مي آيد. به زبان بسيار ساده مي توان گفت كه اگر كسي ولايت و امامت ائمّه ي هدي (ع) را بپذيرد و به لوازم آن هم پاي بند باشد، هم خداشناسي و هم پيغمبر شناسي اش تأمين و تضمين مي شود. بنابراين به قول شاعر اهل بيت (ع):

توحيد و نبوّت و امامت هر سه

در گفتن يكي عليّ وليّ الله است(1)

البته گفتن در اين جا به معناي قول و اعتقاد است؛ نه صرف سخن گويي با زبان. چنان كه ملاحظه كرديم ولايت ائمّه ي طاهرين (ع) سخت ترين امتحان الهي است؛ به طوري كه در امتحان خداشناسي و پيغمبرشناسي همگان، هر چند بعضي به ظاهر، بلي گفتند؛ اما در امتحان ولايت اكثر افراد مخالف صريح كردند. در اين نشئه هم همين طور است. مشكل ترين امتحان خداوند در دنيا همين ولايت اهل بيت (ع) است كه متأسفانه نتيجه ي آن هم – چنان كه مشهود است – شبيه امتحان عالَم ذرّ و ميثاق است.

به هر حال چون معرفت و ولايت اميرالمؤمنين (ع) كه اصل و ريشه ي ولايت ساير امامان (ع) است، محور اسلام و ملاك ايمان مي باشد، در برخي از احاديث، فطرت الهي و صبغة الله را به آن تفسير فرموده اند. ابوبصير از حضرت باقر (ع) نقل مي كند كه در خصوص آيه ي شريف: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً...» فرموده اند: الولاية. (2)

يعني مراد از دين حنيف كه همان فطرة الله است، ولايت مي باشد كه مقصود، ولايت اهل بيت (ع) است.

نيز از امام صادق (ع) در تفسير آيه ي «صِبغَةَ اللهِ وَ مَن أحسَنُ مِنَ اللهِ صِبغَةً» آمده است:

ص: 218


1- 1.خلوتگاه راز/3.
2- 2.بحارالأنوار3/277، ح2 به نقل از تفسير قمي.

الصِّبغَةُ مَعرِفَةُ أميرِالمُؤمِنين (ع) بِالوِلايةِ في الميثاقِ. (1)

صبغه (رنگ خدادادي) شناخت اميرالمؤمنين (ع) در (عالَم) ميثاق به ولايت است.

احاديثي مانند اين حديث كه در بحث ولايت فقط نام يا لقب مقدّس اميرالؤمنين (ع) را ذكر فرموده و از ساير امامان اسمي نبرده اند، از اين جهت است كه اگر مقام و فضيلتي براي آن حضرت ثابت شود، بقيّه ي ائمّه (ع) هم در آن شريك هستند و مهم، اثبات يك امر براي ايشان است. بنابراين قطعاً شامل ساير امامان (ع) نيز مي شود.

از مجموع روايات اين بحث – كه صرفاً نمونه هايي اندك از آن ها را نقل كرديم – روشن مي شود كه خداي متعال در عالم ذرّ، هم خودش را به بني آدم شناسانده، هم حبيبش پيامبر خاتم (ص) را وهم ائمّه ي طاهرين (ع) را و معرّفي هر يك، به مقاماتِ خاصّ خودشان بوده است. نسبت به هر كدام، از انسان ها ميثاق هم خواسته است كه بعضي مؤمن و برخي هم كافر گشته اند.

آن رنگي كه خدا به بشر در آن عالَم زده است، شامل معرفت خودش، پيامبرش ائمّه (ع) مي شود و توحيد، مجموع اين سه است. با اين ترتيب مي توان با صراحت گفت كه معرفت پيامبر (ص) به نبوّت و رسالت و نيز معرفت ائمّه (ع) به ولايت و امامت، در فطرت همه ي انسان ها تعبيه شده است؛ البته چنان كه در مورد معرفت خداي متعال عرض شد، ميثاق الهي در همه ي موارد را از ياد ما برده اند و ما نه ميثاق، نه موقف و نه معاينه را در حال حاضر به ياد نمي آوريم؛ اما اصل معرفت پيامبر و امام (ع) را از ما نگرفته اند.

شاهد وجداني براي فطري بودن معرفت امام (ع)

حال آيا مي توانيم براي تأييد وجداني احاديث در اين بحث، شاهدي – نظير آن چه در بحث تذكّر به خداي متعال بيان شد – بيابيم؟ آيا ممكن است حالتي براي انسان پديد

ص: 219


1- 1.تفسير عيّاشي1/62، ح109.

آيد كه با معرفت پيامبر (ص) يا امام (ع)، احساس كند كه آشناي ديرينه ي خود را يافته است و در درون به سوي او گرايش و تمايل دارد؟ پاسخ اين سؤال مثبت است. گاهي خداوند براي آن كه لطف خاصّ خود را در اين زمينه آشكار نمايد، به بعضي اين توفيق را مي دهد كه چنين احساسي را تجربه كنند.

نمونه اي كه در زمان خود پيامبر اكرم (ص) در اين خصوص پيش آمد، براي مردمي بود كه از سرزمين يمن به مدينة النبي (ص) آمده بودند. جابربن عبدالله انصاري كه شاهد ماجرا بوده است، نقل مي كند كه آنان خدمت پيامبر اكرم (ص) عرضه داشتند:

اي رسول خدا، وصيّ شما چه كسي است؟

فرمودند:

او همان است كه خداوند شما را به اعتصام به او امر فرموده است: «وَ اعتَصِمُوا بِحَبلِ اللهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» (1) : «همگي به ريسمان خدا چنگ زنيد و (از آن) متفرّق نشويد».

عرض كردند:

اي رسول خدا، براي ما روشن فرما كه اين حبل (ريسمان) چيست؟

فرمودند:

او همان سخن خداست كه:

«إلّا بِحَبلٍ مِنَ الله و حَبلٍ مِنَ النّاسِ.» (2)

«مگر به ريسماني از خدا و ريسماني از مردم.»

پس ريسمان از جانب خدا، كتاب او و ريسمان از جانب مردم، وصيّ من است.

باز گفتند:

اي رسول خدا، وصيّ تو كيست؟

ص: 220


1- 1.آل عمران/103.
2- 2.همان/112.

فرمودند:

او همان است كه خدا درباره اش اين آيه را نازل كرده است:

«أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسْرَتَا عَلَى مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ» (1)

«اين كه كسي بگويد: اي افسوس بر آن چه نسبت به جنب (پهلوي) خدا كوتاهي كردم!»

اي رسول خدا، اين جَنبُ الله كيست؟

فرمودند:

او كسي است كه خدا در شأن او مي فرمايد:

«وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً» (2)

«و روزي كه ستم كار دو دست خود را مي گزد و مي گويد: اي كاش همراه پيامبر (ص) راهي را برگرفته بودم.»

او وصيّ من و راه به سوي من بعد از من است.

گفتند:

اي رسول خدا (ص)، تو را قسم مي دهيم به آن كه تو را به حق، پيامبر مبعوث كرد، او را به ما نشان ده كه ما مشتاق ديدارش شده ايم.

فرمودند:

او كسي است كه خداوند او را براي مؤمنانِ با فراست، آيه و نشانه قرار داده است. پس اگر به او بنگريد، هم چون كسي كه صاحب دل است يا گوش فرا مي دهد در حالي كه شاهد است، خواهيد فهميد كه او وصيّ من است: همان طور كه فهميديد من پيامبرتان هستم. پس به ميان صف ها برويد و چهره ها را از نظر بگذرانيد. هر كه دل هايتان به سويش گرايش داشت،

ص: 221


1- 1.زمر/56.
2- 2.فرقان/27.

(بدانيد كه) قطعاً خود اوست؛ زيرا خداي عزّوجلّ در كتابش مي فرمايد:

«فَاجعَل أفئِدَةً مِنَ النّاسِ تَهوي إلَيهِم.» (1)

«پس دل هايي از مردمان را چنان كن كه به سوي آن ها ميل كنند.»

يعني به سوي او و فرزندانش (يعني حضرت ابراهيم (ع) و فرزندانش كه شامل اوصياي پيامبر (ص) مي شود).

اين جا عدّه اي از يمني ها برخاستند و به ميان صف ها رفتند و چهره ها را از نظر گذراندند و دست فردي را كه دو طرف پيشاني و جلوي سرش بي مو بود و شكم فراخي داشت، گرفتند و گفتند:

اي رسول خدا، دل هاي ما به سوي اين فرد تمايل يافت.

پس پيامبر (ص) فرمودند:

شما رادمردان الهي هستيد كه وصيّ رسول خدا را پيش از آن كه به شما معرّفي شود، شناختيد، چگونه فهميديد كه اوست؟

در اين حال صداي گريه هايشان بلند شد و گفتند:

اي رسول خدا، ما به جمعيّت نگاه كرديم اما دل هايمان به هيچ كدام از آن ها تمايلي نشان نداد؛ ولي وقتي او را ديديم قلب هايمان به تپش افتاد. سپس آرامش خاطر يافتيم و درونمان به هيجان آمد و اشك هايمان سرازير شد و سنيه هاي ما آرام گرفت؛ تا آن جا كه گويي او براي ما پدر و ما فرزندان اوييم!

گزارش اين افراد از آن چه در مواجهه با اميرالمؤمنين (ع) وجدان كردند، بسيار جالب توجّه است. آرامش قلبي، ميل و ارادت شديد و بي قراري و هيجان قلبي نشانه هايي است كه اهل يمن نسبت به مُراد خويش، به پيامبر (ص) عرضه داشتند. از همه جالب تر جمله ي آخر ايشان است كه گفتند: ما حس مي كرديم او براي ما پدر است و ما فرزندان اوييم! جدّاً عجيب است! چگونه ممكن است انسان نسبت به يك غريبه و ناآشنا چنين احساساتي داشته باشد؟ احساساتي كه صرفِ خيال و محض گمان نبوده است؛ بلكه پيامبر خاتم (ص) بر اين احساسات، مُهر صحّت و تأييد نهاده است.

ص: 222


1- 1.ابراهيم/37.

انسان نسبت به پدرش چه حسّي دارد؟ آيا اگر مدّت هاي مديد او را نديده باشد، از مِهر و محبتّش به او كاسته مي شود؟! آيا در پناه او و زير سايه ي پدري اش، احساس آرامش خاص نمي كند؟! آيا كِس ديگري را به او ترجيح مي دهد؟! گريه ي آن ها براي چه بود؟ آيا حس نمي كردند كسي را كه از قبل مي شناختند و الطافش را مي چشيدند، پس از مدّت ها پيدا كرده اند؟! آيا اين گريه، گريه ي شوق و وصال به محبوب و مُراد و پدر مهربانشان نبود؟!

آري همين هاست توصيفي كه از امام (ع) نسبت به امّت خود در احاديث آمده است. امام (ع) پدر شفيق (الوالد الشّفيق) براي فرزندانش است؛ بلكه مهرباني اش چون مادر دلسوز در حقّ فرزند كوچك خويش است (الأُمّ البرّة بالولد الصّغير (1)). از همه مهم تر احساس آشناييِ ديرينه با اوست؛ به طوري كه از ميان آن همه جمعيّت، از اين راه او را پيدا كردند. اين احساس آشنايي ريشه در كجا دارد؟ اين فرد كِي به ايشان معرّفي شده بود كه آنان بدون اين كه كسي چيزي بگويد، دست روي او گذاشتند و اين گونه وصيّ پيامبرشان را شناختند؟

جابربن عبدالله مي گويد: پيامبر (ص) به آنان بشارت بهشت را دادند و پيش گويي فرمودند كه در ركاب عليّ بن ابي طالب (ع) به شهادت خواهند رسيد. آن ها هم در مدينه ماندند تا در جنگ جمل و صفّين امام خود را همراهي كردند و در صفّين نيز به شهادت رسيدند. خدايشان رحمت كند. (2)

اين نمونه را به تفصيل توضيح داديم تا بدانيم ممكن است كساني بتوانند فطري بودن معرفت و اقرار به امامشان را وجدان كنند. اين لطف و عنايت الهي است كه شامل حال بعضي مي شود و همان گونه كه در بحث معرفت فطري خداوند گفتيم، گاهي پرده هاي غفلت از مقابل ديدگان قلب كساني كنار مي رود و چرك و آلودگي هايي كه رنگ الهي را پوشانده، پاك مي شود. آن گاه «فطرةالله» آشكار مي گردد و «صبغة الله» ديده مي شود.

ص: 223


1- 1.اصول كافي، كتاب الحجّة، باب نادر جامع في فضل الامام و صفاته، ح1.
2- 2.الغيبة نعماني/39-41، باب2، ح1.

پاكيزه كردن خود از آلودگي گناهان و تلاش كردن در راه جلب معرفت و محبّت بيشتر به حجّت هاي معصوم الهي با لطف خدا و عنايت خودِ آن حضرات، مي تواند زمينه ساز چنين وجدان هايي در برهه هايي از زندگي ما باشد. اميد كه قدر عافيت بدانيم و شكر نعمت به جا آوريم تا وليّ نعمت برآن بيفزايد و ما را چون يمني ها لايق ديدار محبوبمان نمايد؛ إن شاءالله.

ميثاق الهي براي سلام از پيامبران نتيجه ي كلّي بحث تا اين جا اين مي شود كه همه ي بني آدم بر فطرت توحيد و صبغه ي اسلام به دنيا مي آيند؛ اسلامي كه سه ركن اساسي دارد: خداشناسي، پيغمبرشناسي و امام شناسي.

اين اسلام همان دين قيّم الهي است كه در همه ي زمان ها و براي همه ي امّت ها يكسان بوده است. پيامبر گرامي اسلام (ص) فرمودند:

كُلُّ مَولُودٍ يُولَدُ عَلَ الفِطرَةِ حَتّي يَكُونَ أبَواهُ يُهَوِّدانِهِ وَ يُنَصِّرانِهِ. (1)

هر نوزادي بر فطرت (الهي) متولّد مي شود تا اين كه پدر و مادرش او را يهودي يا نصراني مي كنند.

يهوديّت، تحريف شده ي دين حضرت موسي (ع) و نصرانيّت، تحريف شده ي دين حضرت عيسي (ع) است. آييني كه اين پيامبران بزرگ الهي آوردند، ديني توحيدي بوده كه توسّط ديگران تحريف شده است.

در حديثي كه اسحاق عمّار از حضرت موسي بن جعفر (ع) نقل كرده، ايشان به تفصيل سنگين ترين عِقاب اُخروي را در «سَقَر» توصيف فرموده و سپس آن را جايگاه هفت نفر (پنج نفر از امّت هاي پيشين و دو نفر از امّت اسلام) دانسته اند:

قابيلُ الَّذي قَتَلَ هابيلَ و نَمرُودُ الَّذي حاجَّ إبراهيمَ في رَبِّهِ فَقالَ: أنَا أُحيي وَ أُميتُ وَ فِرعَونُ الَّذي قالَ: أنَا رَبُّكُمُ الأعلي وَيَهُودُ الَّذي هَوَّدَ

ص: 224


1- 1.بحارالأنوار3/281، ح22 به نقل از عوالي اللّثالي.

اليَهُودَ وَ بُولُس الَّذي نَصَّرَ النَّصاري وَ مِن هذِه الأُمَّةِ أعرابيّانِ. (1)

قابيل كه هابيل را به قتل رساند و نمرود كه با ابراهيم (ع) درباره ي پروردگارش جدل كرد؛ پس گفت: من زنده مي كنم و مي ميرانم و فرعون كه گفت: من پروردگار اعلاي شما هستم و يهود كه يهوديان را يهودي كرد و پولس كه نصاري را نصراني كرد و از اين امّت هم دو نفر اعرابي.

يهودي شدن يهوديان، به سبب تعاليم نادرستي بوده كه «يهود» وارد دينِ حضرت موسي (ع) كرد و نصراني شدنِ مسيحيان هم به بدعت گذاري هاي پولس در دين حضرت عيسي (ع) مربوط مي شود. در امّت پيامبر اسلام (ص) هم دو نفر اعرابي بودند كه مي خواستند همان بلاها را بر دين حضرت خاتم (ص) وارد كنند؛ اما به لطف خدا و مجاهدت هاي ائمّه (ع) به اهدافشان نرسيدند.

پيامبر خدا (ص) كه فرمودند: پدر و مادر، فرزند خود را يهودي يا نصراني مي كنند، اشاره به آثار عميق آموزش هاي مربيّان تربيتي (از جمله پدر و مادر) دارند كه مي تواند تا آن جا اثر گذار باشد كه حتّي خداي فطري را در قلوب فرزندان محجوب نمايد و آن ها را به انحرافاتي از قبيل تثليت (در مسيحيّت تحريف شده) و جسمانيتّت يَهُوَه (خداي يهوديان) بكشاند.

از اين جا معلوم مي شود كه يكي از سخت ترين حجاب هاي «فطرةالله» افكار و تعاليم نادرستي است كه به مغز و روح انسان به خصوص از سنين كودكي و نوجواني وارد مي شود. اگر انسان در اين زمينه مراقبت و هشياري لازم را نداشته باشد، هم خودش و هم فرزندانش دچار انحرافاتِ غير قابل جبراني مي شوند كه چه بسا تا مرز كفر و شرك پيش برود. اين خطر را بايد جدّي گرفت و در امر تعليم و تربيت مسامحه نكرد.

به هر حال اسلام (با سه ركن خود) در نهاد و فطرت همگان از عالم ميثاق معرّفي شده است و جالب است بدانيم كه در آن عالم، پس از آن كه خداوند خودش، پيامبر

ص: 225


1- 1.همان8/311، ح77 به نقل از الخصال.

اسلام (ص) و ائمّه ي طاهرين (ع) را به همه ي پيامبرانش معرّفي فرمود، از يك يك آنان در مورد هر سه ركنِ دين قيّم خويش پيمان گرفت. از امام باقر (ع) در اين باره اين گونه نقل شده است:

إنَّ اللهَ تَبارَكَ و تَعالي حَيثُ خَلَقَ الخَلقَ... قالَ: «ألَستُ بِرَبِّكُم قالُوا: بَلي...» ثمَّ أخَذَ الميثاقَ عَلَي النَّبيينَ فَقالَ: ألَستُ بِرَبِّكُم وَ أنَّ هذا مُحَمَدٌ رَسولي وَ أنَّ عَليٌّ أميرُ المُؤمِنينَ؟ قالُوا: بَلي فَثَبَتَت لَهُمُ النُّبُوَّةُ وَ أخَذَ الميثاقَ عَلي أُولِي العَزمِ أنَّني رَبُّكُم وَ مُحَمَّدٌ رَسُولي وَ عَليٌّ أميرُ المُؤمِنينَ وَ أوصياؤُهُ مِن بَعدِهِ وُلاةُ أمري وَ خُزّانُ عِلمي. (1)

خداي تبارك و تعالي آن گاه كه خلق را آفريد... فرمود: «آيا پروردگار شما نيستم...». سپس از پيامبران چنين پيمان گرفت: آيا من پروردگار شما نيستم و اين شخص (محمّد (ص)) فرستاده ي من و اين سخص (علي (ع)) اميرالمؤمنين نيستند؟ گفتند: بلي. پس نبوّت براي آنان ثابت شد و (خداوند) از (پيامبران) اولوالعزم پيمان گرفت به اين كه: من پروردگارتان هستم و محمّد (ص) فرستاده ي من است و علي (ع) اميرالمؤمنين و اوصياي پس از او واليانِ امر من و خزانه دارانِ علمم هستند.

چنين پيمان محكمي را خداوند از پيامبرانش گرفته است و از اين كه پيامبران اولوالعزم را دوباره به طور خاصّ ذكر كرده اند، معلوم شود كه از آن ها به خاطر اولوالعزم بودنشان پيمان محكم تري گرفته شده است. نكته ي ضمنيِ ديگري كه از متن حديث قابل استفاده است، اين كه پيامبران الهي وقتي اقرار به ربوبيّت پروردگار و رسالت پيامبر خاتم (ص) و اميرالمؤمنين بودن علي (ع) كردند، به مقام نبوّت نائل شدند. اين مطلب با صراحت در احاديث ديگر آمده است.

از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمودند:

ص: 226


1- 1.اصول كافي، كتاب الايمان و الكفر، باب آخر منه، ح1.

مانُبِّئَ نَبيٌّ قَطُّ إلّا بِمَعرِفَةِ حَقِّنا و بِفَصلِنا عَمَّن سِوانا. (1)

هيچ پيامبري به پيامبري نرسيد مگر به سبب معرفت حقّ ما و برتري ما نسبت به ديگران.

فرمايشي ديگر از خود رسول خدا (ص) است كه فرمودند:

ما تَكامَلَتِ النُّبُوَّةُ لِنَبيٍّ في الأظِلَّةِ حَتّي عُرِضَت عَلَيهِ وِلايَتي وَ وِلايَةُ أهلِ بَنتي وَ مَثَّلُوا فَأقَرُّوا بِطاعَتِهِم وَ وِلايَتِهم. (2)

نبوت براي هيچ پيامبري در (عالم) اظلّه به كمال نرسيد تا اين كه ولايت من و اهل بيت من بر او عرضه شد و اين ها براي او (در آن عالَم) مجسم شدند (آن ها را شناخت). پس همگي به اطاعت و ولايت ايشان اقرار كردند.

معلوم مي شود كه خداي متعال تأكيد شديدي برمعرفت، ولايت و اطاعتِ همگان – به خصوص پيامبران برگزيده اش – نسبت به اهل بيت (ع) دارد تا جايي كه آن ها را با اين امر امتحان مي فرمايد.

اقرار به حضرت مهدي (ع)، معيار اولوالعزمي پيامبران

از اين شگفت تر تأكيد ويژه ايي است كه خداوند بر معرفت و ولايتِ آخرين وصيّ حضرت خاتم (ع)، يعني وجود مقدّس حضرت مهدي (عج)، داشته است؛ تا آن جا كه اقرار به اين امر را ملاك و معيار اولوالعزم شدن پيامبرانش قرار داده است. در ادامه ي حديثي كه در كافي شريف از امام باقر (ع) نقل شده، چنين مي خوانيم:

وَ أنَّ المَهديَّ النتَصِرُ بِهِ لِديني وَ أُظهِرُ بِهِ دَولَتي وَ أنتَقِمُ بِهِ مِن أعدائي و أُعبَدُ بِهِ طَوعاً وَ كَرهاً قالوا: أقرَرنا يا ربِّ وَ شَهِدنا وَ لَم يَجحَد آدَمُ وَ لَم يُقِرَّ فَثَبتَتِ العَزيمةُ لهؤُلاءِ الخَمسَةِ في المَهديِّ وَ لَم يَكُن لِآدَمَ عَزمٌ عَلَي الإقرارِ بِهِ و هُوَ قولُهُ عزَّوجلَّ: «وَ لَقَد عَهِدنا إلي آدَمَ مِن قَبلُ فَنَسيَ وَ

ص: 227


1- 1.بصائرالدرجات، باب9، ح1.
2- 2.همان، باب8، ح7.

لَم نَجِد لَهُ عَزماً» إنَّما هُوَ فَتَرَكَ. (1)(2)

و (از پيامبران ميثاق گرفت) كه به وسيله ي مهدي (ع) دين خود را پيروز مي گردانم و دولتم را آشكار مي سازم و از دشمنانم انتقام مي گيرم و به سبب او – با رغبت يا با كراهت – (توسط مردم) عبادت مي شوم. گتفند: پروردگارا، اقرار نموديم و گواهي داديم؛ ولي آدم (ع) نه انكار كرد و نه اقرار. در نتيجه عزيمت و اراده ي جدّي براي اين پنج نفر (پيامبران اولوالعزم) در حقّ مهدي (ع) ثابت شد؛ اما آدم (ع) (در آن زمان) عزمي بر اقرار به او نداشت و اين همان فرمايش خداي عزّوجلّ است كه فرمود: «و ما از قبل با آدم عهد كرده بوديم؛ اما او فراموش كرد و عزمي براي او نيافتيم». مقصود (از فراموشي) اين است كه او ترك كرد.

البته روشن است كه مقصود، نفي مطلق اقرار حضرت آدم (ع) نسبت به ولايت حضرت مهدي (ع) نيست؛ بلكه مراد اين است كه وقتي پيامبران اولوالعزم به اين امر اقرار كردند، حضرت آدم (ع) در آن زمان و با آن سرعت، چنين نكرد. اما پس از آن ها البته يقيناً اقرار فرمود؛ وگرنه اصلاً به مقام نبوّت هم نمي رسيد. امام باقر (ع) تصريح فرموده اند كه مقصود از «نَسيَ» در آيه ي شريف مورد استشهادشان اين است كه حضرت آدم (ع) اقرار كردن را در آن شرايط واگذاشت (ترك كرد). يعني نسيان در اين جا به معناي فراموش كردن نيست؛ بلكه يك عمل اختياري است.

به هر حال از اين حديث شريف تأكيدي كه بر اهميّت ميثاقِ نسبت به اهل بيت (ع)، به ويژه حضرت بقيّة الله ارواحافداء وجود دارد، به خوبي روشن مي شود.

پيامبر (ص) و ائمّه (ع) براي همه ي امّت ها

از اين روايات نكته ي ديگري هم استفاده مي شود و آن اين است كه پيامبر خاتم (ص) تنها پيامبر امّت آخرالزّمان نبوده اند؛ بلكه همه ي پيامبران گذشته همراه با امّت هايشان، امت پيامبر اسلام هستند. نيز حضرت اميرالمؤمنين (ع) و ساير

ص: 228


1- 1.طه/115.
2- 2.اصول كافي، كتاب الايمان و الكفر، باب آخرمنه، ح1.

ائمّه (ع) فقط امامانِ امّتي كه در ميان آن ها به دنيا آمده اند، نبوده اند، بلكه ايشان بر همه ي خلايق – جز پيامبر اسلام (ص) – از طرف خدا امام و ولي بوده اند. خداوند ميثاق نبوّت نبيّ خاتم (ص) و امامت ائمّه ي اطهار (ع) را از همه ي پيامبران الهي و همراه امّت هايشان گرفته و همين، دين قيّم الهي بوده است.

ص: 229

ص: 230

فصل 7: بررسي نظريّاتي درباره ي «فطرةالله»

اشاره

در اين فصل بعضي نظريّات مطرح شده درباره ي «فطرت» را نقل مي كنيم و سپس با توجّه به آن چه در فصل گذشته – با استناد به وجدان و آيات و روايات – گفتيم، به تحليل و نقد آن ها مي پردازيم.

نظريّه ي اوّل: فطرت ادراكي و فطرت احساسي

يك نظريّه در فطري بودن توحيد اين است:

در باب فطرت، دو نوع فطرت مي توانيم داشته باشيم كه اين ها با يكديگر مانعة الجمع نيستند و بلكه با همديگر هستند: يكي فطرت ادراكي و ديگر فطرت احساسي (احساس به همان معنايي كه ما جمع مي بنديم و «احساسات» مي گوييم).

فطرت ادراكي معنايش اين است كه دين يا خصوص توحيد – كه در اين باره در بحث «فَأقم وَجهكَ للدّين حنيفاً» بحث خواهيم كرد – از نظر ادراكي يعني از نظر فكري براي بشر فطري است، يعني يك فكري است كه عقل انسان بالفطره آن را مي پذيرد و براي پذيرفتنش نياز به تعليم و تعلّم و مدرسه نيست، (به طور كلي) هر چه را كه ما از نظر ادراك بگوييم «فطري»، معنايش اين است كه يا دليل نمي خواهد و بديهي اولي است و يا از قضايايي است كه اگر هم دليل مي خواهد دليلش هميشه همراهش هست،

ص: 231

«قضايا قياساتها معها» است؛ چون دليلش همراهش هست باز هم نيازي به اين كه معلّمي در مدرسه آن را به انسان آموخته باشد نيست. اين را مي گوييم ادراك فكري، كه مربوط به عالَم فكر و ادراك و عقل مي شود. (1)

همين نويسنده ي محترم در ادامه ي كلام خود، چنين فرموده اند:

پس فطرت ادراكي است، كه به اين معنا «دين فطري است» يا بگوييم «توحيد فطري است» يعني از نظر ادراكي فطري است. دوم فطرت احساسي است، يعني توجه به خدا و حتّي توجه به دستورهاي دين (به گونه اي است كه) احساسات انسان، انسان را به سوي خدا و به سوي دين مي كشاند. اين دو مطلب است. يك وقت مي گوييم انسان بالفطره خدا را مي فهمد، و يك وقت مي گوييم انسان بالفطره به سوي خدا گرايش و كشش دارد و جذب مي شود. (2)

ايشان مقصود خود را از فطرتِ احساسي اين گونه توضيح داده اند:

احساسات غير از حسّ است، به اصطلاح معروف مربوط به دل انسان است. در وجود انسان يك سلسله خواسته ها طبعاً وجود دارد مثلاً غير از تمايلات حيواني كه همه مي دانيم مثل تمايل به خوراك و تمايل جنسي، يك سلسله تمايلات عالي در وجود انسان هست... مثل تمايلي كه در وجود انسان به امور اخلاقي هست يعني به نيكوكاري، به خدمت، به احسان، تمايلي در وجود انسان به كاوش و تحقيق هست يعني انسان كه علاقه مند است به كاوش كردن، حسّ كاوشگري در انسان هست، حسّ تحقيق در انسان هست... كسي كه مي گويد خداشناسي فطري است، مي گويد در وجود انسان يك تمايل عالي هست كه آن تمايل به پرستش است، خودش را با يك حقيقتي وابسته و پيوسته مي داند و دلش مي خواهد به آن حقيقت نزديك شود، از زندانِ «خودي» خارج شود، او را تسبيح كند، او را تنزيه كند، به سوي او برود. يك تمايل اين گونه در وجودش هست كه او را مي كِشد. روي اين

ص: 232


1- 1.فطرت/257و258.
2- 2.همان/260و261.

حساب پس در دل انسان نه در مغز انسان، در كانون تمايلات و احساسات انسان، پايه ي خداشناسي هست از باب اين كه در اين جا يك تمايلي به سوي خدا هست. (1)

ايشان سپس شواهدي از آيات شريف قرآن ارائه مي فرمايند:

در قرآن كريم ريشه ي اين مطلب را ما به خوبي پيدا مي كنيم، همان آيه اي كه مي فرمايد: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَالنّاسَ عليها» دين را يك امر فطري مي داند، همان تمايل ديني را در فطرت هر كسي موجود مي داند، ميل به سوي حق را در وجود هر كسي فطري مي داند و تنها اين نيست، به صورت هاي مختلف اين (حقيقت) در قرآن بيان شده (از جمله) همين آيه كه به اصطلاح آيه ي عالم «ذرّ» ناميده مي شود: «و إذ أخَذَ رَبّكَ...» آيه مي خواهد بگويد انسان قبل از آن كه در اين دنيا به شكل انسان به وجود بيايد، در خميره اش اقرار به وجود خداوند هست. (2)

نقد و بررسي فطرت ادراكي

اشاره

دو معنا براي فطري بودن توحيد بيان شده كه بايد مورد بررسي قرار بگيرند. معناي اول فطرت ادراكي است كه مراد از آن طبق تعريفي كه نقل كرديم، اين است: «فكري كه عقل انسان بالفطره آن را مي پذيرد» يا به تعبير ديگر «پذيرفتنش نياز به تعليم و تعلّم ندارد». طبق اين بيان اوّلاً توحيد فطري از مقوله ي فكر است و ثانياً قضاياي بسياري يافت مي شوند كه با اين معيار، همه ي آن ها فطري هستند. اهل منطق فطريّات را اين گونه تعريف مي كنند:

قضايايي كه قياساتها معها يا فطريّات ناميده مي شوند، آن هايي هستند كه عقل بدون كمك احساس به صحّت آن ها حكم مي كند لكن تصوّر موضوع و محمولِ تنها براي جزم به حكم كافي نيست به خلاف اوّليّات كه تصوّر طرفين براي جزم به حكم در آن ها كافي مي باشد.

ص: 233


1- 1.توحيد/28-29.
2- 2.همان/29-30.

ثبوت و لوزم حكم در فطريّات منوط به دليل است لكن توجه به دليلِ اثبات آن ها محتاج به تفكّر نبوده و با خود قضيّه توأم است و تصوّر طرفين قضيّه با حدّ وسط كه دليل حكم است، متّفقاً به ذهن مي آيند زيرا دليل اثبات آن ها نزديك به ذهن است مثل اين قضيه كه عدد دوازده دو برابر شش است، زيرا دوازده به شش و شش ديگر قسمت مي شود و هر عددي كه به عدد ديگر و مساوي با آن قسمت شود، دوچندانِ آن است. نتيجه آن كه دوازده دو چندانِ شش است و مثل اين كه عدد چهار زوج است زيرا به دو بخش متساوي قسمت مي شود. (1)

شيخ الرّئيس، بوعلي سينا، هم در كتاب «النّجاة» فطرت را اين گونه تعريف مي كند:

معني فطرت آن است كه اگر انسان فرض كند كه دفعة به صورت بالغ و عاقل كائن شود و هيچ رأيي را نشنيده باشد و به مذهبي نگرويده باشد و با قومي معاشرت نكرده باشد و تربيتي نيافته باشد، بلكه تنها محسوسات را مشاهده كرده و از آن ها صوري جزئي اخذ كرده باشد، آن گاه چيزي را بر ذهن خود عرضه كند و آن را مورد تشكيك قرار دهد، اگر در آن شك كرد، فطرت گواه بر آن نيست و اگر در آن شك نكرد، فطرت گواه بر آن است و البته همه ي احكامي كه مقتضي فطرت انسان است صادق نيست و چه بسيار از آن ها كه باطل و غلط است و آن چه همواره صادق است، فطرت عقلي است. (2)

ملاحظه مي كنيم كه در اصطلاح اهل فلسفه و منطق، فطريّات قضايايي ذهني هستند كه تصوّر موضوع و محمول در آن ها براي تصديق به حكم كافي است. بوعلي نيز تصريح مي كند كه چيزي را بر «ذهن» خود عرضه كند و... . عقلي هم كه او مي گويد، يكي از قواي ادراكي ذهن است و چيزي خارج از ذهن و مقوله ي فكر نيست.

اگر اين تعريف از فطرت مراد باشد، مي توانيم به سه دليل ثابت كنيم كه مقصود از «فطرةالله» در قرآن كريم و احاديث ائمّه (ع)، نمي تواند اين معنا باشد.

ص: 234


1- 1.شرح اللّمعات المشرقيّه/590.
2- 2.النّجاة/62. ترجمه ي عبارات از كتاب «منطق صوري»/206 نقل شده است.
دليل اوّل در ردّ فطرت ادراكي

دليل اول: ما تصديق به وجود خداوند را بديهي مي دانيم و معتقديم كه پذيرفتن او نياز به استدلال هاي منطقي و فكري ندارد. به اصطلاح اهل منطق و فلسفه، قضيّه ي «خدا موجود است» يك قضيّه ي نظري نيست كه نياز به اثبات داشته باشد. اما نكته اين جاست كه ما اصولاً از خدا نمي توانيم تصوّري در ذهن داشته باشيم و تصديق او هم از سنخ تصديق فكري و ذهني نيست. شرط پذيرش و تصديق خدا هم تصوّر او نمي باشد. بنابراين بديهي دانستن اعتقاد به خداوند به معنايي كه اهل منطق مي گويند، نيست. ما قضيّه ي «خدا هست» را نه يك قضيّه ي نظري – به اصطلاح منطقيّون – مي دانيم، نه يك قضيّه ي بديهي به اصطلاح ايشان. بنابراين اصطلاح فطرت ادراكي در اين جا مورد قبول نيست؛ چون مراد از ادراك در اين تعبير فكر و تصوّر است و به اين معنا ما اصلاً ادراكي از خداوند نداريم تا بخواهيم آن را فطري بدانيم. ما از طرفي اعتقاد به خدا را نظري و اكتسابي نمي دانيم؛ اما از طرف ديگر بر تصوّرناپذير بودن او اصرار داريم. اين است كه نمي توان مقصود از «فطرةالله» را فطرت ادراكي با تعريفي كه گفته اند، دانست.

دليل دوم در ردّ فطرت دراكي

دليل دوم اين است كه اگر ملاك فطري بودن اين باشد كه يك ادراك يا بديهي باشد يا از قضايايي كه دليلش همراهش هست، بسياري ادراكات از قبيل آن چه خود منطقيّون مثال زده اند، فطري مي شود. در اين صورت آيا مي توانيم بگوييم قرآن وقتي مي فرمايد: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها» با تعبير «فطرةالله» به اين گونه قضايا اشاره دارد؟ آيا دين حنيف اعتقاد به قضايايي هم چون «عدد چهار زوج است» مي باشد؟! اين كه در ادامه ي آيه مي فرمايد: «لا تَبديلَ لِخَلقِ اللهِ ذلكَ الدّينُ القَيِّمُ...»، آيا مراد خداوند از «دين قيّم» چنان ادراكاتي است؟! اگر كيس به اين گونه ادراكات عقلي پاي بند باشد، آن گاه به دين قيّم و حنيف الهي روي كرده است؟! آيا اصولاً ما حقّ داريم الفاظي را كه در آيات قرآن به كار رفته، بر اصطلاحاتي كه

ص: 235

در علوم بشري – مانند منطق – قرارداد كرده اند، حمل نماييم؟! آيا نبايد براي توضيح و تفسير صحيح آن ها به سخنان «مَن عِندَهُ عِلمُ عِلمُ الكِتابِ» مراجعه نماييم؟! روش صحيح در ترجمه و تفسير قرآن كريم، اين است كه ابتدا معاني لغوي الفاظ قرآن را در كتاب هاي لغت جست و جو كنيم و سپس با راهنمايي ها و روش گري هاي ائمّه (ع)، مقصود خداوند را از كتابش دريابيم. اين روشي بود كه در فصل گذشته براي تبيين معناي «فطرةالله» و «صبغةالله» و آيه ي مربوط به عالَم ذرّ پيش گرفتيم و بر همين اساس توضيحاتي بيان شد.

دليل سوم در ردّ فطرت ادراكي

دليل سوم: با تعريفي كه از فطرت ادراكي بيان شد، خود معرفت خدا فطري نمي شود. اصولاً در اين نظريّه معرفت بالفعل وجود ندارد، آن چه هست استعداد و قابليّت حصول معرفت است. مي گويند: انسان جوري آفريده شده كه اگر فكر وجود خدا به او عرضه شود، بدون نياز به تعليم و تعلّم آن را مي پذيرد. پس آن چه فعلاً هست فقط آمادگي و زمينه ي تصديق به وجود خداست. معرفتي نسبت به او بالفعل وجود ندارد. اين است كه طبق اين تعريف حدّاكثر چيزي كه مي توان گفت اين است كه در انسان استعداد و زمينه ي معرفتِ خدا وجود دارد. در اين صورت آيا صِرف اين استعداد را مي توان، «فطرةالله» به اصطلاح قرآن و حديث دانست؟!

ما در فصل گذشته احاديثي را آورديم كه صريحاً مقصود از فطرت الهي را خودِ معرفت يا توحيد دانسته اند. آيا اين ها صرفاً بر وجود استعداد معرفت دلالت مي كنند؟!

خوب است اظهار نظر يكي از بزرگان صاحب نظر در فلسفه را در اين خصوص بشنويم كه در بحث از آيه ي شريفه ي: «فِطرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَليها» چنين آورده اند:

خلاصه ي آن چه از ظاهر آيه مستفاد مي شود و نيز از احاديث معتبر فراواني كه در توحيد صدوق و جوامع ديگر آمده. اين است كه سرشت آدمي عين شناخت خداوند سبحان است و اين نه بدان معناست كه اگر انسان بالغ شود و

ص: 236

بينديش به آفريدگارش علم حصولي پيدا مي كند، يا بدين معنا كه استعداد معرفت خداوند را دارد، زيرا صرف اين كه اگر بينديشد مي فهمد، يا صرف استعداد شناخت را «فطرةالله» نمي گويند، چون اين استعداد و آن انديشه احياناً نسبت به انكار يا شرك هم هست و مجرّد آن را نمي توان گفت كه انسان بر فطرت توحيد خلق شده است، آن چنان آفرينشي كه تبديل ناپذير است. (1)

گوينده ي اين نظريّه با اين كه خود فيلسوف است و علم حصولي نسبت به خداوند را به طور مطلق رد نمي كند (2)؛ اما تصريح مي كند كه فطرت الله را نمي توان به اين معنا دانست كه انسان اگر بينديشد، به خداي خود علم حصولي پيدا مي كند. استدلال ايشان اين است كه: در انسان هم انديشه كند، ممكن است به اثبات خدا برسد يا به نفي و انكار او؛ يعني هم استعداد معرفت دارد و هم استعداد انكار و شرك. پس به صِرف اين كه استعداد و قابليّت معرفت خدا را دارد، نمي توان گفت كه او بر فطرت توحيد خلق شده است.

ما فعلاً كاري به صحّت و سُقم اين استدلال نداريم؛ اما قدر مسلّم آن معنا از فطرت ادراكي كه محلّ بحث بود، با بيان ايشان مورد اشكال قرار مي گيرد. خلاصه ي نظريّه ي «فطرت ادراكي» اين بود كه «انسان اگر بينديشد، به معرفت خدا نايل مي شود». در واقع صرف استعداد و قابليت معرفت را فطرت ناميده اند. اما مي دانيم كه «فطرةالله» نه يك امر بالقوّه و نه صِرف استعداد، بلكه يك امر بالفعل و يك واقعيّت موجود در انسان است.

ما بر اساس ادلّه ي صريح نقلي معتقديم كه معرفت خداوند در انسان ها ثابت و پابرجا مانده و همه ي آن ها با چنين سرمايه ي بالفعلي متولّد مي شوند. البتّه ممكن است اين معرفت گاهي مورد غفلت قرار گيرد و حجاب هايي از گناهان يا افكارِ غلط،

ص: 237


1- 1.مبدأ و معاد/94.
2- 2.ر.ك: حكمت نظري و عملي در نهج البلاغه/32ومبدأ و معاد/122.

آن را بپوشاند؛ اما مغفول و محجوب شدن معرفت غير از اين است كه اصلاً خداوند براي بشر«مجهول» باشد. با اعتقاد به فطري بودن معرفت خدا به هيچ وجه نمي توان خداوند را براي كسي «مجهول» دانست. لازمه ي تعريفي كه از فطرت ادراكي بيان شده، اين است كه خداوند براي بشر مجهول باشد و اين با مدلول صريح كتاب و سنّت سازگار نيست. به اين سه دليلي كه توضيح داديم، فطرت ادراكي قابل قبول نمي باشد.

نقد و بررسي فطرت احساسي

امّا فطرت احساسي – با تعريفي كه نقل كرديم – اشكال اوّلش، همان نكته اي است كه در دليل سوم اشاره شد. از آيات و روايات برمي آيد كه «فطرةالله» از مقوله و جنس معرفت است؛ نه يك تمايل و گرايش روحي و رواني. فطرت احساسي صرفاً يك كشش و گرايش روحي است و اين نمي تواند معرفت فطري را توضيح دهد. بله، گرايش به خدا و تنزيه و تسبيح او در انسان هست؛ اما اين ثمره و نتيجه ي معرفت فطري است، نه خودِ آن. چون معرفت خدا در وجود ما انسان ها نهاده شده، كشش به سوي معروف در ما پيدا مي شود. پس اين گرايش نتيجه و اثر فطرت الهي است.

اشكال دوم اين است كه تمايلات و گرايش هاي انساني منحصر به كشش به سوي خداوند نيست. كاري به تمايلات حيواني و پَست نداريم؛ اما در گرايش هاي انساني هم، تمايلات ضّد اخلاقي وجود دارد. حبّ جاه و مقام يا عُجب يا كبر را نمي توان از خصوصيّات حيواني و مادّي دانست؛ اين ها امور روحي هستند كه در انسان پديد مي آيند. آيا اين گونه تمايلات را هم مي توان فطري دانست؟! اصولاً صفات رذيله ي انساني در طبيعت و باطن هر كس به صورت نهفته وجود دارد و نفسِ هر كس گرايش به آن ها دارد. اين همه تأكيدي كه بر مالفت با نفس وارد شده و آن را جهاد اكبر ناميده اند، به علّت وجود همين تمايلات نفساني است.

اميرالمؤمنين (ع) نفس انساني را اين گونه توصيف مي فرمايند:

النَّفسُ مَجبُولَةٌ عَلي سُوءٍ الأدَبِ وَ العَبدُ مأمُورٌ بِمُلازَمِةِ حُسنِ الأدَبِ وَ

ص: 238

النُّفسُ تَجري بِطَبعِها في مَيدانِ المُخالَفَةِ وَ العَبدُ يَجهَدُ بِرَدِّها عَن سُوءِ المُطالَبَةِ فَمتي أطلَقَ عِنانَها فَهُوَ شَريكٌ في فَسادِها وَ مَن أعانَ نَفسَهُ في هَوي نَفسِه فَقَد أشرَكَ نَفسَه في قَتلِ نَفسِهِ. (1)

نفس بر بي ادبي سرشته شده است؛ در حالي كه بنده به همراهي با ادب نيكو امر شده است. و نفس بنا بر طبيعت خود در ميدان مخالفت (با حُسن ادب) حركت مي كند؛ در حالي كه بنده در بازگرداندنِ آن از خواسته هاي بد مي كوشد. پس هر گاه عنان آن را رها كند، در تباهي آن شريك است و هر كس نفس خود را در مورد هواي نفسش ياري كند، با نفس خود در قتل آن شريك است.

مي بينيم كه حضرت تعبير «مجبولة» را به كار برده اند؛ يعني بي ادبي در سرشت و باطن انسان ها وجود دارد. هر كس نفس خود را آزاد بگذارد و افسارش را رها كند، به مقتضاي طبيعتِ نفساني اش به سوي بي ادبي خواهد رفت و در اين صورت، نفس خود را به دست خود هلاك كرده است.

نتيجه آن كه هر چه را كه در طبيعت و سرشت نفس انسان هست، نمي توان «فطري» دانست. «فطرةالله» آن رنگ خدادادي به انسان است كه همان معرفت هاي ثابت شده در نفس اوست كه البتّه منشأ گرايش و توجّه روحي به همان كساني مي شو كه معرفتشان به انسان داده شده است؛ يعني خدا، پيامبر اكرم (ص) و ائمّه ي طاهرين (ع). اشتباه آشكاري است اگر كسي بخواهد تمايل انساني را فطرت يا مقتضاي فطرت بداند. بله، پرستش و عبادت خداي يكتا و تسليم شدن به رسالت پيامبر خاتم (ص) و امامت و ولايت ائمّه (ع) را مي توان مقتضاي فطرت انساني دانست؛ اما اين ها همه برخاسته از همان معرفت هايي است كه در عالم ذرّ به انسان عطا شده است. نتيجه اين كه فطرت احساسي – با تعريفي كه بيان شد – نمي تواند تفسير صحيحي از «فطرةالله» در قرآن و روايات باشد.

ص: 239


1- 1.مستدرك الوسائل11/138، ح12642.

نظريه ي دوم: فطرت، علم حضوري نفس به خود و خدا

نظريّه ي ديگري كه در تعريف «فطرةالله» در قرآن و احاديث مطرح شده، اين است كه آن را مساوي با علم حضوري هر كس به وجود خودش دانسته اند. صاحب اين نظريّه همان است كه فطرت ادراكي را اين گونه رد كرده بود:

سرشت آدمي عين شناخت خداوند سبحان است و اين نه بدان معناست كه اگر انسان بالغ شود و بينديشد به آفريدگارش علم حصولي پيدا مي كند، يا بدين معنا كه استعداد معرفت خداوند را دارد. (1)

هم ايشان مراد خود را از «فطرةالله» اين گونه توضيح مي دهند:

نفس انسان گرچه در زادروزش از علم حصولي مايه اي نداشت ولي با سرمايه ي علم حضوري به ذات خويش و بينش شهودي به خاطر خود و گرايش بندگي در ساحت وي آفريده شد؛ لذا سرشت او در بين ديگر سرشت ها به اين برجستگي ممتاز شد كه «فطرةالله» مي باشد. (2)

استدلالي كه ايشان براي اثبات نظريّه ي خود آورده اند، اين است:

شناخت نفس عين وجود مجرّد نفس است و اين وجود عين ربط به آفريدگار خويش است و آن ربط نيز، چنان كه قبلاً گذشت، عين مربوط است... بنابراين شناخت حضوري نفس هرگز از شناخت حضوري مربوط إليه يعني پروردگار متعالي، جدا نمي باشد. (3)

خلاصه ي نظريّه اين است كه نفس انسان معلول حقّ است و وجود معلول عين ربط به علّتش مي باشد. ربط به علّت هم عينِ خود مربوط است. پس لازمه ي معرفت حضوري به نفس، معرفت حضوري به علّت آن، يعني خداست؛ بلكه معرفت به نفس، عين معرفت به علّتش، يعني خداست. لذاست كه ايشان وجود انسان را عين معرفت خداوند دانسته و همين را «فطرةالله» ناميده اند.

ص: 240


1- 1.مبدأ و معاد/94.
2- 2.همان/91.
3- 3.همان/93.

طبق اين تفسير، «فطرةالله» همان وجود انسان است كه عين ربط به علّتش، يعني خدا مي باشد.

نقد و بررسي نظريّه ي: فطرت، علم حضوري

ما در مقام بررسي اين نظريه نمي خواهيم وارد بحث تفصيلي تجرّد نفس، علم حضوري و وجود ربطي دانستن معلول نسبت به علّت شويم. اين مباحث مجال ديگري مي طلبد. اين جا فقط در حدّ اشاره عرض مي كنيم كه براي مطرح شدن اين نظريّه، بايد حدّاقل فرض هاي زير اثبات شوند:

1-نفس انسان عين وجود مجرّد است. (عينيّت نفس با وجود مجرّد)

2-وجود مجرّد عين علم به خودش است. (اتّحاد علم و عالِم و معلوم)

3-وجود معلول عين ربط به علّتش است. (وجود ربطي معلول به علّت)

اين قضايا هيچ كدام وجداني و شهودي نيستند و فيلسوفان صدرايي تلاش كرده اند تا از طريق استدلال هاي فكري، هر كدام از اين ها را اثبات نمايند؛ ولي متأسّفانه همه ي استدلال هاي ايشان ناتمام است. اما صرف نظر از اين بحث – كه بايد در جاي مناسب خود به آن پرداخته شود – آن چه در اين جا تأكيد مي كنيم، اين است كه اصلاً معرفت ما به خداي متعال از سنخ علم حضوري (با تعريف فلسفي آن) نيست. حتّي معرفتِ نفس به خودش هم حضوري نيست تا اين كه علم حضوري به نفس عين معرفت به خداوند باشد. تئوري «اتّحاد علم و عالِم و معلوم» درباره ي علم انسان به خودش هم صادق نيست. (1)

معرفت خدا وجداني است؛ اما وجداني كه ما مي گوييم، با علم حضوري به اصطلاح فلاسفه متفاوت است. اين جا فقط به بيان يك تفاوت اكتفا مي كنيم و آن، اين كه معرفت خدا براي ما ممكن است مغفول واقع شود؛ اما علم حضوريِ مورد نظر

ص: 241


1- 1.علاقه مندان مي توانند تفصيل اين مباحث را در كتاب ارزشمند «مسأله ي علم»، تأليف جناب آقاي دكتر علي رضا رحيميان مطالعه فرمايند.

فلاسفه چنين نيست. اين علم حضوري در حالت خواب و بي هوشي هم از بين نمي رود.

اگر بگويند كه: درست است؛ علم حضوري چون عين وجود نفس مجرّد انسان است، هيچ گاه از بين نمي رود؛ تا انسان هست، علم حضوري به خودش هم هست. اما توجّه به آن (علم به علم) ممكن است گاهي باشد و گاهي نباشد. اين ادّعا علاوه بر اين كه خلافت وجدان مي باشد. نتيجه اش آن است كه علم حضوري براي اين كه مغفول نماند، نياز به علم حصولي دارد. اين در حالي است كه علم حصولي، خود متّكي و مبتني بر علم حضوري مي باشد و اصلاً ارزش و كاشفيّت داشتن علم حصولي به علم حضوري است. آن وقت چگونه ممكن است، در آشكار شدنش نياز به تصوّر و تصديق داشته باشد؟! نتيجه اين كه معرفت ما به خداوند از سنخ علم حضوريِ مدّعاي فلاسفه نيست.

نكته ي ديگر اين كه در نظريّه ي مورد بحث، وجودِ انسان عين شناخت خداي سبحان تلقّي شده است. اين هم به وضوح خلافِ وجدانِ هر عارف به خداست. ما در حال معرفتمان به خداوند، مي يابيم كه وجودِ ما عينِ معرفتمان نيست. در هيچ معرفتي چنين نيست كه وجود عالِم عين علم او باشد. در مورد معرفت خداوند نيز چنين ادّعايي صحيح نيست.

علاوه بر همه ي اين ها اگر – چنان كه نظريّه ي مزبور مدّعي شده - «فطرةالله» در قرآن، وجود ربطيِ نفس انساني باشد كه عين معرفتِ حضوري به علّتش است، اين امر بايد ضرورتاً موجود مي شد. به تعبير ديگر عقلاً امكان نداشت كه خداوند انسان را بيافريند، در حالي كه چنين فطرتي نداشته باشد. اين معناي ادّعايي از فطرت لازمه ي عقلي و ضروري خلقت خداوند است. اما آيا بر اساس آن چه از آيات و رواياتِ بحث فطرت بيان شد، مي توان ادّعا كرد كه خداوند مُحال بوده انساني را بيافريند كه در وجودش معرفت خود و رسول خود (ص) و امامان (ع) را تثبيت نكرده است؟! آيا دليلي براي اين ادّعا هست يا اين كه ادّعا خلاف عقل است و لازمه ي آن بسته دانستن دست قدرت الهي در خلقت است؟!

ص: 242

نظريّه ي سوم: فطرت، وجدان نياز به توحيد، نبوّت و ولايت

نظريّه ي ديگري كه در بحث «فطرت» مطرح مي كنيم، در ذيل حديثي مطرح شده است كه پيش تر از امام هشتم (ع) به نقل از جدّ گرامي خود، امام باقر (ع) نقل كرديم. اين حديث شريف آيه ي «فِطرَةَاللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها» را اين گونه تفسير كرده است:

هُوَ لا إلهَ إلّا اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله، عَليٌّ أميرُالمؤمِنينَ وَليُّ اللهِ إلي هاهُنا التَّوحيدُ. (1)

مفسّر محترم در ذيل اين حديث چنين فرموده اند:

فطرت عبارت است از اين سه شهادت، اين است كه: هر انساني مفطور است بر اعتراف به خدا، و به اين كه شريك ندارد، زيرا با وجدان خود درمي يابد كه به اسبابي احتياج دارد كه آن اسباب نيز سبب مي خواهند، و اين همان توحيد است و نيز مفطور به اعتراف بر نبوّت نيز هست، زيرا به وجدان خود احساس مي كند كه ناقص است، و اين نقص او را نيازمند به ديني كرده كه تكميلش كند، و اين همان نبوّت است، و نيز مفطور به ولايت و اعتراف به آن نيز هست، براي اين كه به وجدان خود احساس مي كند كه اگر بخواهد عمل خود را بر طبق دين تنظيم كند، جز در سايه ي سرپرستي و ولايت خدا نمي تواند، و فاتح اين ولايت در اسلام همان عليّ بن ابي طالب (ع) است. (2)

نقد نظريّه ي: فطرت، وجدان نيازمندي به توحيد، نبوّت و ولايت

در اين نظريّه مراد از توحيد فطري اين است كه: انسان جوري آفريده شده كه خود را نيازمند به اسباب و وسايطي مي يابد كه آن ها هم به ماوراي خود نيازمندند؛ يعني نياز انسان به چيزهايي است كه آن ها هم به نوبه ي خود نيازمندند. نبوّت فطري هم اين است كه انسان براي تكميل نقايصش، خود را محتاج به دين و آييني مي يابد كه با عمل به آن كامل شود.

ص: 243


1- 1.تفسير قمي2/ باب30، ح3.
2- 2.ترجمه ي الميزان16/279.

ولايت فطري هم اين است كه انسان خود را نيازمند مي بيند كه از طريق هماهنگ كردن عمل خود با دين، تحت ولايت و سرپرستي خداوند وارد شود كه آغاز كننده ي ولايت در اسلام، علي (ع) است.

آن چه درباره ي توحيد فطري گفته شده، تنبّه عقلاني انسان به وجود صانعي غير مصنوع است. اين تنبّه براي هر كس به بركت نور عقل حاصل مي شود. در مورد نبوّتي هم كه ادّعا شده، عيناً همين طور است؛ هر كس به صِرف عاقل بودن، نيازي را كه مطرح شده، وجدان مي كند. همين سخن در مورد ولايتِ مطرح شده هم صادق است. بنابراين هر سه ركني كه توضيح داده شده، صرفاً به نور عقل قابل دست يابي است.

آيا اين تعداد از آيات و رواياتي كه از فطرت و صبغه ي الهي در خلق انسان سخن گفته اند، فقط خواسته اند بگويند كه انسان عاقل آفريده شده است؟! اگر مدلولِ آن ها همين بود، چه نيازي به بيان آن همه تفاصيل داشت؟ چه ضرورتي داشت كه از عالَم ميثاق و اين كه خداوند خودش، پيامبرش (ص) و امامان (ع) را معرّفي كرده و براي همه ي اين ها اقرار گرفته است، سخن بگويند؟! علاوه بر اين كه مطابق احاديث، شخص پيامبر اسلام (ص) به عنوان رسول خدا (ص) معرّفي شده اند و اين غير از بحث كلّيِ نبوّت است كه يك نياز عقلي بشر مي باشد.. هم چنين اشخاص ائمّه (ع) در صدر همه، اميرالمؤمنين (ع)، به عنوان وليّ الله معرّفي شده اند؛ نه اين كه بحث ولايت الهي به صورت كلّي مطرح باشد. در نظريّه ي مطرح شده اگر اين اشخاص هم مطرح نبودند، هيچ تفاوتي ايجاد نمي شد و همان توضيحات قابل ارائه بود. روشن است كه اين ديدگاه نمي تواند «فطرةالله» را كه قرآن و احاديث فرموده اند، توضيح دهد.

ص: 244

فصل 8: نقد نظريّه ي «بت پرستان، موحّدان واقعي!»

اشاره

بحث توحيد را با نقل نظريّه ي عجيبي در باب توحيد خداي متعال و بررسي آن به پايان مي رسانيم. اين نظريّه همه ي انسان ها، حتّي مشركان را موحّد واقعي مي پندارد و چون بيان كنندگانِ اين نظريّه، ادّعاي خود را به آيات قرآن مستند مي كنند، ما هم براي توضيح نظر ايشان، بحث خود را از آيات شريف سوره ي نوح آغاز مي كنيم.

داستان حضرت نوح (ع) و قوم ايشان

در اين سوره از ابتدا داستان فرستاده شدن حضرت نوح (ع) به سوي قومشان مطرح مي شود و اين كه ايشان آن ها را به چه چيز دعوت فرمود و در مقابل، برخورد آن ها با پيامبر بزرگ الهي چگونه بوده است. ايشان هم چون همه ي پيامبران مردم را به عبادت «الله» دعوت كردند:

«قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ * أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاتَّقُوهُ وَأَطِيعُونِ» (1)

«فرمود: اي قوم من! من براي شما هشدار دهنده ي آشكاري هستم كه خدا را عبادت كنيد و تقواي او را پيشه نماييد و مرا اطاعت كنيد.»

اما آن ها به نصيحت دلسوزانه ي پيامبرشان اعتنايي نكردند و هر گاه حضرت

ص: 245


1- 1.نوح/2-3.

نوح (ع) با آنان سخن مي گفت، انگشت هاي خود را در گوش هايشان مي گذاشتند و لباس هايشان را هم روي سرشان مي كشيدند تا اصلاً دعوت ايشان را نشنوند. (1) هر چه اصرار و التماس ايشان به آن ها بيشتر مي شد، مخالفتِ آن ها هم شدّت بيشتري پيدا مي كرد. آن ها به صريح قرآن از درِ مكر و نيرنگ با پيامبرشان وارد شدند و بزرگانشان اصرار بر عبادت بت ها ورزيدند.

«وَمَكَرُوا مَكْرًا كُبَّارًا * وَقَالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَلا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلا سُوَاعًا وَلا يَغُوثَ وَيَعُوقَ وَنَسْرًا * وَقَدْ أَضَلُّوا كَثِيرًا» (2)

«نيرنگ بسيار بزرگي زدند و گفتند: معبودهاي خود را كنار نگذاريد و «ردّ» و «سواع» و «يغوث» و «يعوق» و «نسر» را رها نكنيد و در نتيجه بسياري را گمراه كردند.»

آن قدر عناد و مخالفت آنها زياد شد تا اين كه حضرت نوح (ع) به درگاه الهي از آنان شكايت فرمود. نتيجه ي اين مخالفت ها نزول عذاب الهي بر آنان بود كه همگي در دريا غرق شدند و از همان هنگام مرگ، وارد آتش برزخي گشتند:

«مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا فَلَمْ يَجِدُوا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْصَارًا» (3)

«به سبب گناهانشان غرق شدند. پس بلافاصله وارد آتش شدند و ياوراني (كه) جز خدا (مي پنداشتند)، نيافتند.»

معنا و مفهوم اين آيات براي هر خواننده اي روشن است و هيچ كس شك نمي كند كه مراد خداوند از نقل داستان اين است كه آن ها با حضرت نوح (ع) مخالفت كردند؛ دست از بت هايي كه مي پرستيدند، برنداشتند و «الله» را نپذيرفتند. به همين سبب عِقاب خدا بر ايشان نازل شد و گرفتار آتش قهر الهي شدند؛ در دريا غرق و بلافاصله وارد آتش برزخ گشتند.

ص: 246


1- 1.نوح/7.
2- 2.همان/22-24.
3- 3.همان/25.

نظريّه ي «بت پرستان، موحّدان واقعي»

اما تفسير عجيب و غريبي از اين آيات مطرح شده كه به ذهن هيچ مسلماني خطور نمي كند. خلاصه اش اين است:

حضرت نوح (ع) قوم خويش را به چيزي دعوت كرد كه آن ها به آن عمل مي كردند؛ در واقع دعوت پيغمبرشان را با عمل خود اجابت كردند؛ نه بالبّيك گفتن (فَأجابُوا دَعوَتَه بِالفِعلِ لا بِلَبَّيكَ (1)). چرا چنين بود؟ چون آنان در واقع «الله» را عبادت مي كردند؛ اما در قالب بت هايشان. بت هاي آنان صورت هاي مختلف «الله» بود. بنابراين با عبادتِ آن ها در حقيقت خدا را مي پرستيدند. لذا حضرت نوح (ع) كه فرمود: أنِ اعبُدُوااللهَ، در واقع با آنان مكر ورزيد؛ چون آنان عبادت «الله» را انجام مي دادند؛ ديگر چه جاي دعوت به سوي آن! عين عبارت ابن عربي اين است:

لأنَّ الدَّعوَةَ إلَي اللهِ تَعالي مَكرٌ بالمَدعُوِّ لِأنَّه ما عَدِمَ مِنَ البِدايَةِ فَيُدعي إلَي الغايَة. (2)

چون دعوت كردن به سوي خداي متعال مكر ورزيدن با كسي بوده كه او را دعوت كرده است؛ زيرا او از ابتدا فاقدِ آن نبوده تا به سوي آن خوانده شود.

اگر كسي مشغول انجام كاري باشد و ديگري او را به انجام همان كار دعوت كند، در واقع با او مكر ورزيده است. قوم نوح (ع) هم از ابتدا الله را مي پرستيدند. پس دعوت آن ها به اين كه الله را بپرستيد، فريب كاري در حقّ آنان است. آن گاه مي گويد: مكر ورزيدن قوم نوح (ع) با ايشان هم پاسخي بوده كه به پيامبرشان دادند. مكر آنان چه بود؟ اين بود كه گفتند: بُت هاي خود را رها نكنيد. اگر آن ها بت هايشان را وا مي گذاشتند، در حقيقت عبادت الله را در بعضي از جلوه هايش ترك كرده بودند:

فَإنَّهُم إذا تَرَكُوهم جَهِلُوا مِنَ الحَقِّ عَلي قَدرِ ما تَرَكوا مِن هؤُلاءِ فَإنَّ لِلحَقِّ في كُلِّ مَعبُودٍ وَجهاً. (3)

ص: 247


1- 1.فصوص الحكم/71.
2- 2.همان/72.
3- 3.همان.

آن ها اگر بت هايشان را رها مي كردند، به همان اندازه كه عبادت آن بت ها را ترك مي كردند، نسبت به حق جاهل بودند (در حقّ خدا كوتاهي كرده بودند)؛ زيرا هر معبودي (مانند بت ها) صورت و جلوه اي از حقّ است.

پس قوم نوح (ع) هر چند در عمل به آن چه پيامبرشان مي خواند، عمل مي كردند، در حرف و سخن با او مخالفت كردند. لبّيكِ لفظي به او نگفتند؛ ولي در عمل خواسته ي حضرت نوح (ع) را اجابت كردند و اين مكر آنان بود در پاسخ به مكر پيامبرشان.

نظريّه ي «هيچ چيز به جز خدا عبادت نمي شود»

ابن عربي به همين مناسبت يك قاعده ي كلّي را با استناد به آيه اي از قرآن مطرح مي كند. آيه اين است:

«وَ قَضي رَبُّكَ أن لا تَعبُدوا إلّا إيّاهُ.» (1)

«پروردگارت حكم كرده كه جز او را نپرستيد.»

تفسير ابن عربي از آيه ي شريف اين است كه به طور كلّي عبادت هر چيزي در حقيقت عبادتِ خداست. بنابراين هر كس هر چه را بپرستد، در واقع خداوند را عبادت كرده است؛ يعني اين حكم خداوند تكويني بوده و تخلّف از آن امكان ندارد. عبارتش اين است:

فما عُبِدَ غَيرُ اللهِ في كُلِّ مَعبُودٍ. (2)

پس در (عبادت) هر معبودي، جز خدا عبادت نشده است.

قيصري كمه معروف ترين شارح فصوص الحكم است، در شرح اين عبارت مي گويد:

إذ لا غَيرَ في الوُجُودِ. (3)

چون اصلاً غيري در وجود نيست.

ص: 248


1- 1.إسراء/23.
2- 2.فصوص الحكم/72.
3- 3.شرح فصوص الحكم/143.

او سپس توضيح مي دهد كه عبادت كنندگان خدا در درجات مختلف هستند: يكي چوب و سنگ را عبادت مي كند؛ چون تنها آن ها را مظهر و مجلاي حق مي بيند. اما ديگري كه در درجه ي بالاتر است، تجلّي خدا را خلاصه در بُت هاي سنگي و چوبي نمي كند و او را در همه ي مظاهر هستي عبادت مي كند؛ چون همه چيز را «او» مي بيند!

ابن عربي و شارحش قيصري، در ادامه ي تفسيرشان از آيات سوره ي نوح مي گويند:

قوم نوح (ع) با عبادت بت ها در طريق سلوك إلي الله قطع مقامات كردند تا در درياي علم و معرفت به خدا غرق شدند:

«مِمّا خَطيئاتِهِم» فَهي الَّتي خَطَت بِهِم فَغَرُقوا في بِحارِالعِلمِ بِاللهِ و هُوَ الحَيرَةُ. (1)

مقصودش اين است كه كلمه ي «خطيئات» در آيه ي شريفه ي قرآن از «خُطو» به معناي گام برداشتن گرفته شده است؛ يعني اين كه آن ها با طي كردن و قدم برداشتن در مسير سلوك به سوي خدا، در درياهاي علم و معرفت به خدا غرق شدند. اين علم و معرفت همان حيرتِ در ذات حقّ است كه متنهاي وصول و به معناي فناي در ذات اوست. اين ها توضيحات قيصري از عبارت ابن عربي است كه در ادامه ي آن هم تعبير «فَأُدخِلُوا ناراً» در آيه ي شريف را اين گونه توضيح مي دهد:

أي فَأُدخِلُوا في نارِ المَحَبَّةِ وَ الشَّوق حالَ كَونِهِم في عَينِ الماءِ... . (2)

يعني آن ها را در آتش محبّت و شوق داخل كردند، با آن كه در چشمه ي آب بودند. انوار سبحات وجه حق بر آنان مستولي شد. در نتيجه در چشمه ي علم به خداي فاني شدند و مقصود از آب و دريا، علم است؛ چون آب صورت و جلوه ي علم مي باشد!

ص: 249


1- 1.فصوص الحكم/73.
2- 2.شرح فصوص الحكم/146.

نقد نظريّه ي «هر معبودي در حقيقت خداست»

به نظر نمي آيد كه اين سخنان احتياج به نقد و بررسي تفصيلي داشته باشد؛ چون هم مخالف صريح عقل است و هم مخالف قرآن. آيا پرستش بت ها با اين توجيهات قابل قبول و موجّه مي شود؟! آيا مي توان پذيرفت كه هر كس هر چه را مي پرستد، در واقع خدا را عبادت مي كند؟! آيا هيچ كافر و مشركي در عالَم نبوده و نيست؟! اين همه اصرار انبيا و قرآن كريم بر توحيد خداوند و نفي عبادتِ غير او، چه معنا دارد؟ اصلاً پيامبران براي چه مبعوث شدند؟ آيا بعثت ايشان براي آن بوده كه به بت پرستان بگويند: خدا را فقط در صورت بت هاي خود نبينيد؛ بلكه او را در همه ي جلوه هاي ديگرش هم بپرستيد؟!

آيا اگر كسي بخواهد قرآن و پيغمبر (ص) و دين را رد كند و همه ي سخنان آنان را به سخره بگيرد، جز اين مي تواند بگويد؟!

آيه ي «وَ قَضي رَبُّكَ أن لا تُعبُدُوا إلّا إيّاه وَ بِالوالِدَينِ إحساناً» را هر عرب زباني تلاوت مي كند، چنين مي فهمد كه «قَضي» به معناي «أمر» است؛ يعني پروردگارت امر قطعي و حكم جزمي نموده كه جز او را نپرستيد و نيز امر فرموده كه به والدين احسان كنيد.

اين قضا، قضاي تشريعي و به معناي امر خداست؛ نه حكم تكويني خدا كه وقوع آن تخلّف ناپذير است. شاهد قطعيِ ما يكي عقل است كه انسان ها را در عبادت كردن و عبادت نكردن خدا مختار مي داند، نه مجبور؛ و دوم خودِ آيه هم قرينه اي دارد كه نشان مي دهد نمي توان آن را به معناي تكويني گرفت. «بِالوالِدَينِ إحساناً» قرينه بر اين است كه قضاي خداوند در اين جا به معناي امر تشريعي و فرمان اوست. آيا مي توان گفت كه حكم تكويني خدا به احسان به والدين تعلّق گرفته است؟! روشن است كه آيه ي شريف چني معنايي نمي دهد و قسمت اول آيه هم همين طور. عبادت شدن خدا هم يك دستور تشريعي است كه مي توان با آن مخالفت كرد و چون خداي متعال

ص: 250

بندگانش را با اوامر و نواهي اش امتحان مي كند، به آن ها دستور فرموده تا وسيله ي آزمايش ايشان باشد. به هر حال معناي آيه روشن است و آنان كه سعي مي كنند آن را به غير معناي صحيحش حمل كنند، در واقع عقايدِ نادرست خود را تحميل به قرآن كريم مي كنند و به تفسير به رأي گرفتار مي شوند.

نظريّه ي «بُت پرستان، موحّدان واقعي در قرآن!»

اما شگفت تر از آن چه تا اين جا نقل كرديم، سخن كساني است كه پس از گذشت قرن ها بار ديگر اين مطالب را زنده مي كنند و به عنوان تفسير قرآن در كتاب هايشان منتشر مي سازند. با نقل نمونه اي از اين دست، بحثِ اين كتاب را به پايان مي بريم. موضع سخن در اين قسمت، محاكمه ي مشركان در قيامت توسّط خداي متعال است كه قرآن كريم از آن گزارش داده است. سه مورد از آيات قرآن در اين بحث تفسير شده است كه عين عباراتِ مفسّر محترم را در اين جا مي آوريم تا خواننده ي بصير، خود به قضاوت بنشيند.

«ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ تُشْرِكُونَ * مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالُوا ضَلُّوا عَنَّا بَلْ لَمْ نَكُنْ نَدْعُو مِنْ قَبْلُ شَيْئًا كَذَلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ الْكَافِرِينَ» (1)

«پس به آن ها گفته مي شود: كجا هستند آن چيزهايي را كه شما آن ها را شريك با خدا قرار مي داده ايد؟ و خدا را كنار مي زديد؟ آنان در جواب مي گويند: همه از نزد ما گم شدند؛ بلكه ما چيزي را قبلاً به هيچ وجه نمي خوانده ايم؛ اين طور خداوند، كافران را به ديار اِضلال و گمراهي مي سپرد.»

اين پاسخ آنان كه گم شدند، مفادش اين نيست كه وجود دارند، و از ديدگان ما مخفي هستند؛ بلكه مفادش اين است كه گُم اند، نابودند، نيستند،فاني اند؛ و سپس ترقّي نموده و مي گويند: «بَل لَم نَكُن نَدعُوا مِن قَبلُ شَيئاً» اصولاً ما در دنيا غير از خدا هيچ موجودي را عبادت نمي كرده ايم.

ص: 251


1- 1.غافر/73-74.

يعني عبادتي را كه ما مي نموديم به خدا تعلّق مي گرفت؛ چون غير از خدا چيزي نبود؛ غير از او و اسماء و صفات او چيزي نبود كه ما او را عبادت كنيم؛ عبادتي را كه ما مي نموديم؛ گرچه روي ديدگان ما پرده اي گرفته بود، و نمي گذارد حق را تشخيص دهيم، و آن جمال لايزالي را در تمام موجودات ببينيم، و در مقابل پروردگار يك صفحه از تخيّلات و افكار واهيه قرار داده بوديم، و آن ها را مي پرستيديم و معبود خود گرفته بوديم، ولي در حقيقت عبادتِ ما به خدا تعلّق گرفت.

«كَذلِكَ يُضِلُّ اللهُ الكافِرينَ» اي پيامبر! «اين طور خدا مردم كافر را گمراه مي كند.»

يعني آن افرادي كه مي خواهند روي حق را بپوشانند، آن ها به واسطه ي افكار خود، مسيرشان گم مي شود و حق در نزد آن ها مختفي و باطل، و باطل و بي اعتبار، در نزد آنان به صورت اصلات و واقعيّت و حقيقت جلوه مي كند؛ و گناه آنان همين است كه چرا بين حقّ و باطل فرق نگذاشتند؛ وگرنه جز خدا، موجود اصيل نيست كه عبادت واقعاً به او تعلّق گيرد.

«وَيَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكَانَكُمْ أَنْتُمْ وَشُرَكَاؤُكُمْ فَزَيَّلْنَا بَيْنَهُمْ وَقَالَ شُرَكَاؤُهُمْ مَا كُنْتُمْ إِيَّانَا تَعْبُدُونَ * فَكَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ إِنْ كُنَّا عَنْ عِبَادَتِكُمْ لَغَافِلِينَ * هُنَالِكَ تَبْلُو كُلُّ نَفْسٍ مَا أَسْلَفَتْ وَرُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ» (1)

«و روزي مي رسد كه آن مردمان مشرك و متجاوز را در قيامت محشور مي گردانيم؛ و سپس به آنان خطاب نموده و مي گوييم؛ شما در مكان خود باشيد! و شركايي را هم كه در مقابل خدا موثّر مي دانستيد، در مكان خود باشند؛ پس بين آن ها جدايي مي افكنيم.

و آن شركاء به اين ها مي گويند كه: شما ما را در دنيا عبادت نمي كرده ايد؛ و خداوند بين ما و شما گواه است كه ما از عبادت شما غافل بوده و نسبت به آن اطّلاعي نداشتيم!

ص: 252


1- 1.يونس/28-30.

در آن جا هر نفسي آن چه را براي خود از پيش فرستاده است مي آزمايد و به حقيقتش مي رسد؛ و همه بازگشت به سوي مولي و صاحب اختيار به حقّ خود مي نمايند؛ و آن چه را كه افتراء مي بستند و آن ها را به جاي خدا عبادت مي كردند، از نزد آن ها كم مي شود.»

اين ها به شركايي كه براي خود قرار داده بودند مي گويند: ما شما را در دنيا عبادت كرديم؛ امروز دستي از ما بگيريد! آن عبادت ها و كرنش ها و ستايش ها و نيايش ها و اطاعت ها موجب دستگيري شما از ما در اين جا است!

شركاء در پاسخ مي گويند: ابدأ شما ما را عبادت نكرده ايد! مايي نبوديم كه شما را اطاعت و عبادت كنيد! شما پندار خود را عبادت كرديد، نه واقعيّت ما را! «وَ رُدُّوا إلَي اللهِ مَولاهُمُ الحَقِّ»: «همه را برمي گردانند به نزد خدا: خداوند كه مولاي حقّ است!» و آن مَوالي و افرادي كه در دنيا بودند، و اينان به عنوان اولويّت از آن ها اطاعت مي كردند، و حقّ مولويّت برايشان قائل شده بودند، همه ي آن ها باطل بوده و جملگي گم شدند.

امروز مولاي حقّ تجلّي كرده، و خداوند با تمام قدرت و عظمت و وحدت براي آنان ظاهر و مشهود است.

«و ضَلَّ عَنهُم ما كانوا يَفتَرونَ»: «و آن چه كه به خدا افترا مي بستند» و قدرت و عظمت و علم خدا را دزديده، و به اين ارباب متفرّق، و مَوالي باطل نسبت مي دادند، و از آن ها اطاعت مي كردند، همه گم شدند؛ چون علم متعلّق به خداست و بس؛ و نسبتش به مَواليِ باطل غلط است. قدرت اختصاص به خداي واحد دارد و بس؛ نسبتش به مَواليِ باطل غلط است.

در آن روز بر ايشان ظهور مي كند و مي بينند: عمري را عبادت كرده، اطاعت نموده اند غير خدا را؛ و فقط پندار را پرستيده اند، نه حق را؛ حقيقت عبادت به مرجع عبادت برگشته كه خدا بوده و گناه پندار او بوده كه خداي لاشريك لَه را كه ذاتش نامتناهي است؛ چرا آن نامتناهي را در اين دريچه هاي كوچك محبوس و محدود كرده است و آن ذات مقدّس و اسماء جماليّه و جلاليّه ي لايتناهي را به صورت ذات و اسماء معيّن و مقيّد، تقاضا كرده است.

ص: 253

گناه از تحديد و تقييد است، نه در اصل عبادت او.

«وَيَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ * قَالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنَا أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ مَا كَانُوا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ»(1)

«و در روز بازپسين، خداوند خطاب به آن ها نموده و مي گويد: آن موجوداتي را كه شما در دنيا به عنوان شريك براي من مي پنداشتيد كجا هستند؟ يعني من كسي را به عنوان شركت در كار خود قرار نداده ام و من شريك حقيقي ندارم، اين شركاي من پندار شما هستند!

اين پندار و خيال، براي من شريكي در ذات و حيات و علم و قدرت و ساير صفات من ايجاد نموده و به پرستش آن ها روي آورده است؛ آن ها كجا هستند؟»

اين نداي خدا به آن ها است.

آن كساني كه مردم را به مصيبت و گناه مي كشيدند؛ و به دنبال خود به جهنّم مي بردند؛ و اينك كلمه ي عذاب خدا بر آن ها مُهر خورده و ثابت شده است؛ مي گويند: بار پروردگارا! اين ها افرادي هستند كه ما آن ها را اغوا كرديم، هم چنان كه خود ما نيز اغوا شديم!

ما از اين عبادتي را كه به ما نمودند به سوي تو از آن ها بيزاري مي جوييم؛ آن ها ابداً ما را عبادت نمي كرده اند.

با اين كه مي دانيم اين ها، آن ها را عبادت كرده بودند؛ همه ي آن ها را در مقابل خدا پرستيده بودند؛ اما حقيقت عبادت به خدا برمي گشت؛ و آن عبادتي را كه اين ها مي كرده اند، به واسطه ي اغواي آن ها، يك پندار و خيال بيش نبوده است.

آن جا كه دستگاهِ حقيقت شود پديد

شرمنده رهروي كه عمل بر مَجاز كرد

خلاصه وقتي نور پروردگار در آن عالَم تجلّي كند و روشن شود، و حقايق

ص: 254


1- 1.قصص/62-63.

آشكارا گردد. و أشرَقَتِ الأرضُ بِنُورِ رَبِّها زمين به نور پروردگار روشن گردد؛ و تاريكي هاي خود را بيرون بريزد؛ و حقايق طلوع كنند؛ در آن جا مشهود مي گردد كه افراد بشر در دنيا به هر سَمتي حركت مي كرده اند، و به هر هدفي مي رفته اند، جز خدا هيچ نبوده است؛ و حتّي مشركان در حقيقت عبادتشان بر خدا واقع شده است.

پس گناه آنان از چيست؟ گناه آنان از اين است كه آن خدايي را كه بايد عبادت كني، و با چشم روشن ببيني، و جمالش را در تمام موجودات بنگري، و مؤثّر بداني؛ چرا آن خدا را در محدوده هاي تعيّن زنداني كردي؟! و چرا آن قدرت عظيم، و علم عظيم، و حيات عظيم را در زيد و عمرو و در خورشيد و ماه و پدر و مادر و رئيس و حاكم و مال و جاه و اعتبار ديدي؟! (1)

نويسنده ي محترم اصرار دارند كه اثبات كنند هر كس هر چه را بپرستد، در واقع خدا را پرستيده است. اين اصرار برخاسته از اعتقاد ايشان به وحدت وجود است و اين كه هر موجودي در عالَم، چهره و جلوه ي خداست؛ به اين معنا كه واقعيّت و حقيقت هر چيز جز خدا نيست. ما به نقد مباني فكري نويسنده در اين جا نمي پردازيم؛ اما چون عقيده ي نادرست خود را بر قرآن كريم تحميل كرده اند، لازم است بطلان اسناد به كلام الهي را روشن سازيم و نشان دهيم كه عقيده ي «همه خدايي» (2) با تعاليم اين كتاب آسماني سازگار نمي باشد.

به عنوان مقدمه عرض مي كنيم كه اگر انسان فرضيّه اي در ذهنش تثبيت شده باشد و حاضر نباشد به هيچ وجه از آن دست بردارد، هر چيز را كه بتواند به نحوي مؤيّد فرضيه ي او باشد، قرينه و شاهد قرار مي دهد تا سخنش را به كرسي بنشاند؛ در اين مسير نيز چه بسا از ظواهر آيات هم چشم بپوشد و حتّي معاني لغوي الفاظ را هم ناديده بگيرد. اين امر در اين جا اتّفاق افتاده است.

ص: 255


1- 1.معادشناسي5/109-115.
2- 2.منظور همان عقيده اي است كه همه چيز را شايسته ي پرستيده شدن مي داند.

معناي صحيح آيات73و74 سوره ي مؤمن

از اولين آيه اي كه نقل شد، آغاز مي كنيم: قرآن كريم تعبير «ضَلُّوا عَنّا» به كار برده است. در زبان عربي «ضَلَّ» به معناي «گمراه شد» به كار رفته و وقتي كه با حرف اضافه ي «عن» بيايد، به معناي تباهي و رفتن است. (1)هم چنين «ضَلَّ عن» به معناي فراموش كردن و از دست دادن هم به كار رفته است. (2) با اين ترتيب اگر بخواهيم به معناي لغوي آيات قرآن پاي بند بمانيم، بايد بگوييم كه مشركان در قيامت مي گويند: آن چيزهايي كه در دنيا مي پرستيديم، از دست ما رفتند يا ما آن ها را از دست داديم يا اين كه ضايع و تباه گشتند؛ به اين معنا كه نتوانستند انتظار ما را برآورند. ما به آن ها دل بسته و اميدوار بوديم ولي الآن (در قيامت) مي فهميم كه نيست و نابود شدند و ديديم كه كاري از دستشان براي ما برنيامد. يا اين كه مطابق بعضي آيات ديگر، آن ها از ما تبرّي جستند و حساب خودشان را از ما جدا كردند و اصلاً عبادت كردنِ ما نسبت به خود را انكار مي كنند. (3)

سپس مشركان، يك درجه بالاتر مي گويند: «بَل لَم نَكُن نَدعُوا مِن قَبلُ شَيئاً»؛ يعني بلكه ما فهميديم كه در دنيا چيزي را نمي خوانديم؛ آن ها كه عبادتشان مي كرديم، چيزي نبودند و ارزش عبادت كردن نداشتند.

يا به فرمايش علّامه ي طباطبايي در تفسير الميزان، مشركان در قيامت مي فهمند آن معبودهايي كه آن ها شريكان خدا مي پنداشتند، اسم هايي بي مسمّا بودند و يك سري مفاهيمي كه ما بازاي خارجي نداشته اند؛ يعني به خيال خودشان نام شريك خدا را بر آنان نهاده بودند ولي اين مفهوم ذهني (شريك خدا)،مطابقِ واقعي و خارجي نداشته است. لذا عبادتشان باطل و پوچ بوده است و از اين جهت مي گويند: اصلاً ما چيزي را نمي پرستيديم؛ چون مي فهمند كه آن ها پوچ بوده اند. (4) مقصود از گمراه نمودن

ص: 256


1- 1.ضَلَّ ضدّ اهتدي... فهو ضالّ... ضلّ الشّيء عنه: ضاعَ و ذَهَبَ. المنجد/452
2- 2.ضلّ عنه = نَسيَه، فَقَده. المعجم الوسيط/542
3- 3.در ادامه اين احتمال را از تفسير الميزان نقل خواهيم كرد.
4- 4.الميزان 17/351.

خدا كافران را، اين است كه خداوند آن ها را كه با خواست خودشان در مسير ضلالت و گمراهي افتاده اند، به حال خود رها كرده، دستگيري نمي فرمايد. (1)

عجيب است كه مي بينيم نويسنده ي محترم چون مي خواسته اند تئوري وحدت وجود را به هر شكل ممكن به قرآن نسبت دهند، «ضَلُّوا» را به معناي «گُم و فاني شدند» دانسته و مرادشان اين است كه مشركان در قيامت مي فهمند كه بت ها فاني در خدا بوده اند و چيزي جز او نبوده اند! نيز عبارت «بَل لَم نَكُن نَدعُوا مِن قَبلُ شَيئاً» را چنين معنا كرده اند: آن ها گفتند: ما در دنيا «غير از خدا» از كجاي آيه ي شريف استنباط مي شود. آيا خود خداوند نمي توانست اين گونه بفرمايد كه ديگر نياز به تفسير و تأويل امثال ايشان نباشد؟! سؤالي كه از ايشان مي پرسيم، اين است كه:

آيا عبادت چيزي مي تواند بدون شناخت و علم به آن باشد؟ مشركان دنيا كه – به قول نويسنده ي محترم – نمي دانستند بُت هايشان مظهر و مجلاي خداست تا بتوانند بگويند ما در دنيا فقط خدا را عبادت مي كرديم! عبادت كردن فعل اختياري و آگاهانه ي انسان است و اگر كسي را نشناسد، نمي تواند بگويد كه او را عبادت كرده است. طبق ادّعاي نويسنده، مشركان در دنيا نمي فهميدند كه بت هايشان خود خداست و اين را در قيامت مي فهمند. پس چگونه مي گويند كه ما در دنيا فقط خدا را مي پرستيديم؟!

ايشان مي نويسند: «اين ها به شركايي كه براي خود قرار داده بودند، مي گويند: شما ما را عبادت نكرده ايد.» (2) سخن ما اين است كه بالأخره كدام حرف را بايد قبول كرد: مشركان در قيامت مي گويند: ما در دنيا خدا را مي پرستيديم يا مي گويند: غير خدا را عبادت مي كرديم؟ ايشان دو ادّعاي عكس يكديگر كرده اند.

ص: 257


1- 1.توضيح بحث «اِضلال» خداوند در كتاب «گوهر قدسي معرفت» آمده است.
2- 2.معادشناسي5/112.

تفسير آيات 28تا30 سوره ي يونس

اما درباره ي آيه ي سوره ي يونس كه مي فرمايد: «قالَ شُرَكاؤُهُم ما كُنتُم إيّانا تَعبُدُونَ... إن كُنّا عَن عِبادَتِكُم لَغافِلينَ»، نويسنده معتقد است:

شركا مي گويند: مايي نبوديم كه شما را عبادت كنيد؛ يعني چون واقعيّتي براي خود، غير خدا قائل نبودند، به مشركان مي گويند كه شما در واقع ما را عبادت نكرده ايد؛ بلكه در حقيقت خدا را عبادت كرده ايد!

در ادامه نويسنده معتقد شده است كه گناه مشركان فقط تحديد و تقييد آن ها بوده است؛ نه در اصل عبادتشان. مراد ايشان اين است كه مشركان اصل عبادتشان فقط براي خدا بوده و از اين جهت محبوس و محدود مي كرده اند؛ يعني «فقط» بت هاي خود را مظهر و جلوه ي او مي دانستند، نه همه چيز را. پس اگر آن ها همه ي موجودات ديگر را هم خدا مي دانستند و او را در صورت همه ي آن ها عبادت مي كردند، ديگر هيچ گناهي نداشتند!!

آيا اين موهومات را مي توان به كلام الله مجيد نسبت داد؟ آيات سوره ي يونس كاملاً با اين سخنان بيگانه است. اگر به تفسيرالميزان – كه نويسنده ي مذكور به آن و مؤلّف بزرگوارش ارادت خاصّي داشته اند – رجوع كنيم، ايشان در مورد اين آيات مي فرمايند:

اينكه شركاء عبادت مشركان نسبت به خود را نفي كرده اند، از اين جهت است كه مي خواهند خودشان را از ادّعاي شريك بودن با خدا تبرئه كنند و بگويند: ما هيچ گونه ادّعايي براي شراكت با خدا نداشته ايم و اصلاً از عبادت كردن مشركان ما را، غافل بوديم. (1)

به قول علّامه ي طباطباي رحمةالله اگر آن شركا به عبادت شدنشان توسّط مشركان آگاه بودند، لازم مي آمد كه ادّعاي شريك بودن داشته باشند. با اين معنا از آيات شريف سوره ي يونس ديگر جايي براي ادّعاهاي گزاف مورد بحث باقي نمي ماند.

ص: 258


1- 1.الميزان10/44و45.

معناي صحيح آيات 62و63 سوره ي قصص

آيات سوره ي قصص همه معناي بسيار روشني دارند. آن جا كه شركا از عمل مشركان تبرّي مي جويند و مي گويند: آن ها ما را عبادت نمي كردند، مقصودشان اين نيست كه مشركان در حقيقت خدا را عبادت مي كرده اند (چنان نويسنده ي بحثِ ما گمان فرموده اند)؛ بلكه اگر اين جا هم به تفسير الميزان مراجعه كنيم، در تفسير آيات فوق، مي فرمايند:

تبرّي مطلق جستنِ شركاء از اين روست كه آن ها نمي توانستند مشركان را مجبور به عبادت خود كنند و از آنان سلب اختيار نمايند و اين كه گفته اند: «ما كانُوا إيّانا يَعبُدُونَ»، يعني اين كه ما آن ها را ملزم و مجبور نكرديم؛ يا اين كه ما از كارهاي آنان تبرّي مي جوييم و كسي كه از يك عملي تبرّي بجويد، آن كار به او انتساب پيدا نمي كند و همه ي آياتِ قرآن كه در توصيف مواجهه ي مشركان با شركاء كه مورد پرستش بوده اند وارد شده به همين معنا اشاره دارند، نظير آيات:

«وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ» (1) و « وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْل» (2)و « وَيَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا... مَا كُنْتُمْ إِيَّانَا تَعْبُدُونَ» (3)

و امثال اين ها همگي به همين معنا برمي گردند. (4)

مقصود الميزان اين است كه در اين قبيل آيات مشركان مي گويند: «ضَلَّ عَنهُم ما كانُوا يَفتَرونَ» يا «ضَلَّ عَنهُم ما كانُوا يَدعُونَ مِن قَبلُ» اين آيات به نحوي بر اين گونه معاني دلالت مي كنند كه: آن چه مشركان مي پرستيدند، از دستشان رفت يا گم شد؛ يا خود شركا تبرّي مي جويند و مي گويند: آن ها ما را نمي پرستيدند. در همه ي اين آيات مراد اين است كه شركا مي گويند: ما آن ها را به عبادت خود مجبور نكرديم؛ يا از

ص: 259


1- 1.انعام/24.
2- 2.فصّلت/48.
3- 3.يونس/28.
4- 4.الميزان/16/65.

كارهايشان تبرّي مي جوييم. بنابراين حسابِ خود را از مشركان و عبادت هايشان جدا مي كنند و به همين جهت است كه در قرآن مي فرمايد: «ضلَّ عنهم...» با اين ترتيب تعبير «ضَلُّوا عَنّا» هم كه پيش از اين درباره اش توضيح داديم، از نظر علّامه ي طباطبايي به همين معنا اشاره دارد.

مي بينيم تنها احتمالي كه نه در الميزان مطرح شده و نه به ذهن فرد آشنا با فرهنگ قرآن و زبان عربي خطور مي كند، آن سخناني است كه از نويسنده ي «معادشناسي» نقل كرديم. معلوم نيست اين بزرگوار به چه دليل عقلي يا نقلي ادّعا فرموده اند كه:

افراد بشر در دنيا به هر سمتي حركت مي كرده اند و به هر هدفي مي رفته اند، جز خدا هيچ نبوده است و حتّي مشركانن در حقيقت عبادتشان بر خدا واقع شده است... پس گناه آنان از چيست؟ گناه آنان از اين است كه... چرا آن خدا را در محدوده هاي تعيّن زنداني كردي؟! (1)

يعني اگر همه چيز ديگر را كنار بت هايشان مي پرستيدند، آن گاه موحّد واقعي بودند؟! فاعتبروا يا أولي الأبصار!

ص: 260


1- 1.معادشناسي5/115.

فهرست منابع

1.قرآن كريم.

2.اثبات الوصيّة للإمام عليّ بن أبي طالب (ع)؛ أبي الحسن علي بن الحسين مسعودي، دارالاضواء، بيروت، 1409 قمري.

3.اسفار اربعه؛ صدرالمتألّهين شيرازي؛ بيروت: دار احياء التّراث الاسلامي، 1981 ميلادي.

4.اصول فلسفه و روش رئاليسم؛ سيّد محمّد حسين طباطبايي، مؤسسه ي مطبوعات دارالعلم، قم، 1350 شمسي.

5.اقبال الاعمال؛ سيّدبن طاووس؛ تهران: دارالكتب الاسلاميّة، 1367 شمسي.

6.التّوحيد؛ شيخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه ي مدرّسين، 1357 شمسي.

7.الرّسائل التّوحيديّه؛ محمّدحسين طباطبايي؛ بيروت: مؤسّسة النّعمان، 1419 قمري.

8.الصّحاح؛ جوهري؛ بيروت: دارالعلم للملايين، 1407 قمري.

9.الغيبة؛ محمّدبن ابراهيم نعماني؛ تهران: مكتبة الصّدوق، 1397 قمري.

10.المعجم الوسيط؛ ابراهيم مصطفي و...؛ استانبول؛ المكتبة الاسلاميّة، 1392 قمري.

ص: 261

11.المنجد في اللّغة و الاعلام؛ لويس معلوف؛ بيروت: دارالمشرق، 1978 ميلادي.

12.الميزان في تفسير القرآن؛ سيّد محمّدحسين طباطبايي؛ تهران: دارالكتب الاسلاميّة، 1389 قمري.

13.النّجاة في الحكمة الاليّة: شيخ الرّئيس ابوعلي حسين بن سينا؛ تهران: المكتبة المرتصويّة، 1357 قمري (افست از چاپ مصر).

14.بحارالأنوار؛ محمّدباقر مجلسي؛ تهران المكتبة الاسلاميّة، 1397 قمري.

15.بصائرالدّرجات؛ محمدبن حسن صفّار؛ قم: كتابخانه ي آيت الله مرعشي نجفي، 1404 قمري.

16.تحف العقول؛ ابن شعبه ي حرّاني؛ تهران: كتاب فروشي اسلاميّه، 1354 شمسي.

17.ترجمه ي اصول كافي؛ سيّد جواد مصطفوي؛ تهران: انتشارات علميّه اسلاميّه، 1348 شمسي.

18.ترجمه ي الميزان؛ سيّد محمّدباقر موسوي همداني؛ قم: دفتر انتشارات اسلامي جامعه ي مدرّسين حوزه ي علميّه ي قم، 1374 شمسي.

19.تفسير العيّاشي؛ محمّدبن مسعود عيّاشي؛ تهران: چاپخانه ي علميّه، 1380 قمري.

20.تفسير القمّي؛ عليّ بن ابراهيم قمّي؛ قم: مؤسّسة دارالكتاب، 1404 قمري.

21.توحيد؛ مرتضي مطهّري؛ تهران: انتشارات صدرا، 1375 شمسي.

22.توحيد علمي و عيني؛ سيّد محمدحسين حسيني طهراني؛ تهران: انتشارات حكمت، 1410 قمري.

23.ثواب الأعمال و عِقاب الأعمال؛ شيخ صدوق؛ قم: انتشارات شريف رضي، 1364 شمسي.

24.حكمت نظري و عملي در نهج البلاغه؛ جوادي آملي؛ قم: دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه ي مدرّسين حوزه ي علميه ي قم)، 1362 شمسي.

25.خلوتگاه راز؛ حبيب الله چايچيان؛ تهران: دنياي دانش، 1383 شمسي.

26.رسائل توحيدي (ترجمه ي الرّسائل التّوحيديّه)؛ علي شيرواني هرندي؛ تهران: انتشارات الزّهراء، 1370 شمسي.

ص: 262

27.شرح فصوص الحكم؛ قيصري؛ انتشارات بيدار، 1363 شمسي.

28.عيون أخبار الرّضا (ع)؛ شيخ صدوق؛ انتشارات جهان، 1378 قمري.

29.فصوص الحكم؛ ابن عربي؛ تعليقات: عفيفي؛ تهران: انتشارات الزّهراء، 1370 شمسي.

30.فطرت؛ مرتضي مطهّري؛ تهران: انتشارات صدرا، 1368 شمسي.

31.الكافي؛ محمّدبن يعقوب كليني؛ تهران: دارالكتب الاسلاميّة، 1348 شمسي.

32.كتاب توحيد، دفتر اول؛ سيّد محمدبني هاشمي؛ تهران: مركز فرهنگي انتشاراتي منير، 1389 شمسي.

33.كتاب توحيد، دفتر دوم؛ سيّد محمدبني هاشمي؛ تهران: مركز فرهنگي انتشاراتي منير، 1389 شمسي.

34.كمال الدّين و تمام النّعمة؛ شيخ صدوق؛ قم: دارالكتب الاسلاميّة، 1395 قمري.

35.لسان العرب؛ ابن منظور؛ بيروت: دار صادر، 2000 ميلادي.

36.مبدأ و معاد؛ عبدالله جوادي آملي؛ تهران: انتشارات الزّهراء، 1366 شمسي.

37.مجمع البيان في تفسير القرآن؛ فضل بن حسن طبرسي؛ تهران: انتشارات ناصرخسرو، 1372 شمسي.

38.مجموعه ي آثار؛ مرتضي مطهّري؛ تهران: انتشارات صدرا.

39.مستدرك الوسائل؛ ميرزا حسين نوري؛ قم: مؤسّسة آل البيت (ع)، 1408 قمري.

40.معادشناسي؛ سيّد محمدحسين حسيني طهراني، تهران: انتشارات حكمت، 1365 شمسي.

41.معاني الأخبار؛ شيخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه ي مدرّسين، 1361 شمسي.

42.معجم مقائيس اللّغة؛ احمدبن فارس بن زكريّا؛ قم: مكتبة الأعلام الإسلامي، 1404 قمري.

43.معرفت امام عصر (ع)؛ سيّد محمدبني هاشمي؛ تهران: نيك معارف، 1384 شمسي.

ص: 263

44.منطق صوري؛ محمّد خوانساري؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1352 شمسي.

45.منطق نوين (شرح اللّمعات المشرقيّة في الفنون المنطقيّة؛ صدرالدّين شيرازي)؛ عبدالمحسن مشكوة الدّيني؛ تهران: مؤسسه ي مطبوعاتي نصر.

46.مهج الدّعوات؛ سيّدبن طاووس؛ تهران: كتاب خانه ي سنايي، 1323 قمري.

47.نهج البلاغه؛ سيّدرضي؛ تصحيح صبحي صالح؛ بيروت: 1387 قمري.

48.يادنامه ي مفسّر كبير استاد علّامه ي طباطبايي؛ سيّد محمّدحسين طباطبايي؛ انتشارات شفق، 1361 شمسي.

ص: 264

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109